📌 #روایت_مردمی_جنگ
گلی گم کردهام
از روز اول هر روز عصر اینجاست. گلش را پیدا نمیکند. همسرش را. محسنش را. میآید و دم میگیرد و زن و مرد را به آتش میکشد. آقایان با شروع روضه خوانیاش به هم میریزند. همهشان دست به گوشی میشوند. هر کدام به یکی زنگ میزنند بلکه زودتر اتفاقی بیافتد. خانم عسگری روضه میخواند اما با صلابت.
- خوشحالم. افتخار میکنم شهید راه نابودی اسرائیل شدی. چه مرگی شیرینتر از این؟ اما بگو کجا دنبالت بگردم؟ باغیرت! یک هفته است دوره افتادهام در شهر.
نشستهام میان حسینیه و ترس برم داشته. میترسم امروز هم بیاید و دست خالی برگردد. خواهران خادم را جمع میکنم کنجی و ازشان میخواهم هر ذکری بلدند بخوانند تا هر چه زودتر عزیز دلش رخ نشان دهد.
شما هم که این مرقومه را میخوانید کاری کنید.
دست به دعایی، ذکری، آهی. بلکه به دعای یکیتان خبری برسد.
آمین.
"شهید محسن صابری"
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
هویزه، سنگر بیسنگرها
"هو الحفیظ"
سردی هوای دیماه تا عمق استخوانها نفوذ میکرد.
عملیات نصر، به فرماندهی سید محمدحسین علمالهدی، در منطقهی هویزه طراحی شده بود.
رزمندگان، ساعتها بدون هیچ استراحتی در برابر دشمن ایستادگی کردند و هرگز سر تعظیم فرود نیاوردند.
سنگرها یکی پس از دیگری هدف گلوله قرار میگرفت و منهدم میشد.
هر لحظه، خبر شهادت یکی از همرزمان میرسید؛ اما حفظ روحیه، وظیفهای همگانی بود.
حلقهی محاصره هر لحظه تنگتر میشد.
تانکهای دشمن نزدیک و نزدیکتر میآمدند، تا جایی که تنها چند قدم با آنها فاصله مانده بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا حاجی
جمعه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قهوهخانه شیرخدا
قهوهخانهاش مرکز شهر است و از همان قدیمها به نیازمندان غذای رایگان میداد. با انصاف است و مواقع فوتبال، قهوهخانه شیرخدا جای سوزن انداختن نیست.
از ۵ صبح تا ۱۲ شب دائم باز است و خدا هم برکتش را به او داده.
من هم چند سالیست مشتری پر و پا قرص قهوهخانه شیرخدا هستم و شخصیت و مشتری مداریاش به همراه قلیانهای خوب باعث شده همیشه پرمشتری باشد.
این چند روز که تهران خلوت شده او همچنان با صلابت باز است و مشتریهایش گرچه کمتر شدهاند اما اینبار به جای دیدن فوتبال از تلویزیون پیگیری اخبار جنگ هستند.
پیگیری و سطح تحلیلها در این قهوهخانه و مشتریهایش برای پیروزی ایران در جنگ آنقدر زیاد و پر محتواست که تقریبا هیچ کدام ناامید نیستند و همگان به پیروزی ایران یقین دارند.
به نظرم آن کسبه که هنوز لحظهای تعطیلی به فکرشان خطور نکرده و مردم را امیدوار نگه داشتهاند کمتر از جهاد انجام ندادهاند.
دمشان گرم.
محمدجواد عامری
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #محرم
رشد درد دارد
امسال نه از روضههای سر صبح حاج منصور و حسینیه سادات اخوی خبری بود؛ نه از هیأت حاج محمود کریمی و شبهای ارگ. دو بار هم کارت حضور در بیت نصیبم شد اما از حضور محروم شدم. حتی هیات فاطمیون همین ورامین و پیشوا هم نتوانستم بروم.
درد خانهنشینم کرده بود.
شاید حجم غم ۱۲ روز جنگ و معراج شهدا، حالا زمین گیرم کرده بود؛ نمیدانم.
هرچه بود، کلافگیام را به حد اعلی رسانده بود و حوصلهی هیچ کاری هم نداشتم. دلخور و دمغ داشتم با خودم ریز ریز غر میزدم.
همین یکی دو روز پیش یک جا خوانده بودم حاج رمضان گفته بود: «اگر هدف از بین بردن اسراییل است، هزینهها خیلی سنگین میشود.»
یادم آمد توی ۱۲ روز جنگ هر جا برای روایتگری رفتم دربارهی سهم زنها در جنگ داد سخن دادم. از تلاشی که باید برای آرامش خودشان و بچهها و خانه داشته باشند. تا مدیریتشان برای مصرف انرژی.
از این که شاید درجنگ مجبور شوند مدتی بدون برق و آب زندگی کنند یا خیلی چیزهای دیگر!
برایشان از روحیهی زنهای لبنانی گفته بودم که میان جنگ بلدند زندگی کنند.
از لحظاتی گفتم که لبنانیها برگشته بودند به شهرهایشان و روی تل خرابههای خانهها ایستاده بودند و با صدای بلند میگفتند:
«راجعین منتصرین...»
وقتی هم میپرسیدم این روحیهی مقاومت را از کجا آوردید میگفتند از شما زنهای ایرانی یاد گرفتیم.
خیلی شعار «آنها که ماندند باید کاری زینبی کنند» را توی حرفهایم زده بودم.
حالا توی عمل کردنش نمیدانم تحمل داشتم ذرهای شبیه زینب سلاماللهعلیها زندگی کنم؟
مثلا اگر عزیزی از دست بدهم؟
اگر
خانهام
راحتیام
زندگیام را
از دست بدهم
آدم تحمل کردنش، صبوری کردنش، راضی به رضای خدا بودنش هستم؟؟
باید بزرگ شوم.
باید بزرگ شویم.
رشد درد دارد؛ گاهی به وسعت از دست دادن تمام هستیات!
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
سهشنبه | ۱۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
روله روله
هنوز بهشت زهراییم. یادتان که نرفته. بعد حملهی رژیم غاصب ما کنار تیم شناسایی هستیم. برای روایت این برهه و این روزهای تاریخ؛ و اینک وسط سالن منتهی به سردخانهایم و مادری را برای شناسایی دختر شهیدش آوردهاند.
تا چشمش به دخترک افتاد طلب قیچی کرد. ترس برمان داشت. نکند میخواهد بلایی سر خود بیاورد!
- برا چی میخواید حاج خانم؟
- قیچی بیارین. موهای دخترمو برای یادگار ببرم.
این بار بهت برمان داشت. از طرفی نمیتوانستیم دست رد به خواست مادر شهیده بزنیم و از طرفی هم دلواپس عکسالعمل ناگهانی مادری شوکزده و داغدار بودیم. با تکرار حرفش ملتمسانه به یکی از آقایان داخل سالن نگاه کردم.
- قیچی. قیچی میخوایم.
او که خودش هم صدای مادر را شنیده بود حیران به سمت قفسهی انتهای سالن رفت. پاکتهای دستمال و پنبه و ماسک را بهم ریخت و بالاخره پیدایش کرد. وقتی قیچی را به سمت مادر گرفت و گفت: «بفرمایید»؛ صدایش میلرزید. مادر قیچی را گرفت و سرش را خم کرد. بعد هم دست برد سمت روسری تاب دادهاش. به ناگاه آبشار موهایش جاری شد. تا بخواهیم محو گیسوی بلندش شویم در جا قیچی زد و بریدش. چشمانم بین چهره مادر و دستان او دو دو میزد. مانده بودم به چهرهاش نگاه کنم یا به دستانش.
نگاهش را داد به گیسوان بریدهاش. من هم. گیس را دور دستانش تاب داد و چرخاند. نوای محزونش میان سالن طنین انداخت.
- روله روله. روله روله. داغم کردی.
تازه آنجا بود که فهمیدم لر هست و به رسم دیرباز بعد داغ عزیز، گیسوی خود میبرند. به گویش لری با دخترش زمزمه داشت. من اما دو تا یکی متوجه حرفهایش میشدم. سوز نوای لریاش شانهی مردها را لرزاند. ابر چشمان ما خانمها هم باریدن گرفت. نوا که تمام شد مادر به کمک خواهران از در سالن بیرون رفت. من هم روی سکوی کنج سالن نشستم و سر به دیوار گذاشتم. با خودم نجوا داشتم.
«به راستی که وطن به خون زنده است؛ و در رگهای خاکی این سرزمین مادری، خون ترک، لر، فارس، عرب، بلوچ و دهها قوم با شرف دیگر جاری است.»
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مقاومت در یک قدمی
آقایانی که در حسینیه و سالن شهدا کار میکنند اکثرشان نیروی مردمی و جهادی هستند. دلی آمدهاند پای کار شناسایی پیکرها، تا خادم شهدا باشند و خانوادههاشان. نزدیک ظهر سر تابوتی را میگیرند و با فریاد "یا حسین" از درب کوچک سالن شناسایی وارد حسینیه میشوند. با ورودشان برادر شهید احترام نظامی میگذارد. منتظر میماند تا برادران خادم تابوت را روی سکوی مقابلش بنشانند. تابوت که روی سکو جا میگیرد برادر خم میشود و آرام بر پیکر بوسه میزند. صبورانه میایستد تا مراسم وداع تمام شود. هنگام بردن شهید آرام پرچم کشیده بر قامت او را بیرون میکشد. ابتدا پرچم و بعد سر مادر را بوسه میزند و با او و دیگر زنان خانواده خداحافظی میکند. به سمت خروجی حسینیه میرود.
چشمان جمع هم به سمت او. برعکس آرامش دقایق وداع اینک گویی عجله دارد. از دلم میگذرد لابد در این شرایط جنگی باید محل کارش باشد یا جایی که حضورش واجب است. عمهی شهید کنارم ایستاده.
اشک چشمش را با گوشه روسری چروکش پاک میکند. میتوان فهمید پیرزن با چه هول و ولایی آمده. کسی چیزی نمیپرسد اما عمه متوجه سوال ذهنی همهمان میشود.
- کجا رفت؟ پرچم روی پیکر را کجا برد؟
برای همینطوری که همه بشنویم سر بلند میکند و بیسوال و مقدمه پاسخ میدهد.
- پرچم را برد برای شرکت در راهپیمایی بعد از نماز جمعه. میخواهد روی شانهش بیاندازد. میخواهد برود و بگوید ما همچنان پای کار امامیم. بگوید صد برادر هم که داشته باشد فدای انقلاب و نظام.
به آنی شور میدود میان قلبهامان. باز همان ریسمان نامرئی، غرور را از وجود عمه به سمت وجود ما جاری میکند. مادر از میان حلقه خواهران بیرون میآید و در آستانهی در میایستد. رو به جمع خانواده با تکان دادن انگشت اشارهاش، مادرانه فرمان میدهد.
- یکی دو نفرتان برای کارها اینجا بمانید. بقیه باید خودمان را به راهپیمایی برسانیم. نباید خیال کنند تهران خالی است. ما پناهمان سایه رهبر است در وسط خیابانهای تهران، نه پناهگاه زیر زمینی.
مثل برق گرفتهها به بغل دستیام نگاه میکنم. او هم به من.
الان؟! الان که پیکر پسرش...
پیشتر مقاومت را خوانده و نوشته بودیم اما اینک در یک قدمیمان ایستاده.
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یک کلیک تا شهادت...
کانال روزمرگیهای یک دختر خانم را میبینم، از روزهای زندگیاش و گشت و گذارها در طبیعت، عکس میگذارد.
صورتاش را، با گل و استیکر میپوشاند؛ فقط چادر مشکیاش در همه عکسهایش پیداست.
مثل همه دخترهای نوجوان، رنگهای شاد و عروسک و دستبندهای فانتزی و بودن با دوستان صمیمی را دوست دارد...
از مطالب میفهمم؛ کتابخوان حرفهای است، بین کتابهای رمان و قصهها، دوستانش را جذب کتابهای مذهبی میکند؛ مثل «نماز باحال، شبیه مریم، خاتون و قوماندان، ...»
ادامه روایت در مجله راوینا
صدیقه فرشته
پنجشنبه | ۱۹ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا قطعه ۴۲
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
از اعداد متنفریم یا نه؟!
نوبتهای ثبت احوال یک نوبت معمولی نیست. نوبتی است پر شور. هر کسی که کاغذی به دست دارد، هر چند وقت ثانیه به شمارههای در دستش نگاه میکند تا برود و اسم نورسیدهاش را ثبت کند.
نوبتهای معراج شهدا هم معمولی نیست. کسی کاغذی به دست ندارد. انگار اعداد را به ذهن سپردهاند. با خودم میگویم آن مادر، آن همسر، آن برادر و یا پدر تا آخر عمرشان از یک عدد متنفر هستند. همان کُدی که عوامل اجرایی بهشان تحویل میدهند تا بروند برای شناسایی.
سالن انتظار و پذیرش شهدا پر است از التهاب و اندوه. پر از اُمید و نااُمیدی. غم ابروار گاهی بالای سر یکی آوار میشود و گاهی بالای سر خانواده دیگری میبارد. اما ته چشم هر کدام یک چراغ چشمکزن امید هم هست که خدا کند کُد، مال ما نباشد.
تا سالن شناسایی معراج پانزده قدم هم نیست. تعدادهای افراد حاضر هم مثل سالن انتظار نیست. کم هستند و محدود. غم دارند و مظلوم. فاصله پازنده قدمی سالن شناسایی تا معراج همه را پیر کرده. موها یک دست سفید است و چشمها نا ندارند.
داغداران روی پشتیهای طرح برگ مینشینند. کمکم خودشان را آماده میکنند. هر بار که در بین سالن تشخیص و انتظار باز میشود، دل یک خانواده هُری میریزد. کُدها پشت سر هم خوانده میشود.
یک جمع مردان میانسال گوشهای نشستهاند. هر بار یکی از آنها یک جمله میگوید و بقیه محکم روی دستشان میزنند و هایهای گریهشان بالا میرود. دَر دوباره باز میشود. مردی اعلام میکند ۵۶۵ را میخواهند بیاوردند برای وداع. جمع مستان مردان بلند میشود. تابوت سه رنگ با هدیهاش وارد و قیامت برپا میشود. ۵۶۵ را در میان جمع میگذارند.
۵۶۵! تو چه مظلوم بودی مرد.. دوستانت میگویند قد و بالایی داشتی اما این نیممتر بدن در تابوت چیست؟ میگویند یک پارچه آقا بودی اما حالا چهلتکهای شدی غیر قابل وصل! در کدام روضه اکبر برات شهادت گرفتی؟!
۵۶۵! حتی حق یک دل سیر گریه از مادرت پای پاهای سوختهات را هم گرفتهاند.
۵۶۵! سهم وداعت با پیکرت به رفقایت رسید! یعنی چقدر با این جماعت غریبهی آشنا در طریق زندگیات هممسیر بودی؟! مگر چقدر دوستشان داشتی؟! اما هر چه بود، دست مریزاد ۵۶۵! رسم رفاقت را تو به جا آوردی که خواستی لحظههای آخر ماندن روی این زمین خاکی، کنار رفقایت باشی..
راستی ۵۶۵! رفیقت میگوید امسال به جای تو هم در هیئت حسین سینه میزند. به یاد تمام آن زمانی که برای بیسر باهم بر سر میزدید.
وداع تمام میشود و رفیقی هم از رفقایش جدا. رفتن ۵۶۵ را همه تماشا میکنین. مرد کرمپوش اتاق شناسایی ماژیک به دست بالای سر پیکر میرود. جملهی شهید گمنام کُد ۵۶۵ را خط میزند و میتویسد "شهید محسن بَرَهان".
کُد بعدی ۵۷۰ است. دیدن زن داغدیده دل میخراشد و حرفاهایش بیشتر. عکس شهیدش را نشانمان میدهد. مویههایش راست است. مژههای شهید بلند است و چشمهایش آهو میگیرد. در لباس سبز سپاه به چشم برادری خوب است.زن درخواست میکند که دخترش وداع خلوتی با پدر داشته باشند. میرود دنبال ثمره زندگیاش. دست در دست میآیند. جز هم دیگر کسی را ندارند. با پیکر وارد اتاقکی میشوند. مادر به دخترک گفت: سُلاله! میدونستی بابا قهرمانه؟ بابا دشمن آدمای بده مامان! الانم رفته پیش خدا... بابا حسن؟! نگران ما نباشیا! تو فقط برامون دعا بکن بابا حسن. من و سلاله و سارا هم قول میدیم برات نامه بنویسیم بابا حسن.
ادامه در مجله راوینا
مریم وفادار
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
خشت پنجم
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بابای قهرمان!
معراج شهدا این روزها پر است از قصههایی که به سرآمدهاند و کنارِ اسم همهی نقشِ اولهایشان نوشتهاند: «شهید»
گمنامند تا وقتی کدشان را بخوانند و همسری، پدری، مادری یا دوستِ نزدیکی جگر کند و بیایید برای شناسایی.
گوشهای از سالنِ مفروشِ معراج نشستهایم و انگار به تماشای سکانس آخر یک فیلمِ بلند مشغولیم.
مداح میخواند و ما هِی بغض میکنیم. بغض پشت بغضمان مینشیند تا یک نفر از بچههای لباس خاکی صدا بلند میکند که: «خانوادهی شهید فلانی بیان برای وداع!» هربار که تابوتِ پرچمپیچی از درِ سفیدِ سردخانه بیرون میآید. نوایِ دلانگیزِ حسین حسینِ علی فانی پخش میشود و باران شدت میگیرد. همین نوا بهتنهایی روضهست. چقدر اشک نریخته با خودمان آوردهایم اینجا.
مینشینم کنارِ خانوادههای منتظر، هر بار که درِ سفید باز میشود، چند نفر نیمخیز میشوند. گوش تیز میکنند و اضطراب میدود توی نگاهشان.
مامانِ سلاله نشسته یک گوشه و با خانمی که روسری سبز دارد حرف میزند. کدِ ۵۷۰ را که صدا میزنند. هر دویشان بلند میشوند و میروند داخل. دل توی دلم نیست که بیایند بیرون. زمان کُند میگذرد.
میآیند و جلوی در سفید میافتند زمین.
- آخ خودش بود! شوهرم بود. حسن بود.
- ای خدا داداشم چه آروم چشماشو بسته بود.
توی حلقهی زنهای سیاهپوش، مینشینم کنارشان و دل به دلشان میدهم.
- ببین این عکسشه! همین هفتهی پیش رفته بودیم شمال گفت جلوی دریا یه عکس شهادتی ازم بگیر!
- روی کتفش خال داشت. میگفت شهید که شدم با این منو بشناس ولی الان خالش نبود. سوخته بود... آخ بینشونم!
زن هِی روضه میخواند و هِی اشک میدود روی گونهمان. وسطِ روضه یکهو به خودش میآید و اشک را از چشمهاش میگیرد. چادرش را مرتب میکند.
- من باید برم سلاله رو بیارم! باید باباشو ببینه!
بعد صداش را بلند میکند که: «آقا تو رو خدا اینجا رو خلوت کنید. آروم کنید تا من دخترمو بیارم! اون فقط شیش سالشه!»
ما زانو بغل کردهایم و به رفتنِ زن نگاه میکنیم. ولوله میافتد توی معراج. همه را بیرون میکنند. ما میمانیم و چند تا دوربین به دست و خادمها.
حسن را قبلِ آمدنِ سلاله میآورند توی اتاقِ کوچکِ کنارِ معراج. دور تا دورِ اتاق را با پرچم محصور کردهاند. هیچ کداممان به این چهار دیواریِ کوچک راه نداریم. خلوتِ خانوادگیست. خواهرش بالای سرش مینشیند و قربان صدقهی قد و بالایش میرود. پرچمها را به اندازهی دو بندِ انگشت کنار میزنیم و تماشا میکنیم.
صدای پای دخترک که توی حیاط میپیچد، همهمان زبان به کام میگیریم و عمه ساکت میشود. سلاله دست توی دست مامان، لِیلِی میکند و میآید داخل. نگاهمان را میدزدیم تا از چشمهایمان چیزی نخواند. بستهی رنگیرنگیای، توی دستش تاب میخورد. تا جلوی درِ اتاقک را به ثانیهای لِیلِی میکند و ناگهان توی قاب در میایستد. مامان گفته بود میرویم بابا را ببینیم ولی مکعبمستطیلِ سهرنگ این وسط به هرچیزی شباهت دارد جز بابا.
نفس توی سینهمان به شماره افتاده که صدای زن نجاتمان میدهد: «سُلاله جون! بیا بشینیم کنارِ بابا حسن!»
دخترک سنگین و گنگ قدم برمیدارد و چسبیده به مادرش مینشیند.
نگاهش وجب به وجبِ جسمِ مقابلش را بالا و پایین میکند تا نشانهای از بابا پیدا کند.
- سلام بابا حسن جون! منو سلاله اومدیم که ببینیمت. دلمون برات تنگ شده بود!
- آره باباجون! هدیهت به دست سلالهجون رسید، ایناهاش؛ مدادرنگی و دفتر نقاشی و قمقمه
- میدونی بابا منو سلاله میخوایم از این به بعد هر وقت دلمون تنگ شد برات نامه بنویسیم، تو هم قول بده که حواست به ما باشه. مراقبمون باشی. برامون دعا کنی آخه تو قهرمانی.
زن پردهخوانی میکند انگار. هِی خط به خط پرچم را نگاه میکند و شعر میگوید. هر چی گوش تیز میکنم، نه صداش میلرزد و نه بغض مینشیند پسِ کلماتش.
دخترک اما ذره ذره توی چادر مادرش فرو میرود و انگار بابای پشتِ پرچم را میبیند که اشکاش تند تند میریزد و پاکشان میکند.
- منو سلاله خیلی دوست داریم. بهت افتخار میکنیم چون تو بابایِ قهرمانی. خداحافظ باباجون.
زن بلند میشود و دخترک آرام و سنگین کنارِ مادرش کشیده میشود. آنقدر آرام میرود که دیگر نه موهای خرگوشیاش توی هوا تاب میخورد و نه بستهی هدیهی توی دستش.
ما بغضِ پشتِ سَدیم. روضه دوباره پخش میشود و سیل میشویم.
دشمن باید این قاب را ببیند، این صدا را بشنود. صدایِ این زن صدایِ تاریخ است. انگار که کسی از هزار و چهارصد سال پیش ایستاده بالای تَل و روضهی مقتل میخواند.
پن: سلاله دخترِ شهید مدافعِ وطن، شهید حسن مهدیپور است.
محدثه نوری
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
خشت پنجم؛ روایت سمنان
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
📌 #روایت_مردمی_جنگ
عشق و جنگ
جایی شنیدم که استادی میگفت این دو عنصر توانایی کشف استعدادهای انسان را دارند. عشق را قبلتر تجربه کردم و مانده بود جنگ.
از روزی که جنگ اسرائیل با ایران شروع شد، ثانیه به ثانیه به ظرفیتهای عجیب خودم پی بردم. انگار جنگ یک دورهی خودشناسی عملی بود که ناخواسته پا توی آن گذاشته بودم. تجربهی حسهای مختلف، ترس و استرس کنار غرور وقتی شبی روی بالکن کنار خواهرزادههایم به شکار پدافندها نگاه میکردیم. حس اینکه همین الان باید تمام داراییهای مادی و معنویات را ببوسی و تا آوارگی و از دست دادن عزیزان و حتی جان را تجربه کنی. من روزها به تکتکشان فکر کردم و سناریوهای مختلف را با ذهن داستاننویسم مرور کردم. فکر کنم این تجربهی مشترکی بین همهی ما جنگدیدههاست. جنگدیده چه کلمهی عجیبی؟! قبلا که توی کتاب باغهای معلق از زنانی که زندگی را وسط جنگ جاری کرده بودند، میخواندم، باور نمیکردم. مگر میشود زندگی توی جنگ جاری باشد؟! مگر میشود وسط جنگ، گل توی گلدان کاشت، بچهدار شد یا کتاب خواند؟!
ولی دیدم زندگی در جنگ جاریتر از همیشه است چون توی این ۱۲ روز بیشتر از تمام عمرم نوشتم. شاید نزدیک به ۶۰ صفحه یادداشتها و مطالب مختلف برای کارهای مختلف که بیشترش به جنگ هم ربطی نداشت. جالب است که من سبک نوشتنم این مدلیست که توی مکان شلوغ نمیتوانم بنویسم، حتی موسیقی و مداحی موقع نوشتن پخش نمیکنم ولی این ۱۲ روز در شلوغترین حالت خانه نوشتم. انگار بهانه برای کار نکردن همیشه هست. وقتی ناراحتم طنز نمینویسم این ۱۲ روز در غمگینترین حالتهایی که داشتم طنز نوشتم.
این ۱۲ روز به برکت حملههای اسرائیل ساعت نماز شب و نماز صبح بیدار میشدم و از درک بینالطلوعین هم نصیب میبردم هرچند کار خاصی نمیکردم و آن ساعت طلایی را به خواندن اخبار و گوشیبازی میگذراندم. ساعتی که تمام روزی عالم آن ساعت تقسیم میشود و بعد انگار خدا در دکان رزق و روزی را میبندد تا فردا. خواب مهمترین عنصر زندگی من بود و هست مخصوصا خواب صبح که توان جنگیدن با آن را نداشتم. ولی توی این ۱۲ روز عجیب بود که بین الطلوعین بیدار بودم. فهمیدم میشود هم نماز اول وقت خواند، هم کمتر خوابید و هم بیشتر کار کرد، هم به قرآن خواندن و دعا خواندن رسید. هم نماز را با توجه بیشتر خواند. هم کارهای خانه را روی ۲x انجام داد. کنار همهی اینها کتاب خواند. سه جلد کتاب خواندم. (جلد اول تو زودتر بکش) ماجراهای ترورهای هدفمند اسرائیل را نصفه خواندم، کتاب (شش) از دوستم صفورا مردانی که رمان است و ربطی نه به عشق دارد نه جنگ را تا آخر خواندم و کتاب (ملت عشق) را هم که قبلا شروع کرده بودم تمام کردم. یعنی میانگین روزی ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه که روزهای خلوتتر از این روزها تنبلی میکردم و نمیخواندم.
جنگ نشانم داد میشود، کمتر خوابید و بیشتر کار کرد، بیشتر کار کرد و کمتر توقع داشت. کمتر دلبست. راحتتر گذشت از کنار رفتارها و اتفاقها. و مهربانتر شد.
جنگ به قول استادم دانشگاه انسانسازیست. ظرفیتیست در کنار دشمنشناسی برای خودشناسی. انگار صورت به صورت شدن با مرگ باعث جدی گرفتن زندگی میشود. تازه میفهمی چقدر وقت کم داری. چقدر کم کار کردی. چقدر کارِ نکرده روی دستت مانده. حالا بیشتر درک میکنم چرا جبهه توی هشتسال دفاع مقدس آن همه برکات عجیب داشت که توی کتابها خواندیم چرا زنهای جنگدیده قویتراند. حالا ما توی یک جنگ زندگی کردهایم. جنگی که یک دوره خودشناسی بود و زندگی توی آن مثل یک رودخانهی خروشان جاریتر از همیشه. شما این طور حس نمیکنید؟! شاید برای زندگی در زمانهی ظهور باید از این دورههای خودشناسی به سلامت عبور کنیم.
شاید مسخرهام کنید ولی نماز صبح امروز که بیدار شدم وقتی نمازم را بدون استرس خواندم، دیدم چقدر دلم برای روزهای جنگی تنگ شده! قبلا که توی کتاب ارمیای امیرخانی از دلتنگی ارمیا برای جنگ خواندم، باور نکردم، آدم مگر دلش برای جنگ، تنگ میشود؟!
محدثه قاسمپور
ble.ir/bibliophils
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
رد پای جنگ
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ایستگاه راهآهن تهران
بعد نماز صبح تماس گرفتند: «کم کم بیاید بیرون، ما داریم میرسیم.»
کولهام را انداختم پشتم و چمدان را برداشتم. چند نفر جلوی خروجی راهآهن ایستاده بودند. یکیشان دوید سمت بقیه: «اونجاس اونجاس ببین!!»
بقیه هم خونسرد فقط سرهایشان را آوردند بالا. من هم نگاهی انداختم اما در هوای گرگ و میش آن وقت صبح چیزی ندیدم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که «بوم بوم بوم»
پدافند بود و صدایش شبیه آسمانغرنبه. اولش دلم لرزید. باخودم گفتم عجب پذیرایی گرمی. از فکرم گذشت: «خدا باماست. تا اون نخواد هیچی نمیشه.»
کمی دلم آرام شد. سعی کردم اطراف را بهتر ببینم. رانندههای تاکسی جلوی راهآهن، هر کسی هرجا بود از جایشان تکان نخوردند. فقط بعضی سرشان را برمیگرداندند و نگاهی میانداختند. یا با هم چیزی میگفتند و میخندیدند.
مردی کنار گاریاش ایستاده بود و چیزی میفروخت. کیک، آبمیوه، سیگار و... پکنیک کوچکی هم داشت و بساط چایش به راه بود؛ اما پولی. از اول تا آخر تو نخش بودم. حتی سرش را هم برنگرداند جهت صدا را ببیند. شنیده بودم زندگی عادی جریان دارد اما او دیگر زیادی توی نقشش فرو رفته بود. رسیدم کنار خیابان. دختر و پسری جوان از خیابان رد شدند بروند سمت راهآهن. «بوم بوم بوم»
ترس و نگرانی در چهره دختر پیدا بود. به بیست سال هم نمیرسید. چشمانش دو دو میزد. زیر لب بسماللهی گفت و قدمهایش را تندتر کرد. پسری که همراهش بود دستش را گرفت.
- سمت تهران پارسه.
توی باغچه کوچک، پای درخت آشغال گوشت ریخته بودند. گربه لاغر و ضعیفی مشغول خوردن بود و از هفت دولت آزاد. او هم انگار به این صداها عادت داشت.
بچهها رسیدند و سوار شدم. توی مسیر در مورد جنگ کمی صحبت کردیم. میگفت: «دو روزه تهران شلوغ شده.»
از کنار ایست و بازرسی گذشتیم. ماشین مشکی زرهی و چند مرد مسلح. و پرچم ایرانی که روی نردهها نصب شده بود. هر چند کوچک بود اما دیدنش جان را تازه میکرد. مردان مسلح با دقت به ماشینها نگاهی میانداختند. اگر چیز مشکوکی میدیدند متوقفش میکردند و بازرسی را دقیقتر انجام میدادند.
- این ایست و بازرسی ارتشه.
چند خیابان بالاتر ایست و بازرسی دیگری را دیدیم.
- این یکی بسیجیان. سپاهه
اینجا هم جوانانی مسلح، سینه سپر، با ابروانی درهم کشیده.
خلاصه که اینجا در تهران رد پای جنگ پیداست.
زهرا عاشوری
ble.ir/bahriye
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
به وسعت ایران...
یک) حواس پنجگانهام شریکِ غم شدهاند. نگاهم هِی خیس میشود. صدای گریه و مداحی توی تمام سلولهای مغزم پخش میشود. طعمِ گسِ غم توی دهانم مینشیند. بویِ آن اتاقِ سردِ پشتِ معراج هِی میپیچد توی بینیم و عطرِ گلابِهای اسپریشده حریفش نمیشود. دست میکشم پشتِ همسران و مادران و خواهرانِ شهدا تا غمشان به من هم سرایت کند.
دو) زنی از در سفید بیرون میآید. چادرش روی زمین کشیده میشود و توی قدمِ دوم از پا میافتد. میدویم سمتش. پشتش را ماساژ میدهیم. بادش میزنیم. آب و گلاب میپاشیم توی صورتش. لبش تکان میخورد و بریده بریده میگوید: «آخه خواهرم این شکلی نبود!»
شناسایی جانکاهترین قسمتِ این روزهاست. سرو میروند و طوفانزده بر میگردند.
ادامه روایت در مجله راوینا
محدثه نوری
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
خشت پنجم؛ روایت سمنان
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها