📌 #اعتکاف
در پناه شهدا، میان اشکهای عاشقی و زمزمههای بندگی
در خلوت دلانگیز اعتکاف، جایی که نفسها به آسمان نزدیکترند و دلها در روشنایی بندگی شسته میشوند، دستی لرزان و پر از امید به سوی خدا بلند شده است. دستی که تسبیحی آبی را حلقهوار در خود گرفته و با هر دانهاش زمزمهای عاشقانه را روانه عرش میکند.
بر فرشِ ساده و بیآلایش مسجد، تصویری از سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی، و شهید ایمان درویشی، فرزند شجاع و عزیز کلاله، گویی حماسهای جاودانه را زمزمه میکنند. عکسهایشان همانجا کنار سجاده و تسبیح، در نقطهای آرام نشستهاند، اما حضورشان قلب این لحظه را زندهتر میکند.
اینجا در سکوت مسجد، شهیدی از خاک کلاله با شجاعت و اخلاصش، راهی را برای اهل ایمان روشن کرده است. حاج قاسم با نگاه پرصلابتش همچنان یادآور عهد و وفاست، و این دستهای دعا که به سوی خدا بلند شده، انگار به نیابت از تمام مردم، از خداوند آرامش و عزتی دوباره میطلبد.
این لحظه، تلاقی اشک و لبخند، عشق و اندوه، و بندگی و آزادی است. جایی که همه مرزها در هم میشکند و زمین و آسمان به هم نزدیکتر میشوند.
رقیه سالاری
سهشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
میان زمین و آسمان؛ باغ دعای دختران اعتکاف
دل دخترک کوچک در اعتکاف، جایی میان زمین و آسمان گره خورده است. چادر سفیدش که با گلهای ریز رنگی مزین شده، انگار که باغ کوچکی از دعا را در خود جای داده است. دستهایش را بالا آورده، چشمانش را بسته، و نجوا میکند. کلماتی که شاید ساده به نظر برسند، اما از عمق دلش بیرون میآیند؛ کلماتی که انگار خدا آنها را پیش از گفتن، شنیده است.
کمی آنسوتر، جمعی از دختران نشستهاند. نور ملایم روز، روی صفحات قرآنشان افتاده و انگار کلمات خداوند درخشانتر از همیشه میشوند. صدایشان آرام است، اما هر آیهای که میخوانند، به دلهایشان روشنی میبخشد. گویی اینجا، در همین لحظه، نزدیکترین جای دنیا به خداوند است.
دختری با لبخندی آرام و تسبیحی در دست، آرام و شمرده ذکر میگوید. دانههای سبز تسبیح، میان انگشتانش میچرخند و هر دانه انگار پیامی است به خداوند. آرامشش را که میبینی، حس میکنی تمام دنیا در همین یک لحظه خلاصه شده است؛ لحظهای پر از حضور، پر از اطمینان، پر از خدا.
اعتکاف، زمانی است که آدمها برای چند روز، دنیا را پشت سر میگذارند و قلبهایشان را به خدا میسپارند. هر نجوا، هر نگاه، و هر لبخند، قصهای است از ایمان، از امید، از آرامش.
ریحانه شرفی
دوشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ اولِ میهمانی
برخی از بچهها خوابیدهاند و برخی دیگر به حرفهای خودشان مشغولند. من هم فرصت گیر آوردم تا کمی بنویسم و تا قبل از معتکف شدن کارهایم را تحویل دهم. آخر خرید و فروش و انجام کار باعث اختلال در اعتکاف میشود. برایم، به خاطر مشغولیتهای بسیاری که این مدت داشتم؛ فرصت تنها بودن، بهترین اتفاقی است که میتواند رخ دهد! از دیروز به علت وجود گرد و غبار، بدنم در حالت آماده باش قرار گرفته و خستگیام دو چندان شده. در کنار تمامی این مسائل مسئولیتِ برخی از بچهها در اعتکاف همراهِ من است و انتخابهایِ سخت قرار هست مرا با تجربیاتِ متفاوتی هممسیر کند. استرس و نگرانی دیگرم از بابت اینکه اطلاع نداشتم، همراهِ خودم سحری بیاورم و باید فردا را بدون سحری شروع کنم. نمیدانم چه اتفاقاتی در انتظارم است و قرار است چگونه پیش رود؛ فقط میدانم که آنچه در توانم هست انجام میدهم و باقی را به صاحبِ اصلی این اتفاق میسپارم. برای خودم دعا میکنم؛ سه روزِ بدونِ بیرونِ خودم را، میدانم که کمی سخت است اما تلاشم را می کنم تا آرامش را به خودم بازگردانم!
پ.ن: یادگاری شبِ اول اعتکاف ۱۴۰۳
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ دوم مهمانی خدا
همان دخترانی که تا چند لحظه پیش، صدای خنده و شادیشان مسجد را کَر کرده بود، حالا با اشکهایشان برکت دهنده اینجا شدهاند. حاج آقایِ مداحِ محل با استعانت از امام حسین علیهالسلام از عشق و خون کربلا میگوید. میرود دَم درِ خانهٔ مادر و با سوز و گداز روضه میخواند. از آنجایی دردِ قلبم شعلهور میشود که فرزندش در رحم مادر میگوید: «انا غریب، انا عطشان!!!» و بار دیگر کربوبلا مجسم میشود در ذهن بچهها.
«از حرم تا قتلگاه زینب(س) صدای میزد حسین(ع)
دست و پا میزد حسین(ع)، زینب(س) صدا میزد حسین(ع)!»
سنهای معتکفین متفاوت است، از کودکی که تازه وارد مرحله خردسالی گشته تا جوانی که سال سوم و چهارم دانشگاه است، اما همه همراهِ آقای روضهخوان گریاناند و زمزمه میکنند. من در میان غبطه و اشک از اعماق وجودم میگویم: «مولایَ مولای...»
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ آخر میهمانیِ خدا
ضربانِ قلبم تندتر از قبل میزد. تاپ، تاپ، تاپ! وجودم احساس کرده بود، اعتکاف سالِ ۱۴۰۳ در آخرین لحظاتِ خود به سر میبرد. وسطِ صحبت در جمعِ دوستانم بودیم که آقای مداح وارد شد. چادر را سرم کردم و منتخبِ مفاتیح را برداشتم. هنوز روضه آغاز نشده بود که اشکهایم روان شد. اصلا نیازی نمیدیدم که مقدمهای برای امشب باشد. جسم و روحم هماهنگ با همدیگر بودند. برایم سؤال بود که چرا مناجات شعبانیه را در نیمه رجب میخواندند برایمان؟ سعی کردم به معنایش دقت کنم. گویا خدا لحظه به لحظه تکتک حرفهایم را میشنید و درجا پاسخ میداد.
«بشنو دعایم را هنگامی که میخوانم تو را!»
همان لحظه که وجودم از شدت غم و اندوه فرو میریخت، مناجات حرف دلِ مرا میزد: «خدایا چگونه برگردم از نزدِ تو با ناامیدی؟» و پایان دعا اینگونه ندا میداد: «خدایِ من! مرا ملحق کن به نور عزت درخشانَت! تا باشم برای تو عارفانه و از غیر تو منحرف، از تو بترسم و برحذر باشم، ای صاحب جلال و اکرام!»
روایتِ روضهٔمان مثالزدنی نبود.
اختصاصی پایِ درب ابوفاضل رفتیم.
یاابوفاضل دخیلک!
داستانِ سقا و عطش، داستانِ عشق دوبرادر و هوای بین دو حرم بر مشامم میرسید. غیرت و وفا و ادب عباس(ع) دلم را پیوند میزد به این خاندان. در شبِ وفات دختْ علی(ع) سری به عشق دوخواهر و برادر زده و با بچهها اشک میریختیم.
«لطفِ حسین(ع) ما را تنها نمیگذارد؛ گرخلق واگذارد، او وا نمیگذارد!»
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
پنجشنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
خودستایی کار دستم داد
دلم مناجات و خلوت با خدا میخواست.
دوست نداشتم کسی ببیند.
میخواستم توجه خدا فقط به من باشد.
در مسجد بچهها مشغول بازی بودند و سروصدا زیاد بود.
نمیتوانستم آن ارتباط معنوی را که دلم میخواست داشته باشم.
یاد اتاق بالایی افتادم که صبح دوستم آنجا خوابیده بود و از سکوتش تعریف میکرد.
یواشکی جمع را ترک کردم و رفتم آنجا.
ساکت بود. دقیقاً جایی بود که میخواستم. نه ریا میشود و نه کسی میبیند.
شروع کردم به خواندن نماز شب. برای کسانی که دلم را شکسته بودند طلب استغفار کردم.
توی دلم گفتم: «خدایا ببین من حتی دارم برای اونا هم دعا میکنم. دلت میاد حاجتمو ندی؟»
نماز شب را تمام کردم. با اینکه خسته بودم شش رکعت نماز مستحبی را شروع کردم. از اینکه خدا انتخابم کرده بود این طوری برایش نماز بخوانم، مغرور شدم.
کمر درد داشتم و بقیه نماز را نشسته خواندم.
از اینکه دور از چشم دیگران با خدا خلوت کرده و توشهای برای خودم ذخیره میکردم خوشحال بودم.
صدای پای کسی را شنیدم که از پلهها بالا میآمد.
همان دوستم بود. ولی خبر نداشت که من در اتاق هستم.
آمده بود دوباره بخوابد.
در را باز کرد و وارد شد.
وقتی مرا دید تعجب کرد و با خنده گفت:
- وای دختر تو چرا اینجوری نشستی؟ پشت به قبله نماز میخوندی؟!
با خندهٔ دوستم خندهام گرفت. حسابی خندیدیم. اما توی دلم از اینکه مغرور شدم، ناراحت بودم.
رباب محمدی
پنجشنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | #زنجان
حسینیه هنر زنجان
@hoseinieh_honar_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا
امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخواهی، اولش مطمئن نبودم میتوانم سه روز توی مسجد بمانم یا نه. اما چیزی توی دلم میگفت باید امتحانش کنی. شاید همین یک تغییر کوچک زندگیام را عوض کند.
وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدام یک گوشه نشسته بودند و با چادرهای رنگیشان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. یکی از خانمهای مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازهای برای خودت پیدا میکنی.»
شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش میشد و من گوشهای نشسته بودم، به سجادهام خیره شده بودم. انگار میخواستم با خودم حرف بزنم. اولین جملهای که از دهنم درآمد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» آن شب، توی سکوت مطلق مسجد، انگار یک صدایی از درونم جوابم را داد. نمیدانم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارم است، حتی وقتی خودم فراموشش میکنم.
روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یک دفترچه کوچک داشت که تویش برای هر روزش یه دعا مینوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار را میکنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که مینویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیکتر کنم.» این جملهاش تو ذهنم ماند. من هم از آن لحظه شروع کردم به نوشتن. یک دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم میخواست با خدا در میان بگذارم، نوشتم. از چیزهای کوچک گرفته، مثل نمره خوب توی امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی.
شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم درآمد. گریهای که شاید ماهها توی دلم نگه داشته بودم. بعد از آن، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصههایم را به خدا سپرده بودم.
روز سوم، وقتی اعتکاف تمام شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا را بخوانیم، حس میکردم یک آدم جدید شدم. دیگر نه از تنهایی میترسیدم، نه از سختیها. وقتی از مسجد بیرون آمدم، یک نفس عمیق کشیدم و به آسمان نگاه کردم. انگار دنیا برایم تازهتر و روشنتر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیکتر از آنی که فکر میکنم، کنارم است.
ریحانه شرفی
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر
از همان لحظهای که برای ثبتنام آمد، باورم نمیشد که خانوادهاش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت میپردازند. اما او که از مدتها پیش با شنیدن صحبتهای دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقهمند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانوادهاش را جلب کرده بود.
وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمیشناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری میکند؟" نه فقط به دلیل تفاوتهای مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم میکرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت میکرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفتانگیز با دیگر بچهها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت میکرد و چنان با شوق به صحبتهای معنوی گوش میداد که انگار روحش مدتها منتظر چنین لحظاتی بود.
آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق میزد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن میگفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح میدادیم، با دقت گوش میداد و پرسشهایش را مطرح میکرد. او نه فقط از ما میآموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما میداد.
حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، میتواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا میکنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد.
رقیه سالاری
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش اول
بسم الله النور
قسم به خونهای به ناحق ریخته شده
"سدنا متولد غزه" نام نمایشنامهای است که درست بعد از جنایات بمباران بیمارستان المعمدانی غزه، متولد شد.
انسیه حاجیزاده، نویسنده و کارگردان این اثر، حال درونش را اینگونه روایت میکند:
۲۵ مهر ۱۴۰۲ بود، خبر را از تلویزیون دیدم. اسرائیل کودککش بیمارستان المعمدانی غزه را بمباران کردهاست...
همزمان با اعلام خبر، تصاویری تکاندهنده درحال نمایش بود.
مادرانی که در کنار پیکر بیجان فرزندان خود نشسته بودند و اشک میریختند و شیون میکردند.
پدرانی که جنازههای غرق به خون و سوخته فرزندانشان را روی دست گرفته بودند و رو به دوربین اللهاکبر میگفتند و ضجه میزدند.
دود بود و خون بود و آتش.
کفشهای بیصاحب زیادی در حیاط بیمارستان بود.
کیف و عروسکهای نیمهسوختهای که معلوم نبود ازآن کدام کودک است.
کودکی که سوخت کودکی که آسمانی شد یا آنکه برای درمان اعزام شده بود. قلبم منقلب شد.
از این حجم از جنایت بهت زده بودم
چشمانم پر از اشک بود و دستانم لرزان...
باید کاری میکردم.
خدایا من چه کاری میتوانم برای این کودکان و زنان بیگناه انجام دهم!
همانگونه که یک نقاش درهنگام قَلَیان احساساتش قلممو بر بوم میساید.
یا شاعری که کلمات را میرقصاند.
یک هنرمند تئاتر هم ابتدا یک قلم میخواهد و یک کاغذ...
تمام احساسم برجان قلم نشست از درد به خود میپیچید و بر صفحه کاغذ میغلطید.
اولین جمله، آیهای از قرآن بود که گویی دوباره نازل شد...
بأی ذنبٍ قتلت؟
ادامه دارد...
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش دوم
بانوی کارگردان در ادامه روایتش میآورد: «برایم مهم بود اجرای ما باعث تفکر بیشتر مردم شود.»
با خودم فکر میکردم، غزه و جنایاتی که در آن اتفاق افتاد، مسئله سادهای نبود. نمایش ایشان هم فقط یک نمایش ساده نبود.
یک سال و چند ماه است که هر روزِ غزه عزاست، عزای مادری در سوگ فرزندش، عزای کودکی در سوگ عزیزانش که در دنیا تنها مونس او سنگ قبری است به جا مانده از مادر و پدر و عزیزانش.
برای اجرا دعوت شدیم به مراسم اعتکاف
مساجدی در شهرستانهای جاجرم و گرمه.
در اولین اجرا، قرار بود بعد نماز مغرب و عشاء نمایش اجرا شود.
چند نفر از خانمها سریع بعد نماز قرآن برداشته از ما فاصله گرفتند و شروع به خواندن قرآن کردند. بازیگر مقابل من خانم قدرتی عزیز به سراغ آنان رفت و دعوتشان کرد که از نمایش دیدن کنند.
یکی از خانمها گفت: مگه دیدن نمایش اجبار و زوریه؟
دیگری گفت: اصلاً مگه مسجد جای این کاراست؟
نفر سوم هم با نگاهش تأییدشان کرد.
خانم قدرتی با ذکاوت گفت نه تئاتر و هنر هیچوقت زوری و اجباری نیست موفق باشید...
ما نمایش را شروع کردیم هنوز چند دقیقه از نمایش نگذشته بود که آنها به خواندن قرآن خاتمه دادند و به جمعیت تماشاگر ملحق شدند و جالب اینکه آن سه نفر بیشتر از بقیه اشک ریختند و بعد از اجرا بسیار از ما تشکر کردند...
اجرا در اعتکاف، حالوهوای عجیبی داشت.
در آنجا مخصوصاً نوجوانان خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و اشک میریختند.
آنها به موضوع جنگ و عواقب آن برای مردم مظلوم غزه.
به کشته شدن کودکان معصوم.
دقیق و عمیق شده بودند.
خدا را شکر آنچه میخواستم در همه مساجد داشت اتفاق میافتاد.
نزدیک به ۱۲۰۰نفر در همین دو شهرستان به تماشای نمایش نشستند.
از اینکه برای لحظاتی مردم به سختترین روزهای مردم غزه فکر کردند، تأمل کردند، یعنی رسالتم را انجام داده بودم.
ادامه دارد...
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش سوم
موج استقبال از اجرای نمایش بیشتر و بیشتر شد.
امام جمعه شهرستان گرمه «حاج آقا رحمانی» لطف کردند و پای نمایش ما نشستند.
تایید ایشان برای من ارزشمند بود که فرمودند: هنرمندان همان رسانه قوی هستند.
پس با قوت قلب ادامه دادیم و تقریباً همه مساجدی که اعتکاف بانوان برگزار میشد، در جاجرم و گرمه رفتیم.
بیش از هزار نفر پای این نمایش نشسته و متاثر شده و به فکر فرو رفتند و بابت نعمت امنیت کشور عزیزمان ایران شکر کردند.
بر اوضاع سرزمینهایی که درگیر جنگ هستند عمیق شدند.
این همان رسالت منِ کارگردان و نویسنده این نمایش بود .یعنی التماس تفکر.
خانم حاجی زاده درست میگفت، دردهای غزه باید تکثیر شود.
آن خونهای به ناحق ریخته شده نباید به فراموشی سپرده شوند.
هر کدام از ما برای زنده نگه داشتن مقاومت مردم غزه میتوانیم اثربخش باشیم...
پایان.
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها