📌 #شهدای_گمنام
میهمان داریم...
از کربلا آمده بود، تا دلها را راهی قدس کند.
ده شب میهمانبازی در کهفالشهدا، عشقبازی با قلبها، آمده بود تا نام شهدا دوباره بر سر کوچهها پررنگتر شود.
عطر گل و گلاب افشانده بود در کوچه کوچههای شهر و عطر خوش سیب، از حرم حسین علیهالسلام آورده بود تا دلهای کربلایی را راهی قدس کند. راه، همان راه است و هدف، همان هدف.
و امروز در روز شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، آمده بود در خیابانها، فریاد مردم را به آسمان ببرد، نزد مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها، فریادهای حیدر حیدر و نواهای حسین حسین و زهرا زهرا...
قلب بیرجند امروز لبریز شده بود از حضور مردم و اشکها در بدرقه شهیدان جاری بود...
هرکسی زمزمهای زیر لب داشت، اما مداح همه خواستهها را در بزرگترین خواسته خلاصه کرد.
اللهم عجل لولیک الفرج
زهرا بذرافشان
پنحشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
حسین
امروز بندرعباس مهمان داشت؛ نه یکی، دوتا بلکه ده مهمان عزیز. از صبح زود، روزمرگیهایم را تعطیل کردم تا برسم برای بدرقهشان؛ بعدش نمیدانم کجا آرام میگرفتند؟ سوار ماشین که شدم؛ راننده بیمقدمه پرسید: "تشییع میرید؟"
این یعنی شهر خبردار و آماده بود! بله کوتاهی گفتم و دل سپردم به مداحی فاطمیه که از رادیو پخش میشد. قبل از پارک شهید دباغیان پیاده شدم. خیلیها قبل از من آمده بودند. السابقون السابقون خودشان بودند نه من که تازه رسیده بودم. توی پیادهرو زیر نور آفتابی که جهد کرده بود گرمایش را به رخ مردم جنوب بکشد، قدم زنان راه افتادم. بوی گِشتِه قبل از اسفند توی بینیام پیچید. صدای مداحی "خوش اومدی مسافر من" از بلندگوهای کامیون تبلیغات پخش میشد. هر طرف چشم میچرخاندم نسلهای متفاوت در کنار هم میدیدم از خانمهای مسن بندری که چادر ویل مشکی کول زده بودند تا دخترهای جوانی که چادر عربی و قجری حجابشان بود و حتی دختربچههایی که روسریهای لبنانی پوشیده بودند. مردها هم تغییر کرده بودند از آنها که پیراهن توی شلوار میزدند با شلوار دمپاگشاد تا حالا که رسیدهاند به یقهسهسانتی و شلوار کتان راسته و جوانهایی که تیشرت لانگ و شلوار لش میپوشند. روزگار است دیگر! با راه افتادن موج جمعیت به خود آمدم. کمی از مسیر که رفتم؛ چشمم به خانم مسنی افتاد. سعی داشت قاب عکسی را بالای سر نگه دارد. چفیه با طرح شهید حاجقاسم دور شانههایش گره زده بود و قدمهایش همگام مردم. به سختی از چند ردیف دورتر خودم را به او رساندم؛ ولی راه کج کرد سمت پیادهرو. زنی دستش را گرفت تا از کنارگذر سیمانی رد شود. پیشانیاش خیس دانههای عرق بود. با یک دست قاب را نگه داشت و دست باندپیچیاش را بالا برد تا صورتش را پاک کند. مثل قاشق نشسته گفتم: "سلام حاجخانم! جوون شماست؟"
دست بالابردهاش را پایین آورد و نگاهش را به قاب داد: "آره حسین من! منتظرم برگرده دومادش کنم."
از حرفش وا رفتم. کنار پیکرهای بیسر قدم برداشته بود؛ ولی هرگز باور نکرده که حسینش برنمیگردد! مانده بودم چه بگویم. دست انداختم دور گردنش و با بغض گفتم: "ما رو هم دعا کن!"
از او جدا شدم و نگاهم چسبید به ماشین حمل پیکرهای شهدا. کسی چه میدانست شاید یکی از آنها حسین بود؟ شهید حسین جمشیدی!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
قلبمان گرم شد
وقتی خبر استقبال از شهدای گمنام را شنیدم و اینکه مسیر هم از میدان آزادگان به سمت میدان شهید است، دلم پَر کشید که بتوانم پابهپای مردم همراهی کنم این عزیزان دل ملت را.
کمردرد و پادرد چند سالی هست گریبانگیرم شده و مسیر طولانی نمیتوانم راه بروم، شهید گمنام قبلی را هم فقط یک کنار به انتظار ایستادم و به ماشینها تکیه دادم تا آمدن و از جلوی چشمانم عبور کردند.
اما اینبار از همان اول دلم پر کشید برای همراهی.
با دوستم قرار گذاشتیم برویم. دوستم گفت ۳ و نیم هم راه بیافتیم خوبه میرسیم، احتمالا مثل سریهای قبل با تاخیر حرکت کنن.
ما ۳ و نیم راه افتادیم، دوستم به دوستش زنگ زد تا مطمن شود، کاروان استقبال حرکت کرده یا نه، دوستش گفت «راه افتاده، تو مسیر طالقانی هستن!»
دل توی دلم نبود، ما از بلوار استقلال رفتیم که به تقاطع طالقانی بخورد دقیقا کنار پارک شهر، پلیس چند متر مانده به تقاطع، ماشینها را از فرعی هدایت میکرد.
ما پیاده شدیم. هنوز کاروان نرسیده بود.
از پیادهروی سمت راست به سمت کاروان رفتیم. ما داشتیم مخالف حرکت کاروان میرفتیم و رودرو با جلوی کاروان شدیم.
تا حالا اینجوری از روبرو به استقبال شهدا نرفته بودم.
دوستم رفت وسط خیابان و چند عکس گرفت، او هم از اینکه روبروی کاروان شهدا درآمدیم خوشحال بود.
اولین نیمکت کنار پیادهرو را دیدم، خوشحال از اینکه کسی روی آن ننشسته، چند لحظهای نشستم. کمکم تعداد آقایان استقبال کننده زیاد شد و نمیشد ما همانجا بایستیم.
بلند شدم و در پیادهرو همراه موج جمعیت شدیم.
پرچمهای جبهه مقاومت در انتهای موکب به زیبایی کنار هم چیده شده بود. جایگاه تابوت شهدا هم قشنگ تزیبن شده بود. در یک قسمت تصاویر شهید صفا و شهید محمدنیا را دیدم و جلوی کاروان هم شهدای مقاومت، تصاویرشان همراهی میکرد.
دلم گرم شده بود که میتوانستم همراهی کنم این جگرگوشههایی را که معلوم نیست مادر پدرشان کجا چشم انتظارشان بودند.
هوا سرد بود، سرد پاییزی، اما دلها گرم بود.
در پیادهرو، صاحب یک مغازه قهوهفروشی، پشت در شیشهای ایستاده بود و نگاهش قفل شده بود به کاروان، یک مرکز تعلیم رانندگی هم درش باز بود و دو خانم تکیه داده بودند و داشتند لابد با شهدا صحبت میکردند.
سمت چپ خیابان، طبقه دوم یک آپارتمان، دو خانم هم از بالا داشتند کاروان را نگاه میکردند. آدمهای مختلفی بودند. و هر کدام در سکوت نظارهگر بودند.
نمیدانم در دلهایشان چه میگذشت، حتماً حرفهای مهمی برای گفتن داشتند.
مادحین، نوبت به نوبت اشعاری حماسی یا فاطمیه میخواندند. حواسم به تک تک جملات جمع نمیشد.
خوشحال بودم از اینکه مسیر تقریباً طولانی را توانستم همراهی کنم. به کوچه کلانتری ۱۲ و نزدیک دبیرستان سمیه که رسیدیم روی نیمکتی خالی نشستم. دوستم و دوستش را گفتم ادامه بدهند من دیگر قادر به همراهی نیستم.
دور شدن آدمها را میدیدم. قراری گذاشتم با آنها، یک کار مهم که به آن برکت بدهند. این شهدا میتوانند شفاعت کننده باشند.
خوش آمدید به شهر ما، حضورتان به شهر ما برکت میدهد، ما هیچوقت رشادت شما را فراموش نمیکنیم.
چقدر شهر به هوای شهید نیاز دارد. انگار ریهها با تنفس این هوا، جور دیگری باعث تپش قلب میشوند. قلبمان گرم شد.
صدیقه نوری
چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش اول
با دودوتا چهارتای عقلی جور در نمیآمد. رفتنم را میگویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سردرد ناشی از آن هم از نماز صبح شروع شده بود. آنقدر که از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵ آذر ۱۴۰۳ کلیهی مدارس، ادارات و حتی بانکهای خوزستان تعطیل است! چندین کار عقبافتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمیداد. دلم اما...
خجالت کشیدم همان لحظه بگویم "نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم." گفتم:
«بذار یکم فکر کنم بهت خبر میدم.»
گوشی را قطع کردم و پشت لپتاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش میفرستم.
مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسهی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه میشدم.
ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بیآنکه بخواهی برای رفتن برنامهریزی کنی. بعد هم یک ماشین میآید دم در سوارت میکند و میرساندت و دوباره برتمیگرداند خانه. زشت نیست نروی؟
قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. "مگه کارهات رو نمیبینی؟ مگه هوا رو نمیبینی؟ مگه سردردت رو نمیبینی؟"
یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا میخواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟
چند تا از عملیاتهایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟
چندتا توی روزهای بارانی؟
سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟
چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟
از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم میآیم. در طول مسیر فکر میکردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیمساعت اول برنامه تمام میشود.
به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همهجا تعطیل شده بود نداشتم.
دانشجوها حسابی سنگتمام گذاشته بودند. گوشهگوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضاسازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشتهای با خط درشت، "نتیجهی مقاومت" و "نتیجهی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهرکدام مصداقهای واقعی را آورده بودند.
گوشهی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دلنوشتههایی به شاخههای درخت آویزان کرده بودند. حقیقتاً دلخراش بود.
یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرفهای سخنران سپردم.
همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسندهها آشناییزدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جملهی "چگونه به جبههی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل!
زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پولهای ایرانی وارد میشد. پولها تبدیل میشد به اسپرایت و سونآپ و کافهمیکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار میشدند. همهی اینها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، میشدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون میآمد. مسیر یو شکل دور میخورد و این سلاحها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود میشدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسانهای کفنپیچی شدهی خونی بیرون میآمدند.
همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش دوم
با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شدهام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا میآید جملهای میگوید که دلم را به درد میآورد -جمله را به من نگفت- ادامهاش هم میگوید: «معلوم نیست این استخونایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت یهبار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنن و بهرهبرداری خودشونو بکنن و از این جور حرفها».
اینها را با داغ دل و حسرت میگفت. چشم ترش را با گوشهی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش میگم هنوز کلی مادر هست که از جگر گوشههاشون خبری ندارن. آدمهای مطمئنی برای تفحص میرن. به خرجش نمیره که نمیره.»
پرسیدم «خوب چطور شد که امروز به مراسم اومدی؟»
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنامه. آلودگی هوا برام حقیقتاً اذیت کننده بود اما [با خودم] گفتم حالا که همسرم نیست تا [با رفتنمان] مخالفت کنه و اون جملات آزاردهنده رو تکرار کنه، بهترین فرصته.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: «نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکنه.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تشییع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟
- با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم. زود برمیگردم.
- من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدونم بعداً غر و لندش را یک جوری سرم درمیآره، اما خدا رو شکر که اومدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیاننور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بهخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش سوم
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمانِ از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میریخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان میرساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخیها اشک میریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفشهایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که در واقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق...»
شهادت میدهم که پرسش فرشتهی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچههای ستاد کل میرن. آدمهای کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سختگیری میکنند. [چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میروند دوره دیده هستند]»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کار مستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکههای مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم "در سخنرانیهایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟" که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهنشده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم بهراهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن: شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماهها تلاش میشود تا شهیدی تفحص شود و چشم انتظاری خانوادهای پایان یابد.
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا