eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
243 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روضه خانگی شیخ سلیمان روضه‌ی خانگی شرح عزایش اینجاست؛ لحظه‌ای مرغ دل اینجا بنشیند کافیست... حاجی شیخ سلیمان عمری روضه‌خوان و خدمتگزار ارباب بوده و حالا که در ۹۳ سالگی به سر می‌برد؛ غول سیاه دیابت سوی چشمانش را به تاریکی برده است. حاجی می‌گفت: «چندصد جلد کتاب نفیس کتابخانه‌ام را به حوزه علمیه هدیه کردم، من که نمی‌توانم مطالعه کنم باید خیرش به دیگران برسد.» گویا پزشکان به دلیل خونریزی مویرگ‌های چشمش به او اجازه روضه‌خوانی نمی‌دهند. به روضه خانگی‌اش رفتم، دیدم که روضه‌اش دو منبر دارد، به دیوار خانه‌اش پرچم عزای امام حسین (ع) نصب کرده و روضه‌خوان خبر کرده بود. حاجیه خانم چای دم کرده بود، سینی استکان با ظرف قند و نبات به زیبایی تمام چیده شده بود، اسپند دود کرده بود و گلاب‌پاشی در دست داشت تا مجلس را با عطر گلاب بیاراید، دم در روی صندلی نشسته بود و خوش آمد می‌گفت. شیخ سلیمان می‌گفت: «حالا که نمی‌توانم بروم مجلس عزای امام حسین(ع)، خانه‌ام را حسینیه می‌کنم تا از نگاه امامم بی‌نصیب نمانم.» خوشا به حالش که پس از گذراندن عمری باعزت هنوز هم بانی روضه‌هاست؛ آخر این روضه‌ها هم قدمت چندین ساله دارد و لیاقت می‌خواهد که خانه‌ات خانه‌ی امامت باشد و از جان و دل برایش هزینه کنی. اشک‌هایش را که از چشمان کم سویش کنار زد، دست تکیه زده بر عصایش را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باشید، آقا دستتان را خواهد گرفت، تا در هر دو دنیا سعادتمند شوید. مگر می‌شود کسی که سال‌ها در کاروان‌های زیارتی روضه‌خوان زائرانش بوده، دل‌ها را به سوی او سوق داده و اشک‌ها در ذکر مصیبتش جاری کرده است در سیطره توجه و نگاه آقایش نباشد! رفعت حسنی شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت طبس قسمت دوم: ره‌نمایی امامزاده طبس اول شهر طبس، امامزاده‌ای بود به اسم حسین ابن موسی الکاظم علیه‌السلام. صبحانه خوردیم و من رفتم داخل صحن امامزاده برای سرویس و آبی به سر و صورت زدن! تشییع جنازه بود. بعد از سرویس، رفتم نزدیک‌تر. خاکسپاری تمام شده‌بود. مدام دو دل بودم که نکند خاکسپاری یکی از کارگران معدن باشد!؟ آخر جمعیت زیادی نبودند ولی گریه اکثریت و ناخوش احوالی‌شان این احتمال را می‌داد. شرایطی نبود که بشود سوال کرد. خلوت‌تر شد دیدم مادری در حالیکه زیر پر و بالش را گرفتند دارد می‌گوید: «جوادم. جوادم مادر» آمدم سر قبور شهدا و آقای لباس مشکی‌ای دیدم که چشمانش از اشک ریختن قرمز بود. تسلیت گفتم و ازش پرسیدم «چی شده که فوت شده؟» گفت «کارگر همین معدنی بوده که...» - چند سالش بوده؟ - ٢٧ سال. - چند سال توی معدن بوده؟ - ۵، ۶ سال حدودا... - متاهل هم بوده؟ - بله دیگر ادامه ندادم؛ مجدد تسلیت گفتم و رفتم. ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت طبس قسمت سوم: در مسیر معدن از هماهنگ نشدن یک همراه اهل طبس ناامید شده‌بودم؛ ساعت نزدیک‌های ١١ بود. من در حال چرت‌زدن توی امامزاده بودم که صدای الله اکبر آمد. بلند شدم دیدم جنازه دیگری را برای وداع آوردند داخل امامزاده و بعد سوار آمبولانس کردند. یکی از همراهیانش به دیگری گفت «ساعت ۳بیایید حتما.» معلوم شد مال یکی از روستاهای طبس هست... قبلش هم از خادم‌های امامزاده طبس شنیده‌بودم که از این کارگران فوت شده، فقط سه چهار نفر اهل طبس بودن؛ آن‌هم بیشترشان مال روستاهای اطرافش. بعد نماز ظهر هماهنگ شدیم اول جاده معدن پروده و رفتیم به سمت مجتمع معادن زغال سنگ طبس... ساعت از ۲ بعدازظهر گذشته‌بود و وجود این همه اتوبوس پشت سرهم عجیب بود؛ آن‌هم توی جاده‌ای که تابلو زده‌بود اختصاصی معدن ولی شبیه به جاده‌ای که مخصوص معدن‌داران هست، نبود؛ آسفالت‌های کنده‌شده و طبق معمول هم‌چنان دو طرفه و خطرناک! ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت طبس قسمت چهارم: مجوز سخت ورود به معدن بعد از طی جاده‌ای طولانی که شاید ٢٠ دقیقه‌ای طول می‌کشید، رسیدیم به یک ورودی؛ ماشین سواری جلو که رسید، محافظ ورودی را داد بالا اما به ما که رسید، بن‌بست شد. نیروی حراست آمد جلو و شروع کرد به پرسیدن که «کی هستید و چی کار دارید و مجوز می‌خواد برای ورود!!» شروع کردیم به زنگ زدن و از آدم‌های مختلف درخواست کمک کردن. نیروی حراست می‌گفت قبلش هم بوده ولی از امروز صبح حساسیت بیشتر شده. خانواده کارگران از دیروز چند بار آمدن. یکی‌شان بد و بیراه می‌گفت، یکی گفت «چه کاره‌ای می‌خوام خودم برم عزیزم رو دربیارم از زیرآوار و...» داغدار بودند و نگران؛ طبیعی هم بوده ولی همه فقط حراست را می‌دیدند و او را مقصر می‌دانستند و هرچه عقده داشتند سر او خالی می‌کردند! خیلی زنگ زدیم تا از این خان هم رد شویم. بالاخره مجوز ما هم صادر شد که برویم. گفت با چی می‌خواهید گزارش بگیرید؟ گفتیم گوشی، گفت هلی‌شات که ندارید؟ گفتیم نه بابا... و سوار شدیم تا برویم داخل... ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت طبس قسمت پنجم: خان دوم معدن؛ مجوز وارد مجتمع که شدیم، همان ابتدای مسیر مرد میانسالی را دیدیم کیف به دست و عرق‌ریزان با صورتی آفتاب سوخته. همه هم‌نظر بودیم که کارگر است، تا جایی که هم‌مسیریم برسانیمش. سوار شد و رفیق طبسی‌مان شروع کرد طبسی صحبت کردن که - کدوم معدن می‌ری؟ - معدن‌جو!! - عه... خوب. چه اتفاقی افتاده؟ - هفته پیش کارگرها می‌گفتن که بوی گاز میاد و شدید هم هست ولی کسی توجهی نکرد! - حالا این اتفاق افتاده، نترسیدی دوباره بیایی خانواده ترسی ندارن؟ - چرا. الان که همه جا پلمپ هست و کسی پایین نمي‌ره غیر از نیروهای امدادی. ما هم فعلا بالا کار می‌کنیم. - رسیدیم، پیاده شد. قبلش آدرس بلوک c را داد که کمی جلوتر بود. رسیدیم به بلوک c. خیلی اوضاع و جو حساس بود و امنیتی. کسی را بدون هماهنگی راه نمی‌دادند. با یکی از مهندسان صحبت و هماهنگ شده‌بود. تماس گرفتیم گفت دفتر مرکزی هستم. از دور پیدا بود اوضاع آشفته هست. چند دقیقه‌ای ایستادیم اما خبری نشد. هم‌نظر شدیم برویم دفتر مرکزی تا اجازه ورود اینجا صادر شود. البته دوتا تیم فیلمبردار از دور پیدا بودند و به ذهنم رسید شاید مجوز را سخت بدهند که برویم داخل... ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis دوشنبه | ۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت طبس قسمت ششم: متن قضیه در حاشیه آن رفتیم دفتر مرکزی. وقتی پرسیدیم «مهندس فلانی اینجا هست؟» گفت «نه بلوک c رفته.» دوباره دور زدیم تا برویم بلوک c که دیدیم یک کارگر دیگر دارد پیاده می‌رود. سوارش کردیم و بحث دوباره شروع شد: - کارگر بلوک c هستی؟ - بله - داری می‌ری سرکار؟ - نه یکی از اقوام‌مون زیر آوار مونده دارم میرم خبر بگیرم ازش. - راسته که می‌گن از هفته پیش بوی نشت گاز میومده و توجهی بهش نشده؟ - اینکه بله. یه چیز بدتر بگم؟ فاصله بلوک c تا بلوک b نزدیک ۲ کیلومتره. بیست دقیقه می‌شه تا پیاده برم. اول اتفاق برای بلوک c افتاده و یکی دو ساعت شده بعد بلوک b دچار حادثه شده. چقدر طول می‌کشه تا خبر بدن کارگرا از بلوک b خارج بشن؟ اون بلوک که دیگه نمی‌شه گفت اتفاقی بوده!! پیاده هم می‌رفتن می‌تونستن جون چندتا رو نجات بدن. تلفن بوده می‌شده تماس گرفت و... پیاده شد و ما هم منتظر مهندس بودیم. دوباره سرصحبت را باز کردیم که «کسی دیگه هم از دوست و آشناهات هستن اونجا؟» جواب داد «همه‌شون دوست و رفقام هستن. دو ساله باهم بودیم، زندگی کردیم!!» پرسیدیم «کارگرا چقدر حقوق می‌گیرن؟» گفت «بین ۸میلیون تا ٢٠میلیون، ٢٢،٣ میلیون!! کسی چهارتا بچه داشته باشه، ١٨تومن بهش میدن!! به دوستان گفتم، این همه ثروت داشته‌باشی، این همه معدن و زغال سنگ و... مگه چقدر از سودت کم می‌شه به این زحمت‌کشا بیشتر حقوق بدن؟! حق اینا خوردن داره واقعا!!؟ اونم توی این کار سخت و طاقت‌فرسا که خیلیاشون از شهرهای دیگه هم میان و غریبن!!» هنوز منتظر مهندس بودیم. چهارنفر دیگه آمدند. سربازها و نیروهای نظامی حساس شده بودند ولی چون فیلم نمی‌گرفتیم کاری نداشتند ولی به همین یادداشت کردن‌ها هم باز تذکر میدادند. بحث دوباره شروع شد. گفتند یکی از هم‌شهری‌هایشان را امروز دفن کردند اما یکی دیگرشان هنوز زیر آوار است!! حالشان خوب نبود و چون کارگر معدن نبودند زیاد سوال نکردیم. مشورتی کردیم، دیدیم ماندن اینجا فایده ندارد. اصلش صحبت با کارگران بود که انجام شد، مهندس هم احتمالا درگیره و دار است غروب می‌شود؛ بهتر است برگردیم. ادامه دارد... سجاد اسماعیلی | از ble.ir/revayatnevis سه‌شنبه | ۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 نمازجمعه‌ی شوسف از نماز تهران که دلمان رفته بود، دور بودیم. اما باید جسم‌مان را به نمازی که به این دریا متصل می‌شد می‌رساندیم. با دخترها آماده شدیم. سوار ماشین رفتیم سمت نمازجمعه نصر . وقتی رسیدیم دخترها را مشغول نقاشی کردم و نماز خواندم. یکی از دوستان که از شب قبل بادکنک زرد تهیه کرده بود جلو آمد و بادکنک‌ها را آورد. بادکنک‌ها را باد کردیم و روی آنها جملات را نوشتیم. یکی‌یکی به بچه‌ها دادیم. همزمان سخنان مقام معظم رهبری مدظله‌العالی، از تریبون نمازجمعه زنده پخش می‌شد و مردم بعد از پایان نماز مانده بودند و گوش می‌دادند. سخنرانی که تمام شد، با بچه‌ها عکس انداختیم، تا بماند به یادگار... جمعه نصر، شهر مرزی شوسف زهرا بذرافشان جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آرایشگر جهادی اسم آرایشگاه زنانه که می‌آید، ذهن آدم می‌رود سمت آرایش‌های غلیظ و دور از عرف. اما این آرایشگاه زنانه با بقیه فرق می‌کند. هر بار که به خانه مادرم سرمی‌زنم، باید به خانم آرایشگر هم سربزنم. چند سالی هست که می‌شناسمش. خانمی آرام و موقر، مهربان و فهمیده. دوست دارم هر سفری که به بیرجند می‌آیم، دقایقی کنارش بنشینم باهم حرف بزنیم. احساس می‌کنم بیشتر از خیلی از دوستان هم سن و سالم حرف‌های مرا می‌فهمد. از در که وارد آرایشگاه می‌شوی، یک پله هست و یک پرده برزنتی نارنجی و یک پرده پارچه‌ای آبی رنگ. پرده پارچه‌ای را آنقدر بزرگ‌تر اندازه گرفته است، که وقتی از پشت پرده برزنتی رد می‌شوی باز هم داخل آرایشگاه دیده نمی‌شود. پرده آبی را کنار می‌زنم و وارد می‌شوم. مثل همیشه روی مبل راحتی کنار دیوار سمت راستی نشسته است. آرام و با لبخند از من میزبانی می‌کند. جلو می‌روم دست می‌دهم و روبوسی و احوال پرسی‌های معمول که تمام می‌شود، شروع به خوش و بش می‌کند. مثل همیشه آرام است، نشسته دارد با یک کلاف مشکی کلاه می‌بافد. مطمئن هستم که برای جبهه مقاومت کلاه گرم می‌بافد. همیشه هر جا اسم جهاد باشد با هنرهایش خط مقدم جهاد است. درست مثل زمان کرونا که برای دوخت ماسک به کارگاه می‌رفت. یا چند ماه پیش که هنوز موضوع جمع آوری کمک خیلی پررنگ نبود، سبدهای مکرومه دست بافتش را برای فروش به نفع جبهه مقاومت به حراج گذاشته بود. هم سن و سال مادرم است، اما احساس راحتی زیادی با او دارم. برای اطمینان می‌پرسم: «اینا رو برای خودتون می‌بافید یا برای جبهه؟» می‌گوید: «‌نه برای جبه‌ست». پشم‌هایش را برای کلاه و شالگردن به دفتر عتبات می‌برد که خانمی که کمک جمع‌آوری می‌کند، درخواست می‌کند با این‌ها به جای کلاه جلیقه ببافد. می‌گوید تا تاریخی که برای تحویل معین کرده‌اند فقط کلاه می‌تواند ببافد. پشم‌ها را تحویل می‌دهد. اما حالا که نمی‌تواند خودش پشم‌ها را ببافد، نخ بافت می‌گیرد تا کلاه ببافد. می‌گوید کلاف‌ها تمام شده بود، فقط مشکی مانده بود. بافت مشکی خیلی سخت است. چون دقت زیادی می‌خواهد و چشم را موقع بافتن اذیت می‌کند. حالا یک سوم کلاه را بافته بود. ساعت‌های خالی در آرایشگاه را می‌گذارد برای بافت کلاه برای مقاومت. گره می‌زد و می‌بافت؛ می‌بافت تا هرکس هرکاری می‌تواند انجام بدهد را به عمل مبدل کند. اینجا کنار خانم آرایشگر، برای من از بهترین جاهای کره خاکی است، آنجا که برای خدا، برای رزمندگان امام و برای پیروزی حق بر باطل گره‌ها با بسم الله زده می‌شود. اینجا یک آرایشگاه زنانه متفاوت است. صدای اذان بلند می‌شود، با هم نماز می‌خوانیم. از او اجازه می‌گیرم از کلاه و بافتنش عکس بگیرم. می‌گوید لطفاً خودم داخل عکس نباشم. چشم می‌گویم. عکس می‌اندازم. گپ و گفتی می‌کنیم. خداحافظی می‌کنم. پرده آبی و برزنت نارنجی را کنار می‌زنم. از پله پایین می‌آیم. فکر می‌کنم به جهادی که ادامه دارد... زهرا بذرافشان سه‌شنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جاده نهبندان بیرجند... وارد محوطه مزار می‌شوم. آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزب‌الله... با گام‌های محکم و آرام قدم برمی‌دارم و جلو می‌روم. چشم می‌چرخانم تا ببینم صدا پیش‌زمینه‌ی چه نمایشی‌ست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا می‌کنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستاده‌اند و جعبه جمع‌آوری کمک‌های مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشته‌اند‌. از کنارشان عبور می‌کنم. روبروی در ورودی امام‌زاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز می‌افتد. وارد امام‌زاده می‌شوم سلام می‌دهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت می‌روم. بعد از دل سبک کردن، برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم. می‌خواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم می‌خورد. سنصلی فی القدس ان‌شاءالله. رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام می‌دهم و به سمت جاکفشی می‌روم. هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت می‌کنند تا سری به میزشان بزنم. به سمت میز می‌روم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش می‌شود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام می‌کنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه می‌پرسم. با صبرو اشتیاق توضیح می‌دهند که مردم می‌آیند اینجا کارت می‌کشند یا پول می‌دهند و پول را داخل صندوق می‌اندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه می‌اندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره می‌کنند و می‌گویند که این‌ها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته می‌شوند. تا پولش با همین پول‌ها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان. به بسته‌های نان نگاه می‌کنم، می‌پرسم چند؟ می‌گویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بسته‌ای ۵۰ هزارتومان می‌فروشیم. می‌گویم نان را که می‌پزد؟ یک نفرشان توضیح می‌دهد. خانم‌ها با هم پول جمع می‌کنند یک کیسه آرد می‌خرند و خانم‌های مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) می‌کنند و خانم‌های جوان‌تر پای تنور می‌ایستند و نان می‌پزند. بعد که خنک شد بسته‌بندی می‌شود و ما اینجا می‌فروشیم. با شوق و ذوق می‌گویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک می‌کنند. آدرس موکب پخت نان را که می‌پرسم می‌گویند همین کنار امام‌زاده است خودتان بروید می‌بینید. جلو می‌روم یک سالن کشیده با درب شیشه‌ای، وارد که می‌شوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح می‌دهد که اینجا نان می‌پزیم. سلام و احوالپرسی می‌کنم و از حال و هوای موکب می‌پرسم. می‌گوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور می‌کردند.‌ به ذهن‌مان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. می‌گوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که می‌آیند از خوراکی‌های گرم استقبال می‌کنند. توضیحات که تمام می‌شود تشکر می‌کنم. از موکب بیرون می چ‌آیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها می‌کنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح می‌خواند. ای قدس به تو از جان سلام... زهرا بذرافشان پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | جاده نهبندان مزار سید علی علیه‌السلام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 قلک موشکی گروه مهد را باز کردم، مربی زینب سادات نوشته بود: «امروز با بچه‌ها یه سری قلک فرستادیم، لطفاً کمک‌های بچه‌ها به کودکان غزه و لبنان رو داخل قلک بندازن و تا دوشنبه بیارن مهد. ممنونم.» این ماه اولین حقوقم را گرفته بودم، قصد داشتم یک درصد طلایی را برای این حقوق محقق کنم. قبلا دیده بودم خیلی‌ها یک درصد از درآمد ماهانه‌شان را هرماه نذر امام زمان عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف می‌کنند و پولشان برکت خوبی پیدا می‌کند. پیام قلک را که دیدم، گفتم با یک تیر دو نشان می‌زنم،‌ هم آن یک درصدِ نذر ظهور را می‌دهم و هم این پول را کمک کردم به مردم فلسطین. اما زینب سادات که ظهر رسید نگذاشت من تصمیمم را اجرایی کنم. راستش باید تا عابر بانک می‌رفتم. اما همین که رسید آمد سر معامله. - مامان‌جون پول می‌دین بندازم تو قلکم برای کمک به بچه‌های لبنان و غزه و فلسطین؟ هنوز از راه نرسیده داشت از مامانم پول می‌گرفت بندازد داخل قلکش. مامانم گفت: «کارهای خوب انجام بدی بهت پول می‌دم بندازی قلکِت.» فردا وقتی از سرکار برگشتم، زینب سادات گفت: «مامان‌جون پول ندادینا؟» مامانم رو به من گفت: «امروز خیلی کارهای خوب انجام داده، دختر آرومی بوده، با آبجیش بازی کرده. زینب سادات برو کیف پولم رو بیار برات پول بندازم داخل قلک.» زینب سادات چهار ساله بدو بدو رفت سمت کیف مامان جون. پول را گرفت و انداخت داخل قلکش. اولین پول، پول من نبود. پولی بود که مادرم بعد پنج روز روضه خانگی، نیت کرد و انداخته شد داخل قلک. زهرا بذرافشان شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 قلک زینب سادات شب وقتی باباش رسید، قرار بود برویم روضه. زینب سادات آماده شد و قبل بیرون رفتن، رفت که یک وسیله را بیارورد... وقتی برگشت دیدم قلک توی دستش است. گفتم: آوردی پول جمع کنی؟ گفت: اوهوم. رفتیم کهف الشهدا، چون آنجا میزبان چند شهید گمنام بود. در وردی یه چایخانه زیبا بود که همه تو فنجان‌های شیشه‌ای چای می‌خوردند. دم ورودی آمدیم چای بخوریم که یکی از دوستانم را دیدم. سلام و احوالپرسی که کردیم زینب سادات بی‌معطلی گفت: خاله می‌شه پول بدین بندازم تو قلکم، برای بچه‌های غزه و فلسطین و لبنان؟ هر سری این درخواست را می‌گفت، اصرار داشت که هر سه کلمه غزه و فلسطین و لبنان را بگوید. دوستم پول داد و زینب سادات خیالش که راحت شد کمک جمع کرده، چایی‌اش را خورد و گفت بریم... رفتیم داخل حسینیه و زیارت شهدا. آنجا هم زینب سادات به هر آشنایی که می‌شناختم و سلام احوالپرسی می‌کردم می‌گفت می‌شه به بچه‌های غزه و لبنان و فلسطین کمک کنید؟ چند نفر که دیدن داره داخل قلک پول انداخته می‌شه بچه‌هایشان را فرستادند و کلی پول به همین بهانه، ٱن شب جمع‌آوری شد. آخر جلسه زینب سادات با یک قلک پر آمد خانه. حال خوبش موقع جمع‌کردن آن پول‌ها برایم دیدنی بود. احساس کردم حس خوبش به این قلک در وجودش برای کمک به مقاومت برای همیشه می‌ماند. زهرا بذرافشان یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 میهمان داریم... از کربلا آمده بود، تا دل‌ها را راهی قدس کند. ده شب میهمان‌بازی در کهف‌الشهدا، عشق‌بازی با قلب‌ها، آمده بود تا نام شهدا دوباره بر سر کوچه‌ها پررنگ‌تر شود. عطر گل و گلاب افشانده بود در کوچه کوچه‌های شهر و عطر خوش سیب، از حرم حسین علیه‌السلام آورده بود تا دل‌های کربلایی را راهی قدس کند. راه، همان راه است و هدف، همان هدف. و امروز در روز شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، آمده بود در خیابان‌ها، فریاد مردم را به آسمان ببرد، نزد مادرمان حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، فریادهای حیدر حیدر و نواهای حسین حسین و زهرا زهرا... قلب بیرجند امروز لبریز شده بود از حضور مردم و اشک‌ها در بدرقه شهیدان جاری بود... هرکسی زمزمه‌ای زیر لب داشت، اما مداح همه خواسته‌ها را در بزرگ‌ترین خواسته خلاصه کرد. اللهم عجل لولیک الفرج زهرا بذرافشان پنح‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا