📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیا غذاتو بخور...
- ناراحت نباش، بیا غذاتو بخور، بعد میریم سراغشون و شلوارشونو...
از حرف پدرم لبخند نشست روی لبم.
همین امروز داشتم خبرها و خسارتها رو برایش میخواندم که یک دفعه گفت: "باید دوباره برم جنگ..."
آن لحظه حس عجیبی داشتم افتخار، هیجان، حتی یک جور آرامش.
هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که با اطمینان مردان زندگیام را راهی جنگ کنم، ولی حالا...
حالا مطمئنم.
حاضرم همه چیزم رو فدای کشورم کنم.
از شروع حمله، یک جمله مدام در ذهنم چرخ میزند:
"ما رأيت الا جميلاً."
ما آموختهایم که در سیاهترین لحظات، چیزی جز زیبایی نبینیم.
فاطمه امیری
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #شهید_سردار_حاجیزاده
دیدی بیراهه نرفته بودم
هواپیمای اکراینی را که زدند، همه چیز افتاد گردنش. هجمهها شروع شد. عدهای لب باز کردند به شکایت و عدهای به ناسزا.
سخت بود برایم. من هنرمندم و دل نازک.
دلم به درد آمد وقتی این بیانصافی را دیدم. کمتر از مردن نبود برایم آن لحظهای که آمد توی قاب تصویر و گفت گردن من از مو باریکتر است.
سرش را پایین انداخته بود سردار اسلام؛
او که سالها باعث سربلندیمان بود.
من بودم و بوم و قلمو...
ادامه روایت در مجله راوینا
سیده معصومه حسینی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آدمِ شب
این ایام، روزها ناامیدم و شبها امیدوار؛
نه بخاطر اینکه روزها میخوریم و شبها میزنیم؛ نه. روز وقت جلوت است و شب زمان خلوت.
جلوت روز، انگار غافل میکند از یاد خدا و خلوت شب، انگار توجهات را میبرد سمت او.
روز که میشود میبینم مردم دارند زندگیشان را میکنند؛ ولو با ترس طبیعی از جنگ و تبعاتش. سوار تاکسی میشوم. سر کار میروم. مثل قبل توی صف نانوایی میایستم و از دستفروش پایین سبزهمیدان، خیار و گوجه میخرم. مثل قبل سعی میکنم نهار را سبک بخورم. هنوز هم خیلی اهل چای نیستم.
فقط توجهم به آدمها بیشتر شده و کمی رفتار طبیعی متناسب با شرایط جنگی هم پیدا کردهام. مثلا موارد مشکوک را با دقت رصد میکنم و فوری زنگ میزنم به شمارههای سه رقمی.
چسب پنج سانتی هم خریدهایم برای ایمن کردن شیشهها. و چقدر این تکهاش شبیه فیلمهای دهه شصتی است.
با این همه توی روز، بااینکه ظاهرا مثل قبل زندگی میکنم، اما توی ذهنم، نمیتوانم مثل قبل فکر کنم. اخبار، تصاویر، دیالوگها، اظهارنظر این طرفیها و آنطرفیها، همهاش میچرخد توی سرم و گاهی دچار شکم میکند. که آخرش چه میشود؟ که قرار است تسلیم شویم؟ که قرار است ببازیم؟ که وقتی فرمانده میزنند یعنی کارمان تمام است؟
و اینها را نگذارید پای ترس از مرگ و آوارگی و این چیزها. نه. این مدت توی همان ذهن، کلی سناریو چیدهام برای وقتی که خودم، زینب یا مادرش طوریمان شود. و پایان هر سناریو این است که خب جنگ است و ما هم مثل بقیه.
نگرانیام از وطن است. از ایران. شیری که نمیخواهم در پنجه کفتارها ببینمش. و خب احتمالا حق میدهید به این نگرانی.
اما اینها افکار روز است. شب که میشود انگار ورق برمیگردد. خلوت شب میآید بیخ گوشم و زمزمه میکند که خدای این روزها، خدای موسی است؛ وقتی فرعون دستور به قتل همه پسران داد و آن هنگام که از نیل عبورش داد. خدای ابراهیم است وقتی به آتش انداخته شد. خدای محمد است در جنگ بدر و نه مگر «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ»
و خدای علی است به وقت جنگ خندق و فتح خیبر. و خدایی است که همه این سالها خدایی کردن را بلد بوده. و ما که خودمان خدایی کردنش را دیدهایم، وقتی رئیسجمهورمان توزرد از آب درآمد و رئیسجمهور بعدیمان را با کلی مسئول ترور کردند و بهشتی را زدند و صد هزار منافق مسلح کف خیابانها رژه مسلحانه رفتند و صدام حمله کرده بود و خرمشهر به دستشان افتاده بود و آبادان در حصر بود و هواپیمای فرماندهان عالیرتبه نظامیمان سقوط کرد!
و همان خدا، خداییاش را کرد و ورق را چرخاند و فتح پشت فتح نصیبمان شد.
و چقدر واقعی است حرفهای شب. خدا همان خدا است! ما آدمها فرق کردهایم و فراموش کردهایم دست خدا بالای دست اسراییل و آمریکا و هر ابرقدرتی است.
من از قدیم آدم شب بودهام. مدتی بود فراموش کرده بودم. حالا برگشتهام به همان عادت قدیم. میخواهم دوباره آدم شب بشوم. به زمزمههایش احتیاج دارم.
امین ماکیانی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرم_آباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ماهرویان
به مریم و سعیده زنگ میزنم تا قرار شرکت در تشیع شهید ماهرو را هماهنگ کنیم. سعیده میگوید همراه همسرم میآیم و مریم هم جواب سربالا میدهد که آمدنم معلوم نیست. اما تأثیری در تصمیم من ندارد.
حتی گرمای هوا هم نمیتواند مرا منصرف کند. چادرم را سر میکنم و همراه مادر راهی گلزار میشویم.
کوچه و خیابانهای شهر رنگ و بوی عجیبی گرفته، مردم عکس فرماندهان شهید سپاه را حتی پشت شیشهی مغازهها نصب کردهاند. بنر بزرگی از عکس شهید یونس ماهرو کنار بیمارستان شهدای هفتم تیر جلب توجه میکند. ماشین با سرعت عبور میکند و من هنوز در حالت چشمان مهربانش مبهوت ماندهام. ضبط ماشین با صدای حسین طاهری میخواند: والله والله نصر من الله...
حال و هوای این روزها دائم میکشاندم به کتابهای خاطرات شهدای دفاع مقدس. وقتی به آستانهی ورودی گلزار شهدای دورود میرسیم لابهلای صفحات کتاب "گلستان یازدهم" هستم، درست در روز تشییع شهید امیر چیت سازیان...
«مردم یک صدا فریاد میزنند: برای دفن شهدا / مهدی بیا مهدی بیا»
بین جمعیت غرق میشویم.
زنان عزادار به رسم لری دستک چادرهایشان را ضربدری دور گردن بستهاند و به صورتهایشان خنج میکشند. پوست صورت بعضی خراشیده شده و رد خون روی گونههایشان دلم را ریش میکند. مادرم هر آشنایی که میبیند به سینه میکوبد و حسین حسین میگوید. بین جمعیت سعیده و مریم را میبینم. فاصلهیمان زیاد است.
مردها تابوت شهید را روی شانه میآوردند. دوستان شهید با لباس نظامی جلوی تابوت را گرفتهاند. چشمهاشان کاسه خون است.
جمعیت یک صدا لا اله الا الله میگویند و تابوت پیچیده به پرچم را روی سکویی قرار میدهند.
مراسم با طنین محزون قرائت قرآن شروع میشود. همه به احترام قرآن سکوت کردهاند اما صدای هقهق مادر شهیدی که قاب عکس پسرش را به سینه چسبانده قطع نمیشود.
مداحان نوحه خوانی و سینهزنی را شروع میکنند زنها بلندتر از مردها با شوری زینبی همراهی میکنند.
انگار مداح هم فهمیده، روضهاش را بیشتر از زبانحال حضرت زینب میخواند. بعد میکروفن را به یکی از فرماندهان سبزپوش میدهند. از رشادتهای نیروهای نظامی و خصوصا از روحیهی خستگیناپذیر شهدای اخیر میگوید. سپس نوبت به همسر شهید میرسد. از جمعیت تشکر میکند و شجاعانه با صدایی محکم و استوار خطاب به اسرائیل و مزدورانش میگوید ما ایستادهایم و به شهدایمان افتخار میکنیم.
به صلابتش غبطه میخورم.
با خودم میگویم تو هم برای چنین لحظهای آمادهای؟...
گوشیام زنگ میخورد: همسرم میگوید امشب هم آماده باش است. خداقوت میگویم.
همان لحظه جوانی بسیجی شربت تعارف میکند. کامم شیرین میشود.
طاهره ساکی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #دورود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما در اشکهایمان غرق نمیشویم
امروز ۳۰ خرداد است و پنجمین نوبت تشییع شهدا در گلزار شهدای خرمآباد؛ این بار سه شهید ارتشی.
سر ساعت اعلام شده میرسم گلزار. از خلوتی گلزار تعجب میکنم. دنبال خانوادههای شهدا میگردم. در بین جمعیت نشانی از آنها نمیبینم. صدای بلندگو میآید. توجه همه به سمت مزار شهدای جدید میرود. روی یک نیمکت میروم تا بهتر ببینم. سیل جمعیت از سمت غسالخانه پایین میآید. خانوادههای شهدا همراه تابوتها حرکت میکنند. چند زن که دور یک تابوت را گرفتهاند، بلند کِل میکشند. آن شهید یا تازه داماد است یا مجرد. چند نفر تصاویر بزرگی از شهدا در دست گرفتهاند. صف مردم و ارتشیها، دَر هَم شده. پشت دو صف از زنان ایستادهام. گوشی را روی دوربین میگذارم تا فیلم بگیرد. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد که زنی دستش را بالا میآورد و شروع میکند به شعار دادن. صداها یکی میشود:
«لبیک یا حسین»
«مرگ بر اسرائیل، مرگ بر آمریکا»
«میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم»
مردها مشغول دفن شهدا هستند و زنان مشغول شعار دادن. تعدادی زیر چشمهایشان خیس شده اما از شعار دادن باز نمیایستند. ما در اشکهایمان غرق نمیشویم!
ادامه روایت در مجله راوینا
معصومه عباسی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
لبخند
اغتشاشات سال ۱۴۰۱ برخی احتیاط میکردند درباره اعتقاداتشان حرف بزنند. ایام فاطمیه بچههای هیئت عشاق و مسجد امام حسن عسکری در میدان امام خمینی خرمآباد موکب برپا کردند. بعضیها گفتند: "نکنید؛ میان موکب رو خراب میکنن."
آغاز آشنایی من با علیرضا آنجا بود. زیر خیمه حضرت زهرا!
چند سالی بود بچههای مسجد امام حسن، ایام اربعین توی کربلا نانوایی میزدند. توی گرمای شدید عراق، برای زوار امام حسین نان میپختند.
بعد از پیادهروی، به کربلا که میرسیدم میرفتم کمکشان.
علیرضا با جثه نحیف، اما پرانرژی و جگردار همیشه پای کار بود. چند روزی که کربلا بودیم، هر وقت او را میدیدی سرتاپا آردی بود. پسری آرام و متین. با او که حرف میزدی یا سؤالی میپرسیدی با لبخندی که به صورتش مینشست جوابت را میداد.
جنگ با اسرائیل که شروع شد. هر وقت به غسالخانه میرفتم او را میدیدم که با حوصله کنار کسی که اسامی شهدا را مینوشت، نشسته و با حسرت تابوت و نامها را نگاه میکرد. در تشییع، زیرِ تابوتها با حسین حسین دم میگرفت...
ادامه روایت در مجله راوینا
هارون مکی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین دیدار
توی مسیر خیلی ترافیک بود. هر طور بود همراه همسرم، خودم را به گلزار شهدا رساندم. دلم میخواست رویا را ببینم.
مکالمه شب قبل خودم و معصومه عباسی توی سرم میچرخید. ساعت نه شب بود. معصومه بهم پیام داد:
«سلام. منصوره حسی تبار رو یادتونه؟ از بچههای علوم پزشکی! شوهرش شهید شد امروز»
میدانستم میشناسمش؛ ولی انگار مغزم نمیخواست باور کند. آخر مگر میشد؟
گفتم: «خیلی آشناست. فامیلی همسرش چی بود؟»
گفت: «شهید جمشیدی»
انگار واقعا خودش بود. همسر منصوره، داداش رویا...
گفتم: «باورم نمیشه؛ اون نفس پدر و مادر و خواهراش بود...»
به گلزار که رسیدم سیلی از جمعیت دیدم که گروه گروه دور قبر عزیزشان حلقه زده بودند. انگار حلقههای نور بودند.
با چشم عکسها و نوشتههای کنار قبرها را دنبال کردم. شهید کرمزاده، شهید حسنپور، شهید جمشیدی...
رویا خیلی زود من را از دور دید. آمد سمتم. انگار خسته بود از محکم بودن. آمد بغلم و بیمقدمه شروع کرد:
«مهدی همون شب اول زخمی شده بود. اومد. پاش شکسته بود؛ دستش هم زخمی بود. سریع بردمش بیمارستان. بهش سرم زدم و پاشو آتل کردم. دستش رو پانسمان کردم. مهدی فقط نگاهم میکرد. رفتیم خونه. چند ساعتی خوابید و صبح گفت میخوام بانداژ رو باز کنم. باید برم. من از سردار حاجیزاده بهتر نبودم که...
اینو که گفت برعکس همیشه نتونستم مخالفت کنم. فکر نمیکردم این آخرین دیدار باشه. انگار اومده بود مثل همیشه در سکوت و آرامش همیشگی برای آخرین بار ما، همسر و دو دخترش رو ببینه و بره...»
اکرم تتری
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | تاسوعا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
بیواهمه
ماجرای آن شبی که پیامبر خواست از مکه برود مدینه را یحتمل شنیدهاید. همان شبی که جمع کفار، قصد جان پیامبر کرده بودند. همان شب که علی بهجای پیغمبر در بستر خوابید؛ و نکته همین جاست که خوابید! بدون ترس از مرگ. بیخیالِ بیخیال. آسودهی آسوده.
و حسن هم همین بود، وقتی علی به میدانش فرستاد در جنگ جمل. همان هنگام که باران تیر از آسمان باریدن گرفته بود؛ اما حسن، بیواهمه رفت و چشم فتنه را کور کرد.
و باز حسین هم اینگونه بود، وقتی خودش را در برابر انبوه لشکریان یزید تنها دید. بیواهمه و شتابان به استقبال شمشیرها و نیزها رفت؛ و تو در تمام تاریخ کجا دیدی علی و فرزندانش از مرگ ترسیده باشند!
امین ماکیانی
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
ای ایران بخوان
«ورود نائب بر حق امام زمان به حسینیهی امام اتفاق افتاد...»
با اعلام این خبر از بلندگوی هیئت موج خوشحالی بین مردم پیچید. همه یکصدا فریاد زدند:
«ابوالفضل علمدار خامنهای نگهدار»
عدهای گوشیها را درآوردند تا ورود امام امت را به چشم ببیند. یک چشم همهمان اشک بود و یک چشم خوشحالی. عدهای شعار مرگ بر اسرائیل سر میدادند و عدهای الله اکبر.
گوشیام را چک کردم و لبخند نشست روی لبم از شیرینی خواندن این جمله:
«رهبر انقلاب: آقای کریمی! ای ایران بخوان...»
شیرینی این لحظه جسورم کرده بود برای تصور شیرینیِ روز ظهور...
مشغول رویاپردازی بودم که صدای سید احمد پیچید:
«حسین فریاد زد؛ هل من ناصر ینصرنی»
به شهدایی فکر کردم که کمی آن طرفتر به خاک سپرده شده بودند. آنها کسانی بودند که به این ندای امام لبیک گفته بودند. خانوادگی بر سر مزارشان رفتیم. از مدافعان حرم شروع کردیم و به مدافعان وطن رسیدیم...
رو به خواهرم گفتم: «یه آقایی سر مزار شهید صمد لرستانی نشسته بود رو زمین. حالش خوب نبود، معلوم نبود داره کدوم خاطرهاش رو با شهید مرور میکنه. خیلی ناراحت شدم.»
برادر کوچکم گفت: «ناراحتی نداره که، اون الان بهترین جا رو داره...»
بیرون از گلزار شهدا در خیابانها همه چیز برای مراسم عاشورای فردا آماده بود. چوبهایی که گوشه گوشهی شهر بود و نوید رسم گل مالی مردم لرستان را میداد و نیروهایی که امنیت را برقرار میکردند. صدای برادرم در ماشین پیچید: «اونجا نوشته بزرگترین نعمت، امنیت است.»
پدر: «درسته بابا»
مادرم: «خداوند لعنت بکه آمریکا و اسرائیلن؛ دا یکی دِ شهیدا سر مزار شهیدش میگوت: "رووله لویات تشنه بی؟"»
با شنیدن این جمله همه در خودمان فرو رفتیم. غرق افکارمان بودیم که خواهرم یادآور شد: «امام حسین هم تشنه بود.» نمیدانستم با این جمله آرام شوم یا غمگین...
امشب شب عجیبی بود؛ غم و شادی به هم گره خورد...
پیوند دوبارهی ایران و اسلام دیدنی بود...
صدای حیدر حیدر مردم شنیدنی...
در روح و جان من
میمانی ای وطن
ای ایران ایران...
فاطمه امیری
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #لرستان
همه چیز درباره نویسندگی
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیوطن
عکس تمیزی است. با کیفیت و خوشزاویه. همه چیز هم در بهترین حالت خودش است. موهای ژلزده فغانی؛ کتوشلوار مرتب رییسجمهور ایالات متحده؛ کراوات قرمز خوشرنگش؛ بج سینه پرچم آمریکا و خندههای ملیحِ بر لبِ هر دو نفر. و انگشتان شستی که احتمالا به نیت رضایت از بازی، بالا گرفتهاند.
و چه افتخاری بالاتر از مدالی که پرزیدنت بر گردن داور ایرانی انداخته!
اما نه؛
چقدر لجن است این عکس. از پیکسل پیکسلش کثافت میبارد. کثافتی که هیچجوره نمیتوان رویش سرپوش گذاشت یا بیخیالش شد.
هرچقدر هم که همه چیز در ظاهر قشنگ باشد، باز این مردِ کتوشلوارپوش، همان جنایتکارِ قاتل حاج قاسم است. البته یادم نبود؛ شما که اهل سیاست نیستید آقای فغانی! و حاج قاسم هم احتمالا در نظرتان عامل مزاحمی بود برای امنیت و ثبات منطقه که حذفش کردند. باشد! ولی این مرد باز هم همان جنایتکاری است که به اسراییل در جنگ غزه کلی سلاح و تجهیزات و پول داده! مرگ ۵۰هزار انسان که دیگر برایتان معنی دارد؟
ادامه روایت در مجله راوینا
امین ماکیانی
دوشنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
📌 #روایتهای_مادرانه
سقوط از جاده تندرستی
وقتی در مراکز جامع سلامت، برای مادران و کودکان، مراقبتهای بهداشتی انجام میدادم، خیلی دقت میکردم که روند رشد کودکان تحت مراقبت را درست انجام دهم. به کالیبراسیون وزنه اهمیت میدادم. در تعداد پوشش لباس، حتی ملحفه یکبار مصرف هم که روی وزن، تاثیر آنچنانی نداشت، برایم مهم بود. همه اینها برای این بود که در روند مراقبت از رشد نوزدان و کودکان اختلالی ایجاد نشود.
بهمحض اینکه نوزاد و یا کودکی از نمودار جاده تندرستی منحرف میشد، نگرانیهایم چندین برابر میشد؛ که نکند در آموزش به مادر یا در انجام مراقبتها کوتاهی کرده باشم. به همین خاطر روی آموزشهای مراقبتی از نوزدان و کودکان تأکید بیشتری میکردم، تا مطمئن شوم که مادران کاملا متوجه چگونگی مراقبت از بچههایشان شدهاند.
ادامه روایت در مجله راوینا
عصمت نیکسرشت
دوشنبه | ۳۰ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راویماه
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها