eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روزه اولی بندگی کردن در ماه خدا برای ما پر از خاطره‌ است. ماهی که حتی خواب روزه‌دار هم عبادت است. چه ماهی عسل‌تر از این ماه! با چشم‌های خواب‌آلوده بلند می‌شوم‌. سفره سحری می‌چینم و اهل خانه را برای خوردن سحری بیدار می‌کنم. تلویزیون را روشن می‌کنم و نوای دعای سحر توی خانه می‌پیچد. امیرعباس گفت: «مامان، شربت درست کردی؟ آخه فردا تشنه‌ام می‌شه» چون روزه اولی‌ است، یک‌کم نازش را می‌کشم تا بیشتر بهش بچسبد. گفتم: «آره درست کردم ولی روزه یعنی همین تشنگی و گرسنگی کشیدن». - غذا را برایشان کشیدم. دوباره پرسید: «ساعت چند اذانه؟» بابایش گفت: «حالا وقت داریم بسم الله...» چه حس خوشایندی! با اینکه می‌توانستیم این موقع شب خواب باشیم ولی بیدار شدن و بودن در هوای محبوب را انتخاب کردیم فقط به عشق بندگی. ماهی که در آن خواندن حتی یک آیه از قرآن برابر با ختم کاملش هست. آیاتی از قرآن می‌خوانم که از قافله جا نمانم. یاد بوی کتلت‌های مادرم در سحرهای ماه رمضان بخیر؛ یاد نان بربری گرم که پدرم به موقع می‌خرید که دم افطار به ما برسد؛ یاد زولبیا، بامیه خریدنش؛ یاد رشته‌‌خشکارهای سفارشی‌اش بخیر. چقدر دلم می‌خواست الان بود و انتظار آمدنش به خانه را می‌کشیدم. الان که مادر شده‌ام و خودم بلدم رشته‌خشکار درست کنم. ولی آن که بابایم می‌خرید، عطر و بوی دیگری داشت. بوی برکت می‌داد. افطار شده بود. امیرعباس روزه اولی پرسید: «مامان صدای اذان می‌شنوم، افطاره»؟ من و بابایش لبخندی زدیم وگفتیم: «بله پسرم روزه‌ات قبول باشه» شراره عباسی شنبه | ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 من یک روزه‌اولی‌ام! مامان با لبخند گفت: "دخترم، امسال تو هم روزه می‌گیری! رسیدی به سن تکلیف." بابا هم خوشحال بود، حتی یک تقویم کوچک برایم خرید که تویش روزهای روزه‌دارم را علامت بزنم. سحر که بیدار شدم، هنوز خواب تو چشم‌هایم بود. دست‌هایم را مشت کردم، چشم‌هایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. مامان گفت: "خوب بخور که تا شب گرسنه نشی!" خوابم می‌آمد و دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. بعد از سحری، دوباره زیر پتو رفتم. صبح که بیدار شدم، یک حسِ جدید داشتم. انگار امروز، یک روزِ معمولی نبود. همه چیز سخت‌تر شده بود؛ آب که می‌دیدم، دلم می‌خواست، بوی غذا که می‌آمد، دهنم آب می‌افتاد. مامان گفت: "اولش سخته، ولی کم‌کم عادت می‌کنی." پس صبر کردم تا وقتی که اذان گفتند! چه حس قشنگی بود! من توانستم! اولین روزه‌ی زندگی‌ام را گرفتم. بابا با افتخار نگاهم کرد، مامان صورتم را بوسید و گفت: "دخترم، بزرگ شدی!" یک چیزی ته دلم می‌لرزید، یک حسِ عجیب و قشنگ. امروز، جشن روزه‌اولی‌ها بود! مسجد پر از نور و رنگ و شادی بود. ما، دختربچه‌های روزه‌اولی، کنار هم نشستیم. برایمان از روزه گفتند، از صبر، از بزرگ شدن... بعد هم یک عالمه هدیه دادند! یک شاخه گل خوشگل، یک بسته شکلات، و کلی آرزوهای قشنگ! یک حس خوب داشتم. انگار روزه گرفتن، سخت بود... ولی شیرین هم بود. مامان راست می‌گفت، کم‌کم بهش عادت می‌کنم. من یک روزه‌اولی‌ام، و این تازه شروعش است! خاطرهٔ سانیا اسلامی به روایت رقیه سالاری یک‌شنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اولین روزهٔ من راستش رو بخواهید، هنوز هم نمی‌دانم چرا روزه گرفتم! یعنی می‌دانم، ولی یک جورهایی هم نمی‌دانم! می‌گویند ثواب دارد، آدم را به خدا نزدیک‌تر می‌کند، حس بزرگ شدن می‌آید سراغش… ولی آن لحظه فقط مامان با یک لبخند خاص نگاهم کرد و گفت: "هلیا، امسال روزه می‌گیری دیگه؟" جا خوردم. یعنی باید سحر بیدار شوم؟ تا شب چیزی نخورم؟ اگر تشنه‌ام شد چی؟ ضعف کردم چی؟ اما چیزی نگفتم. فقط سر تکان دادم. سحر که شد، مامان آرام صدام کرد: "هلیا جان، پاشو عزیزم، وقت سحره." چشم‌هایم هنوز بسته بود، موهایم ژولیده، ولی نشستم سر سفره. لقمهٔ اول که رفت توی دهنم، کم‌کم بیدار شدم. یک حس جدید داشتم… انگار وارد دنیایی تازه شدم. اول صبح، حس خوبی داشتم. انگار خدا دارد نگاهم می‌کند. ولی ظهر که شد، دیگر شکمم حسابی خالی بود. صدای قل‌قل شکمم را خودم شنیدم! چند بار رفتم توی آشپزخانه، در یخچال را باز کردم، بعد بستم. یک بوی خوش از قابلمه بلند شده بود… باید تا اذان صبر می‌کردم. "دخترم، گرسنه شدی؟" با اینکه ضعف داشتم، صاف نشستم و گفتم: "نه مامان، دارم تحمل می‌کنم!" اما از همهٔ این‌ها قشنگ‌تر، جشن روزه‌اولی‌ها بود! مسجد پر از بادکنک‌های صورتی و زرد بود. دخترهای هم‌سن خودم، همه با روسری‌های خوشگل نشسته بودند. حس عجیبی داشتم. انگار همهٔ ما یک قدم بزرگ برداشتیم. مجری مهربان گفت: "روزه یعنی صبر. یعنی یه کار سخت، ولی قشنگ!" بعد، هدیه‌ها را دادند. توی بسته چی بود؟ یک گل‌سر خوشگل، یک کارت کوچیک که رویش نوشته بود: "برای خدا که بگیری، سخت نیست!" و بعد، یک عالمه خوراکی! شکلات، پفیلا، و نخودچی‌های شیرین که مامان گفت: «با چای می‌چسبه.» اما بهترین بخش کجا بود؟ افطار! وقتی اولین جرعهٔ آب از گلویم پایین رفت، فهمیدم این لحظه، ارزش صبر کردن را داشت. کنار دوست‌هایم نشسته بودم، نان و پنیر، سبزی، بامیهٔ شیرین… اما مزهٔ همه‌شان یک چیز دیگر بود. آن لحظه، به خودم گفتم: "هلیا، تو واقعاً بزرگ شدی!" روزه گرفتن سخت بود، ولی یک سختی که انگار آدم را قوی‌تر می‌کند. و حالا که فکرش را می‌کنم… انگار دوست دارم هر روز امتحانش کنم! خاطرهٔ هلیا راستگو به روایت رقیه سالاری یک‌شنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قرارِ بی‌قرارها... در هوای سرد و بارانیِ آخرین شب‌های اسفندماه، راهیِ محفلی گرم و دوستانه شدم. ابتدا در عرصه میدان شهدا دیده‌ام را به نورِگنبد و گلدسته‌های بارگاه قدسی امام‌رئوف(ع) منور کردم، پس از روی ادب دستی بر سینه گذاشتم و سلامی به محضر حضرتش عرضه داشتم. راهم را از سر گرفتم تا خودم را جوار مزار شهدای گمنام به جلسه‌ی مناجات برسانم. مناجاتی که در آن استقبال و حضور پرشور جوانان و نوجوانان جاهای خالی را به حداقل رسانده بود. درحالیکه در سراشیبی مسیر مزار شهدا قدم می‌زدم، محو تماشای شهدایی بودم که با تمثالشان موجب زینت دیواره‌های این گذرگاه شده بودند. سرانجام به محفل سرِاشک رسیدم و در لابه‌لای مستمعینی که هرکدامشان از یک گوشه‌ی شهر به اینجا آمده بودند جا خوش کردم. پس از تلاوت قران توسط قاری نوجوان و سپس بیان سخنرانی نوبت به پهن شدن سفره‌ی اشک رسیده بود. اقای حسین کاتب از مداحان خاندان عصمت و طهارت(ع) ابتدا فرازهایی از مناجات ناب و زیبای امیرالمومنین(ع) را قرائت کرد تا در کنار شهدا مثل مولایمان علی(ع) با پروردگار خویش راز و نیاز کنیم. بعد هم روضه و نوحه و سینه‌زنی. خلاصه یک دل سیر عاشقی کردیم. عشقی که نظیرش در زمین و آسمان یافت نخواهدشد. اینجا شور و شعور حسینی جدای از هم نیستند و هر دو در کنار هم جلوه‌گری می‌کنند. آخر سر همه‌ حاضرین در جلسه که به برکت سیدالشهدا(ع) دیگر عضو یک خانواده بودند، فاصله‌هایشان را کم و کمتر کردند تا در قاب دوربین بگنجد و تصویر این قرار ماندگار شود. یکشنبه ۱۴ رمضان از ساعت ۲۲، مزارشهدا‌ی‌گمنام (میدان‌شهدا) آخرین موعد قرار بی‌قرارهاست... سید حجت خسروی پنج‌شنبه | ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 لبخند حضرت معصومه به وقت افطار؛ آن قدری از زمان افطار در حرم مطهر بانوجان، فاطمه‌معصومه سلام‌الله‌علیها، گذشته که صف‌های جلو تقریباً غذایشان تمام شده و عقب‌ترها هنوز در حال خوردن هستند. غیر از افرادی مثل من که به هردلیل برای رفتن عجله دارند. به بازکردن روزه با همان سوپ و بسته نان و پنیر و خرما بسنده کرده و با ظرف غذا بلند شده‌اند تا بروند. اما من وقتی به صف‌های جلو رسیدم با دیدن منظره روبرویم ناخوادگاه متوقف شدم. فراموشم شد عجله دارم. دلم می‌خواست ساعت‌ها بایستم و فقط نگاه کنم... ادامه روایت در مجله راوینا... زهرا ملکی پنج‌شنبه | ۷ فروردین ۱۴۰۴ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 خانه تکانی پر ماجرا روز ششم ماه رمضان است و خانه تکانی‌ام وصل شده به ماه رمضان. اتاق خواب را کامل تمیز کردم. با خود گفتم: «چه خوب امروز کارم کم شده و راحت می‌تونم افطار آماده کنم». به آشپزخانه رفتم و با ذکر شروع کردم به پخت کتلتِ افطار و از تمیزی آشپزخانه و کارهای روزم لذت می‌بردم که ناگهان صدای وحشت‌ناکی شنیدم. بله این جوجه‌ی شش ساله‌ی من که اصلا روی زمین بند نمی‌شود و بازی گوشی‌اش به حدی رسیده که مرا نگران کرده. رفته در اتاق و همه‌ی گلدان‌های رو طاقچه را از سر بازیگوشی انداخته و اتاق تمیز و ناز من که یک ساعتم از تمیزی‌اش نگذشته تبدیل شده به یک حیاط پر از خاک و گِل که تازه صاحبش به گل‌ها آب داده و خاک‌ها نرم و چسبانک روی فرش پخش شده‌اند. بی‌اختیار کف اتاق نشستم و به گریه افتادم. همسرم که با این صحنه مواجه شد گفت: «گریه نکن خودم برایت تمیز می‌کنم.» و من دیگر توان بلند شدن و پایان دادن به کارم را ندارم افطاری نیمه کاره‌ام روی گاز مانده و آقای تعمیرکار برای تعمیر کابینت سر رسیده است. من چون گریه کرده‌ام رو ندارم بیایم بیرون، حالا در دل خود فکر می‌کند زن خانه چرا گریان است. در همان اتاق نشستم تا کارش تمام شود و برود وقتی آقای تعمیرکار رفت دیگر چیزی به اذان نمانده بود و من تندتند برای حاضر کردن افطارِ اهل‌خانه به پا خواستم. ای خدا این چند روز چرا اینقدر کارها گره می‌خورد. چایی را دم کردم و کتلت را یکی یکی با سرعت زیاد آماده کردم و در تابه‌ی داغ با شعله‌های زیاد ساختم. هرچند تند شد ولی بد نشد. دخترها هم در گذاشتن سفره همراهی کردند. یک ربعی از اذان گذشته بود ولی افطار کردیم. روز بعد خواستم بقیه‌ی کارها را انجام بدهم ولی چون با تعمیر کابینت باز آشپزخانه بهم ریخته بود. دوباره باید مرتبش می‌کردم بعد آشپزخانه به بزرگترین قسمت خانه رسیدم و با کمک همسرم مبل‌ها را جابجا کردیم و پنجره‌ها را پاک کردیم هنوز ریخته پاش زیادی وجود داشت که سروسامان نمی‌گرفت. پسرک بازی‌گوش از این فرصت بهم‌ریختگی استفاده می‌کرد و بیشتر شیطنت می‌کرد برای اینکه کمتر جلوی دست و پایم باشد او را مشغول آب بازی کردم. در ظرفی آب ریختم و برایش سفره پهن کردم تا با حیوان‌های اسباب‌بازی‌اش بازی کند ولی این بازی فقط چند دقیقه از وقتش را پر می‌کرد. وسط بازی یک دفعه می‌آمد سراغم که یک بلایی سر من بیاورد تا چشمم را برگرداندم. دیدم کابینت پیچ نشده کنار سینگ واژگون شده و هرچه در آن و روی آن بود پخش زمین و شکسته. نمی‌دانستم باید چه بگویم و چه کاری کنم سکوت را پیشه کردم. چرا که نه تقصیر بچه بود که هنوز کابینت به دیوار پیچ نشده بود که من داخلش را چیده بودم و نه تقصیر من که از بهم ریختگی خانه ناچار وقت منتظر ماندن روزی دیگر برای پیچ کردن نداشتم. خسته و ناامید از آباد شدن خانه‌ی شلوغ نشستم سر سجاده و چشم دوختم به فضای ناجور آشپزخانه دلشکسته و ناراحت اشک می‌ریختم از خدا و امام زمان کمک خواستم وقتی سلام نماز را گفتم. دلم راهی گلزار شهدا شد بی‌هوا به همسرم گفتم بی‌خیال این همه کار بیا امشب برای افطار برویم گلزار شهدا. همسرجان که از حرف من مات شده بود گفت: «جدی می‌گی؟» گفتم: «آره نیاز دارم به انرژی که اونم فقط از همون جا بهم می‌رسه». با هم ظرف‌های شکسته را جمع‌وجور کردیم و بساط ساده‌ی افطار را مرتب کردم و راهی گلزارشهدا شدیم. در راه بچه‌ها گفتند آش بخریم. همسرم در مسیر کنار آشپزخانه‌ای نگه‌داشت و با پسرم و دختر کوچک رفتن برای خرید آش. خیلی شلوغ بود و توی این فاصله پسرم هی می‌آمد و می‌رفت. بار آخر همراه پدر آمد که هم نان داغ و هم آش خریده بود و با ناراحتی گفت: «به من نداد بیارم!! گفت می‌ندازی» و با توپ پر نشست تو ماشین. همسرم لبخند به لب داشت و گفت: «داخل مغازه هی می‌گه بده به من گفتم می‌ندازی، بعد یه دفعه نان از دست خودم افتاد جلوی همه بهم گفت دیدی خودت انداختی همه‌ی مردم خندیدن». الی دلبان شنبه | ۹ فروردین ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 لیله القدر شب بیست و سوم است. آخرین شب قدر. توی خانه هستم. برای آدم بچه‌دار خانه از همه جا بهتر است. این را البته به بقیه می‌گویم، وقتی می‌پرسند دیشب کجا رفتی؟ اما خودم می‌دانم که مساله اصلی بچه‌ها نیستند. شب بیست و یکم که هر دو خواب بودند تا صبح. ولی باز هم خانه ماندم. مشکل خودمم. خودم که توی تنظیماتم گزینه نخوابیدن تا سحر ندارم. از اول هم نداشتم. حتی کشیک‌های دوران دانشجویی هم نتوانست نیاز به خواب شب را در من از بین ببرد. به تجربه می‌دانم که اگر با هر تقلا تا اذان خودم را بکشانم، به نماز صبح که می‌رسد، سطح هوشیاری‌ام افت می‌کند. این است که با خودم دو دو تا چهار تا کردم و دیدم خدا هم راضی‌تر است که یکی دو ساعتی وسط شب بخوابم و بعد بلند شوم. برنامه این بود که از افطار تا ساعت دوازده به اعمال مشترکه شب‌های رمضان بپردازم، یعنی امور افطار و سحر و رتق و فتق بچه‌ها. بعد یک ساعت بیداری، دو ساعت خواب و دوباره بیداری تا سحر. اما ساعت از دوازده گذشت و هیچ کدام هنوز نخوابیده بودند. پسرک ارشد که بعد از افطارها نیروی افسانه‌ای می‌گیرد و مرحله هیجانی‌اش تازه شروع می‌شود. بااینکه نه روزه می‌گیرد و نه با ما سر سفره افطار می‌کند. در طول روز هم که به برکت روزه داری من چیز دندان‌گیری گیرش نمی‌آید برای خوردن. نمی‌دانم چه اتفاقی بعد از افطار می‌افتد که اینقدر انرژی دارد. اما فسقلی شب‌ها خوب می‌خوابد. یازده دوازده می‌خوابد و در طول شب هم بدقلقی نمی‌کند. اما امشب نمی‌دانم چرا او هم نمی‌خوابید. ساعت از دوازده گذشت و هر دو بیدار بودند. سحری هم درست نکرده بودم. تلویزیون روشن بود و جوشن کبیر از حرم امام رضا پخش می‌شد. شام پسرک را جلوی تلویزیون دادم، و فسقلی را گذاشتم روی پایم تا بخوابد. همزمان با تلویزیون پیش می‌رفتم. چراغ‌ها را خاموش کردم تا باورشان بشود شب است. فسقلی کم کم چشم‌هایش را بست. پسرک هم بالاخره رضایت داد بخوابد. ولی بدون کتاب نه. گفت برایم کتاب بخون تا شب خواب بد نبینم. این تقریبا قرار هر شبمان است. اول گفتم نه. گفتم امشب وقت ندارم. اما زیر بار نرفت. بعد با خودم فکر کردم داستان خواندن برای بچه هم می‌تواند قسمتی از اعمال شب قدر باشد. با قید اینکه فقط یکی باشد قبول کردم. داستان را که خواندم آمد برود توی اتاقش. دم در گفت: می‌خوای بیای پیش من بخوابی؟ خوبه‌ها! خیلی از شب‌ها این پیشنهاد را می‌دهد. گفتم کارها را که کردم می‌آیم. رفت. فسقلی را بردم سر جایش خواباندم. جوشن به فرازهای آخرش رسیده بود. چند بند آخر را خواندم. توی حرم باران می‌آمد و عده‌ای توی صحن زیر باران دعا می‌خواندند. فراز مورد علاقه‌ام رد شده بود. آن که یکی از خطاب‌هایش یا رازق الطفل الصغیر است. فراز صدم را که خواندم تلویزیون را خاموش کردم و رفتم پیش پسرک. خوابش برده بود. خواب خواب که نه، بین خواب و بیداری بود. به اصطلاح عامه تو قسمت پادشاه اول بود، و به اصطلاح علمی توی مرحله نان رم. کنارش دراز کشیدم و گفتم: اومدم پیشت. با چشم‌های بسته گفت: باشه. ولی دیر شد دیگه. احساس عذاب وجدانم بیشتر شد. هر وقت می‌روم و می‌بینم خوابش برده عذاب وجدان می‌گیرم. کنارش ماندم و چند تا بوس حواله‌اش کردم و دعا کردم ناخودآگاهش متوجه بشود و بعدا در فرصت مناسب حضورم را به خودآگاهش اطلاع بدهد. بلند شدم. برنامه بعدی درست کردن سحری بود. شروع کردم به رنده کردن پیاز. فکرش را نکرده بودم که نصف شبی نمی‌شود غذاساز روشن کرد. پیازش از آن نامردها بود. می‌خواست مطمئن بشود شب قدر اشکم درآمده. ساعت نزدیک یک بود و از برنامه عقب بودم. اما نه غر زدم و نه برای ملائکه مظلوم‌نمایی کردم، که مثلا شب قدر است و همه دارند دعا می‌خوانند و من دارم غذا می‌پزم تا شکم بندگان خدا را سیر کنم. چون می‌توانستم غذا را قبل‌تر آماده کنم. قبل از افطار یا سر شب. کار غذا که تمام شد ساعت نزدیک دو بود. گاز را خاموش کردم، ساعت را کوک کردم و رفتم بخوابم. قبلش سری به پسرها زدم، آیه‌های زیبای خدا در خانه‌ی ما. همان جا یک یادآوری ریز هم به ملائکه کردم: یک وقت بیکار ننشینید تا موقعی که بیدار شوم برای قرآن سر گرفتن. تا اینجای کار هم داشتم به قرآن عمل می کردم. آنجا که می گوید: و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلاتبصرون. آیه های خدا را تماشا کردم، بوییدم و بوسیدم، بعد رفتم توی رخت خواب. معصومه ربیعی پنج‌شنبه | ۱۴ فروردین ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 لیله القدر شب بیست و سوم است. آخرین شب قدر. توی خانه هستم. برای آدم بچه‌دار خانه از همه جا بهتر است. این را البته به بقیه می‌گویم، وقتی می‌پرسند دیشب کجا رفتی؟ اما خودم می‌دانم که مساله اصلی بچه‌ها نیستند. شب بیست و یکم که هر دو خواب بودند تا صبح. ولی باز هم خانه ماندم. مشکل خودمم. خودم که توی تنظیماتم گزینه نخوابیدن تا سحر ندارم. از اول هم نداشتم. حتی کشیک‌های دوران دانشجویی هم نتوانست نیاز به خواب شب را در من از بین ببرد. به تجربه می‌دانم که اگر با هر تقلا تا اذان خودم را بکشانم، به نماز صبح که می‌رسد، سطح هوشیاری‌ام افت می‌کند. این است که با خودم دو دو تا چهار تا کردم و دیدم خدا هم راضی‌تر است که یکی دو ساعتی وسط شب بخوابم و بعد بلند شوم. برنامه این بود که از افطار تا ساعت دوازده به اعمال مشترکه شب‌های رمضان بپردازم، یعنی امور افطار و سحر و رتق و فتق بچه‌ها. بعد یک ساعت بیداری، دو ساعت خواب و دوباره بیداری تا سحر. اما ساعت از دوازده گذشت و هیچ کدام هنوز نخوابیده بودند. پسرک ارشد که بعد از افطارها نیروی افسانه‌ای می‌گیرد و مرحله هیجانی‌اش تازه شروع می‌شود. بااینکه نه روزه می‌گیرد و نه با ما سر سفره افطار می‌کند. در طول روز هم که به برکت روزه داری من چیز دندان‌گیری گیرش نمی‌آید برای خوردن. نمی‌دانم چه اتفاقی بعد از افطار می‌افتد که اینقدر انرژی دارد. اما فسقلی شب‌ها خوب می‌خوابد. یازده دوازده می‌خوابد و در طول شب هم بدقلقی نمی‌کند. اما امشب نمی‌دانم چرا او هم نمی‌خوابید. ساعت از دوازده گذشت و هر دو بیدار بودند. سحری هم درست نکرده بودم. تلویزیون روشن بود و جوشن کبیر از حرم امام رضا پخش می‌شد. شام پسرک را جلوی تلویزیون دادم، و فسقلی را گذاشتم روی پایم تا بخوابد. همزمان با تلویزیون پیش می‌رفتم. چراغ‌ها را خاموش کردم تا باورشان بشود شب است. فسقلی کم کم چشم‌هایش را بست. پسرک هم بالاخره رضایت داد بخوابد. ولی بدون کتاب نه. گفت برایم کتاب بخون تا شب خواب بد نبینم. این تقریبا قرار هر شبمان است. اول گفتم نه. گفتم امشب وقت ندارم. اما زیر بار نرفت. بعد با خودم فکر کردم داستان خواندن برای بچه هم می‌تواند قسمتی از اعمال شب قدر باشد. با قید اینکه فقط یکی باشد قبول کردم. داستان را که خواندم آمد برود توی اتاقش. دم در گفت: می‌خوای بیای پیش من بخوابی؟ خوبه‌ها! خیلی از شب‌ها این پیشنهاد را می‌دهد. گفتم کارها را که کردم می‌آیم. رفت. فسقلی را بردم سر جایش خواباندم. جوشن به فرازهای آخرش رسیده بود. چند بند آخر را خواندم. توی حرم باران می‌آمد و عده‌ای توی صحن زیر باران دعا می‌خواندند. فراز مورد علاقه‌ام رد شده بود. آن که یکی از خطاب‌هایش یا رازق الطفل الصغیر است. فراز صدم را که خواندم تلویزیون را خاموش کردم و رفتم پیش پسرک. خوابش برده بود. خواب خواب که نه، بین خواب و بیداری بود. به اصطلاح عامه تو قسمت پادشاه اول بود، و به اصطلاح علمی توی مرحله نان رم. کنارش دراز کشیدم و گفتم: اومدم پیشت. با چشم‌های بسته گفت: باشه. ولی دیر شد دیگه. احساس عذاب وجدانم بیشتر شد. هر وقت می‌روم و می‌بینم خوابش برده عذاب وجدان می‌گیرم. کنارش ماندم و چند تا بوس حواله‌اش کردم و دعا کردم ناخودآگاهش متوجه بشود و بعدا در فرصت مناسب حضورم را به خودآگاهش اطلاع بدهد. بلند شدم. برنامه بعدی درست کردن سحری بود. شروع کردم به رنده کردن پیاز. فکرش را نکرده بودم که نصف شبی نمی‌شود غذاساز روشن کرد. پیازش از آن نامردها بود. می‌خواست مطمئن بشود شب قدر اشکم درآمده. ساعت نزدیک یک بود و از برنامه عقب بودم. اما نه غر زدم و نه برای ملائکه مظلوم‌نمایی کردم، که مثلا شب قدر است و همه دارند دعا می‌خوانند و من دارم غذا می‌پزم تا شکم بندگان خدا را سیر کنم. چون می‌توانستم غذا را قبل‌تر آماده کنم. قبل از افطار یا سر شب. کار غذا که تمام شد ساعت نزدیک دو بود. گاز را خاموش کردم، ساعت را کوک کردم و رفتم بخوابم. قبلش سری به پسرها زدم، آیه‌های زیبای خدا در خانه‌ی ما. همان جا یک یادآوری ریز هم به ملائکه کردم: یک وقت بیکار ننشینید تا موقعی که بیدار شوم برای قرآن سر گرفتن. تا اینجای کار هم داشتم به قرآن عمل می کردم. آنجا که می گوید: و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلاتبصرون. آیه های خدا را تماشا کردم، بوییدم و بوسیدم، بعد رفتم توی رخت خواب. معصومه ربیعی پنج‌شنبه | ۱۴ فروردین ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها