📌 #روایت_مردمی_جنگ
اتاق شناسایی شاهد عاشقانههای آخر است
روی زمین نشسته بود. خانم بغدادی سرتیم عوامل اجرایی زنان سالن معراج شهدا شانههایش را لمس میکرد و قربان صدقهاش میرفت. ریز ریز مویه میکرد. روضهخوان مدام میگفت یا حسین. زن برای رهایی از غم سنگینی که روی گلو و قلبش چنبره زده بود و داشت خفهاش میکرد، دستی دراز کرد و یک یاحسینی گفت و غم را عقب راند.
- عزیزم بود... همسرم بود... بدون او چه کنم؟
کلمات معمولی در آن اتمسفر غیرمعمولی شبیه تیر داغی بودند که هر قلبی را نشانه میرفتند. رو به رویش ایستادم. تار میدیدمش. به خاطر عینک لعنتی که نداشتم نبود. چشمهایم هی پر و خالی میشد. نگاهش بهم افتاد. هر دو سری تکان دادیم. لب از هم باز کردم و گفتم: «قربونت برم...»
زد روی پایش و گفت: «قلبم داره میسوزه.»
قلب منم سوخت. درست سمت چپ کنار دهلیز. افکارم شده بود موشکهای دشمن که سرزمین خونین قلبم را نشانه گرفته بود و ویرانش میکرد.
در اتاق شناسایی باز شد. مرد نزدیک آمد و گفت: «به کد۵۹۴ بگین بیاد برای شناسایی.»
زن بلند شد. من هم نزدیک رفتم. نیم ساعت پیش هماهنگ کرده بودم که کوتاهزمانی در اتاق شناسایی بمانم تا روند مواجهه خانوادهها با پیکر شهدا را از نزدیک ببینم. پشت سر همسر شهید بودم.
مرد رو بهش گفت: «خودت میخوای بیای؟ خودت نه! مَردت کیه؟»
زن برگشت و مردی را نشان داد. همزمان به یکی از عوامل نزدیک شدم و گفتم: «من میخوام وقتی این خانم برای شناسایی میرن باشم.»
نگاهی بهم انداخت. در اتاق شناسایی باز بود و بوی عجیبی به بینیام خورد. برای اولین بار در عمرم نمیتوانستم تشخیص بدهم بوی چیست. بوی سوختگی؟ تعفن؟ گنددیدگی؟ ماندگی؟ له شدگی؟ بوی کدام عضو فاسدشده بدن بود؟ بوی چه بود اصلا؟
کلام مرد حواسم را از بو پرت کرد. گفت: «این خانم که نمیتونه اصلا بره برای شناسایی. ولی موقع خداحافظیش صدات میزنم...»
کمی عقب رفتم و منتظر ماندم. هنوز دو دقیقه نگذشته که مرد گفت وارد اتاق شناسایی بشوم. به نزدیک در ورودی، سمت راست اشاره کرد.
- پنج دقیقه! فقط پنج دقیقه اینجا میایستی و نگاه میکنی.
شدت بویی که نمیشناختمش خیلی بالابود. چادرم را چندلایه کردم و روی بینیام گذاشتم. بو دیگر حس نمیشد. ده نفر شاید هم بیشتر آنجا بودند. یکی که مدام گلاب در فضا اسپری میکرد. چشمم به نازنینی که روی برانکارد پیچیده در لباس آخرتش خوابیده افتاد. ترس در دلم جوانه زد. با خودم گفتم تا چند وقت قرار است ذهنم درگیر این تصویر باشد؟ پیکر تمام فضای برانکارد را پر کرده بود. زانوی پای چپش خمیده بود و راست نشده بود. دلم برایش ریش شد. سمت راستم یکی از همگروهیهایم بود. پرسیدم: «چرا این شکلیه؟» آرام جواب داد: «چند روز زیر آوار مونده بوده. باد کرده پیکر.»
اشک توی چشمانم حلقه زد. یاد همسرش افتادم. چه کشیده بود این زن تا بهش خبر بدهند که بیا پیکر همسرت را پیدا کردیم.
در اتاق را باز کردند و کهنهمردی را آوردند برای شناسایی. روی جنازه را زدند کنار. از جایی که ایستاده بودم چیزی مشخص نبود اما پیشانی کبود و از هم پاشیده را من هم دیدم.
ته دلم شروع کردند به رخت شستن. کهنه مرد جا خورد. هی توی آن صورت از هم پاشیده دنبال یک نشانی از عزیزش گشت اما پیدا نکرد. مرد ازش پرسید: «حاجآقا! شهید شماست؟»
مرد نگاهش را بالا آورد. بغض کرده بود. ناباور گفت: «نمیدونم والا!»
مرد توضیح داد: «دیانای شهید میگه برای شماست.»
مرد سری تکان داد و گفت: «پس حتما برای ماست.»
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم وفادار
یکشنبه | ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا، سالن شناسایی معراج شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شیشههای سوخته
بیآنکه تاب راهفتن داشته باشم، روی سنگهای ترکخوردهی حیاط صداوسیما ایستادهام. زلزدهام به تصاویری که با آنها محاصره شدهام. گوشم با صدای بلند راوی پر شده. مردجوانی که تا آخرین لحظهی قبل از اصابت موشکهای اسرائیل ساختمان شیشهای را ترک نکرده و شاهد زندهی ماجراست. میگوید: «اینجا رو میبینید؟ همه جا توی آتش میسوخت. سحر امامی همینجا بود.» و به طبقات بالا اشاره میکند. شیشههای ریزریز را با پا له میکنم و جلوتر میروم. همه چیز تبدیل به خاکستر شده. سر میچرخانم. جز خودکار، انبوه کاغذهای سفید، کیبوردها و پرینترهای سوخته چیزی نمیبینم. حدود پانزده موشک آمده بودند. صدای شبکههای خبری «ایران» را از رسانههای بینالمللی محو کنند، اما چند هفته بعد اهالی رسانه عزمشان را جزم کردهاند روایت مکر عظیمشان را در تاریخ ثبت کنند. راوی میگوید: «هر چیزی که امروز دیدید را به گوش بقیه برسونید.» از محوطه که خارج میشویم، تکههایی از ساختمان را با خودمان برای همیشه حمل کردهایم.
فاطمه سادات موسوی
eitaa.com/chiiiiimeh
چهارشنبه | ۲۵ تیر ۱۴۰۴ | #تهران ساختمان شیشهای صدا و سیما
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قصه شب
همسر شهید حسن مهدیپور بعد شناسایی پیکر، خودش را کشت. شیونش تمامی نداشت اما همین که شنید دختر شش سالهاش را آوردهاند همهی داغش را به جگر ریخت. وسط حسینیه ایستاد و همه را به سکوت دعوت کرد. از مداح خواست کلمهای نخواند. نباید دل کوچک قمری خانهاش میلرزید.
سکوت حاکم شد.
همسر شهید رفت و با دخترش وارد شد. سلالهی شش ساله موهایش را خرگوشی بسته بود و لیلیکنان و خوشحال وارد شد. در کیف صورتی رنگش برای بابا هدیه آورده بود. دوتایی وارد اتاقک شدند. کنج حسینیه اتاقکی مخصوص استراحت خادمین خواهر هست که گاهی تابوت شهدا را برای وداع آنجا میگذارند. مادر دست دخترش را گرفت و روی سر بابا گذاشت. رو به او گفت: «همین الان از بابا قول بگیر.» دختر شش ساله زبان باز کرد: «بابا هر شب بیا و قصههای آخر شبمو تو گوشم بخون.»
اینها را به خنده گفت اما وقتی خوب نگاه کرد و جوابی نشنید اشک چشمانش جاری شد. مادر صدایش را بچگانه کرد: «عزیزکم! بابا قول داده هر شب بیاد. نبینم اشکتو...» و بعد آرام اشکهایش را پاک کرد.
ادامه روایت در مجله راوینا
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آنتن باید حفظ شود
اول:
با شروع جنگ، همهی ادارات، خلوت و دورکار شدند، اما معاونت سیاسی صدا و سیما، سه شیفت شد؛ سه شیفتِ پر جمعیت.
از بچههای این ساختمان بود.
میگفت: «مسئول شبکه داشت به زور فلانی را بیرون میکرد، اما طرف میگفت بگذار گزارش را تمام کنم»...
آنتن نباید بیبرنامه بماند...
اولین موشک را که زدند، باز اتاق فرمان فعال بود اما در حملهی بعدی، خروجی استودیو تخریب شد و خروج، به سختی و از یک روزنهی باقیمانده انجام شد.
دوم:
تمدن مدرن، هویت رسانه را از «إخبار» به «إغوا» تغییر داد، تا ورژنِ نهاییِ گوساله سامری خلق شود، و چشمها را پُرکند و محور طواف انسانها شود.
اینجا، این ساختمان مکعبیِ میان تهی، قبل از انقلاب برای همین هویت ساخته شده بود، که مردم دور تلوزیونِ طاغوت بنشینند و سرگرم شوند و شیرینترین لحظاتشان همین «قعود» باشد.
ادامه روایت در مجله راوینا
محمد استادحسینی
eitaa.com/m_o_hoseini
چهارشنبه | ۲۵ تیر ۱۴۰۴ | #تهران ساختمان شیشهای صدا و سیما
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
جانِ تازه
دیگر رمق برای ایستادن نداشتیم. یک ساعتی بود که ایستاده سینه میزدیم.
از زمینه، واحد و دودمه سنتی که بگذریم، داشتیم شور سینه میزدیم. مداح هیأت ناگهان سینهزنی را متوقف کرد. گویا میخواست خبر مهمی را اعلام کند:
«امشب آقا جانمون شخصاً در حسینیه امام حاضر شدن. جانمون به فدات آقا!»
تا خبر را شنیدیم جان تازهای گرفتیم. به دور و برم نگاه کردم. عدهای از ذوق اشک میریختند، عدهای زیر لب برای سلامتی آقا جان صلوات میفرستند و عدهای تازه جان گرفته بودند و حماسی سینه میزدند.
اصلاً بعد از شنیدن خبر، هیچکس در حسینیه آرام و قرار نداشت. بعد از هیأت اکثر افراد حاضر در حسینیه بر خلاف همیشه نشسته بودند و برای سلامتی آقا جان، جمعی ۱۴ صلوات فرستادند که با آن جمعیتی که از هیأت دیدم تعدادش از ۱۴ هزار صلوات در نهایت بیشتر میشد.
بله! ما نفسمان به نفس آقا جانمان بسته است. تنها با شنیدن خبر حضورشان جان میگیریم و با اشارهشان جان میدهیم.
واقعاً برام عجیب است که چرا دشمن نمیفهمد با مردمی وارد جنگ شده که آرزویشان جان دادن در راه علی (ع) و اولاد علیست.
برشی از حماسه عاشورا ۱۴۰۴
حسین کاشکی
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #تهران
کارگاه آموزش روایتنویسی
@artehranir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #تهران
دوره آموزش روایتگری و روایتنویسی
@artehranir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
2.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #غزه
من مادر صفری هستم
امیرحسین که توی آشپزخانه بود را صدا زدم: "یه سیب از یخچال برام میاری؟"
بین پیجهای جهانی، اینستاگردی میکردم.
خیلی قبلتر کسی از من سوال کرد: "به مادری کردن خودت چه نمرهای میدی؟"
خیلی سریع و بدون مِن و مِن، با اعتماد به نفس گفتم: "تربیتشون رو که سپردم دست مادر عالم، اما برای رسیدگی بهشون کم نذاشتم. نمرم بیست نباشه نوزده و هفتاد و پنجه"
به دخترها که جوابم را گفتم کلی خندیدند و گفتند: "مامان به نظرت ما نباید اینو جواب میدادیم."
ادامه روایت در مجله راوینا
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
سهشنبه | ۳۱ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
📌 #حاج_رمضان
قدرِ روایت را میدانست
در ایران امروز، روز بزرگداشت خبرنگار است. به همین بهانه، میخواهم برای نخستینبار پرده از اتفاقی کمنظیر در جنگ ۶۶ روزه بردارم.
تنها چند روز از شهادت سید مقاومت گذشته بود. ما در چند خط مختلف، مشغول پوشش تحولات پیرامون جنگ بودیم؛ در همان روزهایی که همه در بهت و حیرت به سر میبردند. همان روزهایی که امام خامنهای عزیز فرمودند:
«روایتگری شما در زمان حیرت دیگران، موجب محبت حضرت زهرا سلاماللهعلیها به شما خواهد شد.»
بر اثر شوکهای ناشی از شهادت سید، و استنشاق برخی مواد ناشناخته پس از حمله دشمن به ضاحیه، بههمراه نبود تغذیهی مناسب، دچار عفونت شدید روده شدم. وضعیت جسمیام طوری بود که ناگزیر، در طول روز باید دقایقی مینشستم و استراحت میکردم.
در آن روزها، ما محل اسکان ثابتی نداشتیم و هر روز مجبور به جابهجایی بودیم. برای کمی استراحت، همراه با عزیزی به روضهالحوراء رفتیم. همانجا بود که تلفن همراهم با شمارهای ناشناس زنگ خورد.
صدای آشنایی پشت خط بود. گفت:
«تا نیم ساعت دیگر خودت را به فلان نقطه در ضاحیه برسان.»
بیدرنگ راه افتادم. خودرو را پارک کرده و وارد ساختمان مورد نظر شدم. عزیزی از ما استقبال کرد و گفت:
«کمی منتظر بمانید.»
دقایقی بعد، عزیز دیگری وارد شد؛ تا او را دیدم، انگار خون دوباره در رگهایم جاری شد. با لحنی قاطع گفت:
«اگر تلفن همراه دارید، همینجا بگذارید. باید جایی برویم.»
تلفنها را تحویل دادیم. با چند جابهجایی، از آن ساختمان به مکانی دیگر منتقل شدیم و سرانجام، خود را در اتاقی دیگر یافتیم؛ اتاقی که همه چیزش، نشانهی اتفاقی مهم بود…
در آن اتاق، چشم به در دوخته بودیم و منتظر ورود هر کسی که ممکن بود بیاید. ناگهان، کسی وارد شد که حتی تصورش را هم نمیکردیم.
بغضِ رفتن سید، و دوستانم از جمله هادی بوزید، آن روزها داشت خفهام میکرد. فکر میکردم شاید آغوشی پیدا شده تا خودم را خالی کنم.
اما او، آنقدر باصلابت وارد شد که از گریه کردن خجالت کشیدم.
نشستیم. همه ساکت بودند و تنها به احوالپرسیهای معمول اکتفا کردند.
اما من، در درون، در آستانهی انفجار بودم. بالاخره طاقت نیاوردم و پرسیدم:
«حاجی! شما چطور در این شرایط به اینجا آمدید؟ نمیبینید دشمن دارد فرماندهان را یکییکی میزند؟»
خندید و گفت:
«پسرم… خدا من را برای چنین روزهایی خلق کرده.
من نمیتوانم از میدان دور بمانم.
این جنگ، جنگِ ما هم هست.»
در همان لحظه، بیمعرفتی برخیها مثل فیلمی از مقابل چشمانم گذشت؛ همانها که این روزها مدام میگفتند:
«ایران، حزبالله را تنها گذاشته است!»
دقایقی گذشت. حاجی گفت:
«کاغذ و قلم بیاورید. میخواهم با شما صحبت کنم.»
من شروع کردم به نوشتن و شنیدن.
او گفت:
«من کار شما را میبینم. میخواهم واقعیتها را بدانید.»
ساعاتی وقت گذاشت. مسیر روایت را برایمان روشن کرد.
من هنوز آن دستنوشتهها را دارم…
بینظیرند.
آن مرد کمنظیر، در سختترین روزهای جنگ، ساعتها برای روایت و خبر وقت گذاشت.
روزهایی که او، صلهوصل فرماندهان حزب خدا بود؛ همانها که پس از رفتن سید، دلشکسته شده بودند.
اما همینکه او را در ضاحیه میدیدند، دوباره برخاسته، به میدان میرفتند و دشمن را مجازات میکردند.
«حاج رمضان» عزیز، آن روز خیلی خوشروحیه بود.
اما وقت نماز، در قنوت، دعای عجیبی خواند:
«اللهم ألحِقنی بالصالحین…»
و او، در أمالمعارکِ حق و باطل، به دوستان و یاران شهیدش پیوست.
امروز، بیش از همیشه، به کسی نیاز داریم که در سختترین شرایطِ جنگ،
قدر روایت را بداند…
حسین پاک
t.me/hossein_pak69
جمعه | ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مامان بغدادی
«مامان بغدادی» صدایش میزنند؛ نامی که تنها یک اسم نیست، قصهای است از پایداری و عشق. او خواهر دو شهید است و همسر شهید یحیی سیدی. سالها پیش، در کوران دفاع مقدس، خانهشان پناهگاهی بود برای پشتیبانی از جبههها. آن روزها، هر گوشهی خانهشان بوی مقاومت میداد و هر خشت آن، روایتگر ایثار بود.
سی سال از آن روزها گذشته بود و انتظار به درازا کشیده بود. بالاخره، پس از سه دهه دوری، پیکر مطهر همسرش به خانه بازگشت. «مامان بغدادی» با همان صلابت و آرامش همیشگی، از گذشتهای میگفت که پر بود از عشق و مراقبت: زخمهای شوهرم را خودم پانسمان میکردم. او همیشه میگفت که زودتر خوب شده، چون من پرستاریاش کرده بودم. من که پرستار نبودم، تجربهای هم نداشتم. کتفش را ترکش برده بود. زخمها را میتراشیدم و پانسمان میکردم. کلماتش، سادگی و عمق عشقی را نشان میداد که هیچ تجربهای نمیتوانست جایگزینش باشد.
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم جعفری
دوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ | #تهران معراج شهدای بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
من میرم و شهید میشم
«شهید امیررضا موسوی»
تک و تنها در کنار مزار نشسته بود، جلو رفتم بعد از سلام و احوالپرسی و عرض تبریک، پرسیدم: «حاج آقا شما...»
قبل از اینکه سوالم کامل شود گفت: «من پدربزرگ امیررضام»
در ذهنم خطور کرد که چرا تنها نشسته و بقیه کجایند؟
گفت: «پدر و مادرش هر روز از ظهر میاومدن تا شب مینشستن. امروز من خواهش کردم که ساعت ۵ بیان»
پدربزرگ گفت:
«عصر روز آخر، وقتی امیررضا داشت راهی محل کارش میشد، پسرم گفت "بابا میخوای امروز نرو" اما امیررضا گفت "من باید برم، من میرم و شهید میشم" یک ساعت بعد خبر شهادت امیررضا رو دادن...».
یک روز بعد از اینکه با پدربزرگ شهید صحبت کردم پدر شهید را دیدم.
میگفت: «خیلی امام حسینی بود، حدود ۱۰ روز پیش رفتیم قم پرچم و سیاهی خریدیم برای محرم.
یه هفته پیش پسرم خواب سردار سلیمانی رو دیده بود، سردار بهش یه انگشتر میده...
امیررضا به ما گفته بود که من شهید میشم و با دست خودش به قسمتهایی از سینهاش اشاره میکرد که زخمی میشه و همینطورم شده بود...»
فاضل ناصری
eitaa.com/rozeh_madahi
پنجشنبه | ۲۶ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #پهلوانی
یک تکه از زاگرس
امشب فرودگاه امام خمینی شبیه یک تکه از زاگرس شده بود.
بختیاریها از گوشه و کنار ایران خودشان را رسانده بودند.
همه برای یک چیز آمده بودند: دیدن قهرمانان کشتیشان.
مردان بختیاری با دَبیت و چوقای روی دوششان و زنهایشان با لَچک و مِینا و جووه به تن صحن فرودگاه را پر کرده بودند.
خوشحالیشان سرریز میشد در صدای دهل و سُرنا و رقص محلی و دست زدنها و نگاههای پرافتخارشان.
راه درازِ دوازده ساعتی را آمده بودند، اما خستگی برایشان معنایی نداشت.
انگار با هر مدالی که کشتیگیرشان گرفته بود، غروری دوباره در رگهای ایل دویده باشد.
یکی پرچم ایران را روی شانه انداخته و یکی دستِ گل را محکم تکان میداد.
در آن لحظه هیچکس از طایفهی فلان یا خاندان بهمان نبود؛ همه یک ایل بودند، یک تبار، یک ایران.
دمِ کشتیگیرهای فرنگی گرم که با قهرمانیشان این شور و شوق را در بین مردممان انداختند. امشب بختیاریها تصویری در فرودگاه ساختند که به این زودیها از ذهنها پاک نمیشود.
آرزو صادقی
@madaare_hagh
دوشنبه | ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ | #تهران فرودگاه امام خمینی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها