eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 پانزده خرداد جان امام خمینی را خرید روایت محمدتقی علایی، پدر شهید، جانباز و شاعر انقلابی از پانزده خرداد ۴۲. محمدتقی علایی پنج‌شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ | صحن امامزاده جعفر (ع) @hozehonari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱ رزق لا یحتسب حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمه‌ی آذر سال ۱۴۰۰ بود. از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از  شدت حال بد نمی‌توانستم حتی ذره‌ای حرکت کنم. تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمی‌فهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاش‌هایش نتیجه داد. با چشم نیمه‌باز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.» زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را می‌آورد توی مجموعه‌ی دخترانه‌ای که داشتیم. با هم گعده‌ی کتابخوانی می‌گرفتند. جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟ «سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمی‌دونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما! گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟» سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم: «چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟» زینب بی‌قرار گفت: « عراق دیگه! بریم نجف! من می‌خوام برم ولی تنهام.» اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا! سرفه‌هایم شروع شد و هم‌زمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟ این همه دوست صمیمی داری؟» روی دور تند گفت: «بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمی‌دونم چرا شما همه‌ش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟» کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم. از شوق دیدن خانه‌ی پدری بیماری از تنم رفته بود. حالا داشتم ذوق و بهت زدگی‌ام را از رفتن به نجف دوست‌داشتنی‌ام کلمه کلمه می ‌نوشتم. ۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده از خودم می‌پرسیدم: «چرا من؟» تلفن به دست داشتم توی دفتر راه می‌رفتم. با یکی از خانم‌ها چانه می‌زدم که برای غرفه‌ی سوگواره‌ی فاطمی باید چه کنیم؟ صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمی‌شد. فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است. بین حرف زدن صفحه‌ی گوشی را نگاه کردم. شماره ناشناس بود. با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!» « سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس می‌گیرم. می‌خواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟» شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمی‌شد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟ لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان. می‌خواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم. مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچه‌ی لبنانی، پتو روی تک‌تکشان کشیده و دارد تماشایشان می‌کند. حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکس‌های عمو احمد دیده بودم. توی عکس‌هایی که با بچه‌های حزب‌الله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچه‌های خودمان برای کمک به بچه‌های لبنان بروند و عمو احمد بی‌معطلی رفته بود! حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایت‌ها! کجا؟ توی قلب سوریه! با خودم کلنجار می‌رفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟» مکثم طولانی شد. با مِن‌ومِن گفتم: «والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟» «چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.» تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم. صدای بوق ممتد تلفن که آمد دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...» شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحه‌ی آقای اسلام‌زاده و صدری‌نیا و مقصودی دیده‌ام. کسی چه می‌داند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم. نباید چنین موقعیتی را از دست می‌دادم. چطور؟ نمی‌دانم! باید قصه‌ی این آدم‌ها را می‌شنیدم. شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند، داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی می‌داد. رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود. اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمی‌توانستم پیشش بیاورم. عکس‌العمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهم‌تر، ‌گذرنامه... ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۲ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها... هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمی‌شدم. نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست. نمی‌شد دلتنگی‌ام را از یک ماه دوری بچه‌ها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری می‌دادم که؛ «بچه‌های تو توی امنیتن! بچه‌های اونا توی دل جنگ! صدای مظلومیت و مقاومت این زن‌ها، وسط جنگ گم شده! مگه نمی‌خواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!» چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم. سفره‌ی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم: «مهلت گذرنامه‌م تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟» همسرجان گفت: «بله باید بیام. پاسپورت می‌خوای چی کار الان؟» غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم: «راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن. خبر دادن می‌خواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایت‌نویسی و مصاحبه! شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.» منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. چند دقیقه‌ای فقط صدای برخورد قاشق‌ها به بشقاب می‌آمد و اخبار تلویزیون داشت از حمله‌ی جدید اسرائیل به لبنان می‌گفت. هیچ وقت سؤال‌ها را بلافاصله جواب نمی‌دهد. همیشه صبر می‌کنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن. نفسم در سینه حبس شده بود. قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت: «باشه، برو، خدا به همرات!» ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید: «واقعا؟؟؟ برم؟؟» نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود. آرام گفت: «آره، برو»! می‌دانستم دلم برای همین سفره‌ی کوچکمان هم تنگ می‌شود. حقیقتش فکر نمی‌کردم این قدر به سرعت رضایت  بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت. هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمی‌گذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...» حتماً باور داشت این امکان من است. (این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.) و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش. جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت: «تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!» هیچ کس به اندازه‌ی من تلاش‌هایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد می‌کند و من باید در این وادی قلم بزنم. شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است. ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟ باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!» سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.» صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم. اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون می‌زدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکس‌های بی‌ریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد. مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانه‌مان) را که خانه‌یشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد. مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم. تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضه‌ی بی‌لیاقتی می خواندم: «اگه کارا امروز تموم نشه، می‌ره تا شنبه. معلوم نیست دیگه به پرواز برسم. متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما می‌خوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..» وسط روضه خواندن‌هایم بود که پیدایش شد؛ با نامه‌ی محضری دفترخانه. رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش. خدا وکیلی همسر و بچه‌های همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست. از شنبه تا حالا، سه‌بار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید. به حوزه هنری خبر دادم آماده‌ی رفتنم. هنوز باورم نمی‌شد دعوت شده‌ام. این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت می‌کردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را می‌لرزاند. قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود. من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم. و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش می‌رود! از گوشه‌ی خاکی چادر امّ المقاومة! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمه‌شب | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آه یا زینب توی کوچه‌های زینبیه هروله‌کنان، می‌دویدم؛ پریشان و سرگردان! زیر لب «آه یا زینب» می‌خواندم و اشک می‌ریختم. ام سلیمان چند ساعتی بود از خانه بیرون رفته و برنگشته بود. سوریه که بودم برای مصاحبه رفتم خانه‌ی کوچک و ساده‌اش. خادم حرم بود. قرار بود برود با بقیه خانم‌ها حرم سیده زینب را تمیز کند. مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشه‌ها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون. حالا خادم‌ها با وجود خطر می‌خواستند حرم خانم‌جان را تمیز کنند. از شارع بهمن پیچیدم سمت حرم. مسلحین همه جا بودند. با اضطراب وارد حرم شدم. صدای گریه‌ی بچه‌ها می‌آمد. زن‌ها پریشان بودند و انگار از چیزی فرار می‌کردند. قلبم داشت کنده می‌شد. از جلوی مصلی رد شدم. پا تند کردم سمت صحن. ام سلیمان آن‌جا بود. دیدمش! افتاده بود جلوی ایوان حرم. کنار یکی از قالی‌ها. از کنار پهلویش جوی خونی راه افتاده بود. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم داشت کنده می‌شد. دلم برای ام سلیمان شور می‌زد. کاش پای مسلحین به خانه‌اش نرسیده باشد. می‌سپرمش به سیده زینب و اشک امانم نمی‌دهد. آه یا زینب... زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh پنج‌شنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا