eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 سفره صلوات نفس نفس زنان وارد خانه شدم! جلوی تلویزیون زانو زدم و با کنترل دنبال شبکه خبر گشتم که مادر با چشمانی که هنوز خواب داشت بالای سرم ایستاد. در حالی که به ساعت نگاه می‌کرد از من پرسید: چه خبره؟ چته اول صبح؟ قبل از اینکه حرفی از من بشنود، نگاهش روی تصویر تلویزیون ماند؛ زیرنویس شبکه خبر را که خواند پایش سست شد و همان‌جا نشست. درست مثل صبح روز جمعه سال نودوهشت خبر برایش سنگین بود! آنقدر سنگین که بغض گلویش شکست و ... ادامه روایت در مجله راوینا زینب مریدی‌زاده دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جیگر شیر بچه‌ها تند تند شربت‌ها را بین ماشین.هایی که ایستاده بودند تقسیم می‌کردند. یکی از پسرها که هیکلی درشت‌تر داشت خودش را به موکب‌دار رساند و پلاستیک خالی را نشان داد و گفت: «گیره موهای نذری رو دادم دیگه هست؟» موکب‌دار خندید و خدا قوت گفت:« بدون حاجت نباشی یادت باشه الان تنور حضرت علی گرمه، دست به نقد منتظر دعای شماست» و کیسه مشمایی را گرفت و کیسه جدید را به پسر داد. نور چراغ مسجد جوادالائمه علیه‌السلام داشت خودنمایی می‌کرد. تقریباً پذیرایی‌های جلوی مسجد تمام شده بود. روایت در مجله راوینا زینب مریدی‌زاده دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیگه تمومه از کنار موکبی برای مهمانی غدیر رد شدم. شلوغی موکب با آن حجم گرمای عصرگاهی و قاچ‌های هندوانه تناسب داشت. یکی دو موکب آن‌طرف‌تر بین بچه‌ها یخمک توزیع می‌کردند. کمی‌ جلوتر موکبی بود که محض رضای خدا یک لیوان آب هم دست خلق‌الله نمی‌داد امّا دور میز ورودی آن پر بود از آدم‌ها و به ویژه بچه‌ها. نمی‌توانستم بدون رمزگشایی شلوغی آن قدم بر دارم. هرچقدر جلوتر می‌رفتم گوشه‌ی بنر سفید رنگی را می‌دیدم. به زحمت خودم را به میز رساندم. خودکار و ماژیک بین پسر بچه‌ها و دخترهای دبستانی تند تند دست به دست می‌شد. بچه‌ها بدون پرسیدن از والدین جمله‌هایشان را می‌نوشتند. حرف‌هایی که با امضای روی بنر خشم و نفرتشان از اسرائیل را نشان می‌داد. با آنکه ساعتی از شروع مهمانی نگذشته بود؛ جای خالی روی بنر نمانده بود. جوان مسؤل، خودکار را از پسری گرفت و گفت: "دیگه تمومه." همان وقت دختر جوانی با عجله خودش را به میز رساند و گفت: "بذار منم بنویسم!" مرد خودکار را به او داد و من تازه فرصت کردم به‌ بنر جلوی موکب توجه کنم: "میز خدمت حقوقی (بسیج حقوقدان)." آرام از بین جمعیت راهی را به عقب باز کردم. در آن فاصله به این باور رسیدم که بچه‌ها را دست‌کم گرفته بودیم. آنها در این روزها، یک‌شبه بزرگ شده‌اند و می‌دانند لذت احقاق حق می‌تواند حتی شیرین‌تر از طعم یخمک و هندوانه باشد. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | مهمانی غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نگران رفته بودم خانه‌شان برای دیدار و احوال‌پرسی. خیلی نگران بود. به تلویزیون نگاه می‌کرد و در حین شنیدن اخبار، زیرنویس‌ها را هم می‌خواند. گفتم: «نگران نباشید. چیزی نمی‌شه.» سرش را برگرداند و گفت: «مطمئنم که آخرش خیرِ اما نمی‌تونم نگران نباشم.» بازنشسته شرکت نفت بود‌. هر وقت می‌رفتیم خانه‌شان از خاطرات روزهای جنگ در آبادان برایم تعریف می‌کرد و می‌گفت: «می‌دونی صدام توی دوران جنگ، هر روز چندبار پالایشگاه رُ می‌زد. من خودم اونجا شاهد بودم. روز و‌ شب ما رُ می‌زدند اما صبح که می‌شد دوباره می‌رفتیم پالایشگاه تا خرابی‌ها رُ بسازیم و کار روی زمین نمونه اما نگران وطنم. نگران همه خرابی‌هایی که به وجود میاد. نگران همه جون‌ها و جوون‌هایی که از دست می‌رن.» امیرحسین والا یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کروموزوم اضافه تنها فرق حبیب با بقیه، یک کروموزوم اضافه بود نه مرام و معرفتش! از ابتدای مراسم روی بلندی حسینیه ایستاده بود و از دور جمعیت و ماشین تشییع را می‌پایید. گوشش به ریتم مداح بود و دستش برای کوبیدن چوب دمام در هوا معلق. روی پا بند نبود و منتظر بود بر دمام بکوبد. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم: «پدر و مادرت کجان؟» با لبخند به تابوت شهید اشاره کرد: «بابام مُرده...» سخت همان دو کلمه را گفت. کِش‌دار و سنگین. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «بابای منم!» لبخندش تلخ شد و دوباره به جمعیت و ماشین تشییع خیره شد. یک کروموزوم اضافه داشت امّا بهتر از من و دیگران می‌فهمید شانزده روز است خانه‌ای از صدای گریه چهار کودک پُر است. خوب می‌فهمید خانه بدون پدر را... به سه دختر و تنها پسر شهید آذربادگان فکر کردم و حبیب که غم آن تنهایی را می‌فهمید. اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | مراسم تشییع شهید آذربادگان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تلقین بوی شهادت که به تن آدمی می‌خورد حس تهی بودن دست می‌دهد. حس رفتن و فرار از ماندن. صدا در صدا می‌پیچید. این صداها گوشم را نوازش می‌داد. در میان جمعیت بودم. - خانمم یه کمی عقب‌تر بایستید راه رو برای شهید باز کنید. مادر جان راه رو برای شهید باز کنید ممنون می‌شم. خواهر من اینجا نشینید زیر دست و پا می‌مونید. برادر لطفاً از این قسمت رد نشید... تکرار این جمله‌ها حالم را دگرگون می‌کرد. می‌دانستم هر یک از اینها که اینجا ایستاده‌اند به چه آرزو و امیدی آمده بودند. تلقین را که شروع کردند یکی از میان جمعیت گفت: «تورو خدا هیچی نگید تلقین می‌خونن.» به یکباره همهمه قطع شد و سکوت همه جا را گرفت. در سرم صدای تلقین پیچید. اسمع، افهم ،سعید بن حسین... انگار توی قبر بودم. اسم خودم را می‌شنیدم تکان دادنم را احساس و کلمه کلمه را تکرار می‌کردم. یک لحظه با فشار از جا کنده شد‌م. انگار به این دنیا برگشتم و دوباره همان آن جمله‌های تکراری. «خواهرم یه کمی عقب‌تر برید. هل ندید...» زینب مریدی‌زاده شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | تشییع شهید آذربادگان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 افسانه‌خانم گاهی وارونه‌ی یک کلمه زیباتر از خودش می‌شود. دیروز آن را کشف کردم. جنگ را از آخر به اول خواندم: "گ ن ج" بعد رمزگشایی کردم. همه می‌دانیم جنگ چه چهره‌‌ی خشن و ترسناکی دارد از انهدام زیرساخت‌ها تا از دست دادن آدم‌ها. آیا تا حالا جنگ را جور دیگر دیده‌اید؟ این‌روزها یک نگاهی به خبرها بیندازید حساب دستتان می‌آید مثلاً کاسبی در قم که ميوه‌هایش را به نرخ خرید می‌فروشد، ویلادارهایی در شمال که به مسافران شهرهای آسیب دیده اسکان رایگان می‌دهند یا تعمیرکاری که برای رفاه حال مسافران، خدمات بی‌مزد انجام می‌دهد و... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خوش هُندی بیش از یک ساعت بود که همه سرپا ایستاده بودیم اما کسی خم به ابرو نمی‌آورد. تمام مسیر خیابان منتهی به گلزار پر از جمعیت بود با هر طیف و سلیقه‌ای. پرچم مشکی یا ابوالفضل (ع) با نسیم تکان تکان می‌خورد. تمام نگاه‌ها به پل شهدا بود و منتظر آمدن عزیزی که از همیشه عزیزتر شده بود. یک‌باره مداح شروع کرد به خواندن: "خوش اومدی مسافر من" روی پنجه پا ایستادم تا مسافر قهرمان را بهتر ببینم. لندکروزر گل‌باران را که دیدم دانه‌های اشک روی صورتم راه افتادند. جمعیت یک‌صدا فریاد زدند: "مرگ بر اسرائیل، مرگ بر اسرائیل" ماشین آرام آرام از پل پایین می‌آمد و بغض آدم‌ها هم یکی یکی می‌شکست. زن و مرد هم نداشت. دلمان بد سوخته بود. باید چیزی می‌گفتم. حاج سعید آمده بود. دور از ادب بود چیزی نگویم. با لب‌های لرزان صدایش زدم: "خوش‌هُندی برار." (خوش آمدی برادر) زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | تشییع شعید آذربادگان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 📌 دلتنگ روضه تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد دلم عجیب گرفته بود. پای هر روضه هم می‌نشستم چشمه اشکم از جوشش نمی‌افتاد. هنوز خالی نشده بودم که همسرم کنترل تلویزیون را برداشت و حواسم را برد پیش شش شهید گمنام حسینیه معلی... روضه جانسوز بود و بغضم دوباره ترکید. در حال خودم بودم که زنگ گوشی همراهم بلند شد. یکی از هنرجوهای با معرفتم پشت خط بود. دو سالی است شب عاشورا مرا شریک نذر امام حسین علیه السلام میکند. رو به همسرم گفتم: قربون امام حسین برم امسالم ما رو یادش نرفت... بوی قیمه نذری در آشپزخانه پیچیده بود که همسرم صدایم زد و گفت: خانوم بیا حضرت آقا اومد توو حسینیه... با دیدن حضرت آقا اشکم سرازیر شد. پیام آقا را از همان راه دور گرفتم. شب غریبی است شب عاشورا شبی که اباعبدالله (ع) پیروزمندانه ایستاد... روضه دلتنگی کار خودش را کرده بود آرام شده بودم... اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | مشتا؛ روایت هرمزگان ble.ir/moshta_revayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کاروان اسرا عصر عاشورا، دسته‌ی عزاداری از مسجد صاحب الزمان(عج) راه افتاد. مردم از هر سه محله‌ی روستا، هم قدم با کاروان اسیران کربلا، حرکت کردند. زن و مرد، پیر و جوان، کودک و خردسال، چشم‌شان به تازیانه‌هایی بود که بر بدن داغداران بنی هاشم می‌نشست.‌ گهواره‌ی علی اصغر(ع) روی دست زن‌ها تکان می‌خورد. سرها روی نیزه بود و طبل با نوای مداح کوبیده می‌شد: «آه از دل زینب(س)» ادامه روایت در مجله راوینا مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۱۵ تیر ۱۴۰۴ | عاشورا | روستای تازیان مشتا؛ روایت مردمی هرمزگان ble.ir/moshta_revayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صدای علی‌آقا وسط آن جمعیت و شلوغی، عصای چوبی و خالکوبی‌ پشت دستش حواسم را دزدید. صدای نحیف علی‌آقا بین آن همه هیاهو گُم و مشت‌ گره کرده‌اش بلند بود. هر چه فریادها بلندتر می‌شدند صدای علی‌آقا نحیف‌تر می‌شد امُا مشتش فشرده‌تر... کنارش نشستم و سر صحبت را باز کردم. گوش‌هایش سنگین و حواسش جمع بود. در آن گرما و شرجی روی تکه بلوک شکسته‌ای نشسته بود و همراه بدرقه کنندگان شهید شعار می‌داد، حتی با آنکه صدایش به گوش کسی نمی‌رسید و پایی برای بدرقه کردن نداشت؛ امّا همراه جمعیت با جان و دل فریاد می‌زد: «مرگ بر اسرائیل» اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | مراسم تشییع شهید آذربادگان مشتا؛ روایت هرمزگان ble.ir/moshta_revayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جان‌فدای بندر تابوت شهید روی دستان همشهریانش در حال تشییع بود. گروه دمام‌زنی برای استقبال باشکوه از شهید آماده شده بودند. جمعیت در گرمای ۵۰ درجه اقتدار و خون گرمی بچه‌های بندر را به رخ می‌کشید. در آن شلوغی مادر و خاله‌ام گرم صحبت بودند. مادرم گفت: «روزیش بوده شهید بشه.» خاله‌ سری تکان داد و گفت: «آره سپر بلای بندر شد» مادرم از ته دل آهی کشید و گفت: «راست می‌گی جون‌فدای بندر شد». تا چشم کار می‌کرد مردم از دل کوچه‌های اطراف محله و خیابان‌های منتهی به گلزار شهدا به جمعیت تشییع‌کننده اضافه می‌شدند. تابوت که به گلزار شهدا رسید گروه دمام و مداح همزمان با هم شروع کردند و نوای «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد؛ سقای حسین سید و سالار نیامد...» در فضا پیچید. شهید سعید آذربادگان جان فدای بندر بود و مردم هم برایش سنگ تمام گذاشته بودند... معصومه نیلاد شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | مشتا؛ روایت هرمزگان ble.ir/moshta_revayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها