📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
هیجده چرخ
کاسه چه کنم را از وقتی دست گرفتم که مسؤل هماهنگی برای مصاحبه به من گفت: "برای توزیع غذا به امدادگران اومدم اسکله. حالا شما برید. امیدوارم به موقع برسم."
اما نرسیده بود! عقربهها از هشت شب گذشته و نمیتوانستم تنهایی بروم. سربهزیر جلوی اتاق ایستادم. خستگی یک روز کاری شوهرم را چشمها و پاهای دراز شدهاش کف اتاق جارمیزدند اما مجبور بودم. حرفم را که شنید نه نیاورد. از جا بلند شد تا آماده شود. چند دقیقه بعد ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
سهشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
تکرار تاریخ
از وقتی کتاب مربعهای قرمز خوانده بودم دلم پرمیکشید برای دیدن مزار شهید جعفر احمدی میانجی دوست حاج محمدحسین یکتا. رفته بودم گلزار علی بن جعفر (ع) قم. در بین مزار شهدا آهسته قدم برمیداشتم و زیر لب سلام بر امام حسین (ع) میدادم که به ردیفی خاص رسیدم. نوشتههای روی اولین، دومین و بقیهی سنگ قبور و سن شهدا میخکوبم کرد. نوشته بود: "دختربچهای پنج ساله، نه ساله و..." در اثر بمباران هوایی عراق در وسط روضه حضرت زهرا (س) به شهادت رسیده بودند. انگار باور نداشتم؛ دوباره به سنگ مزار و تاریخ شهادت آنها نگاه کردم ۲۴ دی ۱۳۶۵. قم شهری که کیلومترها دورتر از منطقه جنگی بود و کودکی که بیخبر از همه چیز در کنار مادرش به روضه گوش میداد. امروز تاریخ بار دیگر تکرار شد. با دیدن تصویر موهای پریشان دختری در زیر آوارهای ساختمانی در تهران، باورم شد که خباثت در طینت دشمنان قسمخوردهی ایران است امّا "وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ"
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
آمادهباش
از وقتی یادم میآید زمان جنگ هر وقت سراغ پدرم را از مادرم میگرفتم ما را دور خودش جمع میکرد و میگفت: «بابا سر کاره ... آماده باشه!» نصف سال پدرم خانه نبود. زندگی در شهرک شهید چمران ارتش همان شکلی بود و پرسنل نیروی دریایی همیشه آماده باش بودند. آن سالها، گاهی خواب میدیدم صدها جنگنده بالای آسمان و خانههای سازمانی شهرک ایستاده و میخواهند ما را بمباران کنند. از غروب، همسرم به یاد بمباران تهران به تمام شیشههای خانه چسب زده است. گوشی همراه را برداشتم و به دوست و آشنایانم در تهران زنگ زدم. از آنها خبر بمباران کرج را شنیدم، بیاراده گُر گرفتم و سریع به مادرم زنگ زدم. آرامتر از همیشه بود. اصرار کردم به خانه خواهرم برود و تنها نماند یک جمله گفت: «مامانجان آسمون خدا همه جا همینه! مگه خون من از اونایی که شهید شدن رنگینتره...» یاد دهه شصت افتادم و ترسهای کودکیام. مادرم مرا آرام کرد مثل وقتی که پدرم آمادهباش بود و ما در آغوش او سرگرم بازی بودیم...
اعظم پشت مشهدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
شروع پایان
میدانستم با اتفاقی که امروز افتاده بود، حتما حال و هوای جشن امشب هم متفاوت میشد و همان طور هم شد. صدای آهنگ حماسی همه جا را پر کرده بود. داخل حیاط مسجد، هر موکب را به نام یکی از شهدای روستا نامگذاری کرده بودند. نگاهم در محوطه چرخید. پسرهای نوجوان تند تند با کارتنهای آبمیوه میرفتند و میآمدند. بنر عکس شهدای روستا به ردیف، مجلس را زیباتر کرده بود. چشمم افتاد به نام مسجد: "علی بن ابی طالب (ع)" نام مولا علی روی کاشیهای براق آبی رنگ، واقعا برازنده بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم خوشبخت
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس روستای تازیان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیچارگی بیبی...
صدای لیلا و الو الوهایش در صدای بلند نیانبان گم شده بود. یک لحظه ماندم چه بگویم! گفتم: «لیلا خوبی؟ اونجا همه چی روبراهه! میگن میخواد بندر رو بزنه!» لیلا از سر و صدا فاصله گرفت و گفت: «ما که وسط عروسی هستیم زَدَم زَد...!!!» و بلند بلند خندید. عمری با یک جانباز اعصاب و روان زندگی کرده بود و جنگ را خوب میفهمید حتی از خیلیها که فقط حرفش را بلد بودند. گفتم: «لیلا هرمز خبری نیست اونجا امنه...» باز هم با صدای بلند خندید و گفت: «عروسی داداشمه دیگه، انشالله به حق امیرالمومنین(ع) خیلی زود جشن بیچارگی بیبی رو هم میگیریم...» منظورش نتانیاهو بود. درست هم نتوانست اسمش را بگوید و دست آخر وسط خنده و کِل کشیدن زنان دور و برش گفت: «همون بیبی...» و خودش هم یک کِل بلند کشید. از شور و هیجان صدای نیانبان ضربان قلبم بالا رفت و خون در رگهایم جوشید... وقت ترسیدن نبود!
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ریزپرنده مقابل پرنده
یکی دوساعت قدم زدن از مجسمهلکلکهای ساحل بندر تا یک کیلومتر آنطرفتر و دیدن کلی خوراکی خوشمزه گرسنهام کرده بود امّا به خودم قول داده بودم به نیت تبرک فقط از موکبهای مهمانی بزرگ غدیر شربت بخورم. موکب امام هشتم (ع) جوجه کباب میداد و چند موکب آن طرفتر بوی سوسیس بندری اشتهای نداشتهات را تحریک میکرد. تند تند عکس میانداختم و گاهی کوتاه با موکبدارها حرف میزدم. به حجم عکسهایم نگاه کردم ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس خط ساحلی، مهمانی غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نسل نت
دیروز به وقت سحر نماز خوانده و نخوانده به رختخواب رفتم. نگاهی به پسرم انداختم که بعد از نماز در فضای مجازی میچرخید. نگرانش بودم و نگران نسلی که بیشتر از فضای حقیقی با دنیای مجازی دوست هستند. کمی بعدخواب شیرین صبحم با صدای ریز تلویزیون کال ماند. گیج از جا بلند شدم و غرغرکنان به پذیرایی رفتم تا بگویم که اینوقت صبح مراعاتِ... امّا از دیدن شبکه خبر و زیرنویس آن حرف در دهانم ماسید. جملهاش کوتاه بود: "اسرائیل زده."
همانطور که سرش در گوشی همراه بود اوضاع مناطق مورد آسیب را برایم میگفت. تمام دیروز سعی کردم رگههایی از ترس در بین گفتوگوهایمان پیدا کنم که نکردم یا وقتی با دوست همسالش سر پناه گرفتن در جای امن شوخی میکردند. باورم نمیشد امّا نسل نت، جنگ ندیده برخلاف تصورمان نمیترسد. همزمان درسهای شب امتحان را میخواند؛شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکند و خوب میداند این بازی "کال آف دیو تی" نیست که با یک دکمه، آن را متوقف سازد.
...
از حوادث پشتهم اتفاق افتاده، سرم تیر میکشید و مجبور شدم همان اول شب برخلاف میلم به رخت خواب بروم. ساعت را به وقت اذان صبح تنظیم کردم اما چند ساعت بعد با صدای پسرم بیدار شدم: "پاشو مامان الان اذان میگه." کورمال چشمهایم را مالیدم. ساعت به وقت رسمی ۳ و پانزده دقیقه سحر بود و او بیدار.تا از اتاق خواب به روشویی برسم صدایش را شنیدم: "اونا میزنن تو خوابی. ما میزنیم باز خوابی. کی بیداری؟" حق با او بود. وسط پذیرایی خمیازهکنان پرسیدم: "حالا کجاها رو زدیم؟"
با هیجان جواب داد: "پایگاههای نظامی، فرودگاه بن گورین، چندصد ساختمون و..."
تازه نگاهم به تلویزیون روشن افتاد، سجادهی کف اتاق، رایانهی در حال پخش بازی والیبال و صفحهی تلفن همراهش که تند تند هشدار پیام جدید میداد.
لبخندی زدم. خیالم بعد از مدتها کمی راحت شد که نسل امروز منفعل نیست. نسلی پرسرعت است که با همهی تبلیغات رسانهای آنور آبیها هوشیارند و بیدار.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما از هیچی نمیترسیم!
همهشان دهه نودی بودند! زبر و زرنگ و حاضرجواب... با سر و صدای پدافند از مجتمع بیرون آمده بودند و در محوطة بوستان برای اسرائیل و آمریکا رجز میخواندند. از دل و جرئتشان خون در رگهایم جوشید. هر کدام پرچمی دست گرفته بودند و میخواستند با مشتهای کوچکشان دخل ریزپرندهها را در بیاورند. وسط تیراندازی پدافند ارتش، مادری پسرهایش را صدا زد. جفتشان شانه بالا انداختند و گفتند: «ما از هیچی نمیترسیم! حتی اگه آسمون از اینم روشن تر بشه!» یکی از پسرها حکم فرمانده را داشت و با تحکم با بچهها حرف میزد و مدام ثابت نگهداشتن پرچمها و احترام به آنها را یادآوری میکرد. از خودم پرسیدم: چرا همیشه این دهه نودیها را دست کم گرفتهام، من هم دهه شصت سن و سالی نداشتم امّا جنگ را فهمیده بودم. خدا را برای آن نسل امام زمانی(عج) شکر و در سرازیری خیابان به آرامش شهر نگاه کردم.
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جمعهی خشم
طبقهی دوم مسجدجامع و حتی بیرون مسجد پر از جمعیت بود. خبری از سیستم سرمایشی نبود. در آن هوای نفسگیر، وقتی قطرههای عرق از پشتم سُر میخوردند، نماز تمام شد و همه با شعارهای حماسی بیرون رفتند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل» آفتاب داغ مستقیم به فرق سرمان میخورد اما تاثیری در کم شدن فریادها نداشت: «مرگ بر منافق! ای لشکر صاحب زمان(عج) آماده باش! آماده باش!»
از خیلیها که پرسیدم به نیت شهادت آمده بودند. این جمله توی ذهنم چرخید که: «بیچارهها از ملتی میکُشند که دعای بعد از نمازشان شهادت است» یکی دو نفر گوشه و کنار پیادهرو، گرمازده شده و از هوش رفته بودند. پیرمردی قدخمیده با محاسن سفید و چفیهی فلسطینی روی دوش مدام به ترامپ بد و بیراه میگفت: «ترامپ قمارباز...» مردم هم احسنت و تکبیر میگفتند. در بین جمعیت، دختربچهای با پیراهن صورتی نظرم را جلب کرد. یکباره یاد دختر کاپشن صورتی افتادم. هربار که جمعیت مشت گره کرده بالا میبردند او دستش را بالا میگرفت.
دختری، چادر کرم رنگ را به سبک بندری پوشیده بود و همانطور که قطرههای عرق روی صورتش نشسته بود، ویلچر پدر پیرش را تند هل میداد.
دیدن ماموران انتظامی هم مثل همیشه مرا به وجد آورد. حس غروری تمام وجودم را فراگرفت. خداراشکر کردم از بابت این آرامش امّا... حیف که رویای شهادتم دود شد و رفت هوا!
مریم خوشبخت
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بچّهمحلها
این روزها برای نماز جماعت مسجد کم توفیق شدهام. دیشب به خودم قول دادم سنگ هم آسمان ببارد خودم را به مسجد برسانم و کار بیموقع درست کمی مانده به اذان همان سنگی بود که مجبورم کرد با دوی ماراتن فاصلهی ده دقیقهای خانه تا مسجد بروم. همین که رسیدم فراز اذان اشهد انّ محمداً رسول الله (ص) بود. از در شبستان وارد شدم. مسجد همان مسجد بود امّا حال و هوای نمازگزاران جور دیگر بود حتی دعای قنوت امام جماعت با همهی شبهای هفته قبل فرق داشت؛ وقتی خواند: "اللهم فَرِّج مولانا صاحب العصر و الزمان (عج)، اِحفظ قائدنا وانصُر جنودنا و..."
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
اینجا مریوانه یا تهران!
از نگرانی اتفاقهای تهران و بمباران منطقه محلاتی شمارهاش را گرفتم. مثل همیشه با انرژی و محبت جوابم را داد. در سال ۹۶ و اردوی نویسندگان و رزمندگان به جبهه غرب با هم آشنا شده بودیم. در طول سفر چشم روی هم نگذاشتم و تشنه شنیدن خاطرات شهیدان متوسلیان و بروجردی بودم. مضطرب پرسیدم: «خانم کاتبی جان خوبین؟» با خنده گفت: «آره عزیزم من مریوان بودم این چیزا که عادیه...» منتظر همان جواب هم بودم. اصلاً زنگ زده بودم بپرسم با اولین صدای موشک یاد چی افتادی؟ با لحنی طنز گفت: «از سحر که صدا رو شنیدم گفتم اینجا مریوانه یا تهران!» و هر دو خندیدیم. از همان شروع جنگ شال و کلاه کرده و رفته بود غرب برای کمک به مردم مریوان با تجربه مامایی و یک مشت باند و پدِ پانسمان... ناخودآگاه پرت شدم به خاطراتی که از حاج احمد متوسلیان و محمد بروجردی برایم تعریف کرده بود و مقاومت رزمندهها در مریوان ویران شده. تاریخ تکرار شده بود امّا به قول خانم مریم کاتبی به جای مریوان این دفعه تهران بود، تهرانی پُر از متوسلیان و بروجردیها.
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خرماپزان
الان فصل کُنگ (خرمای خارک) است. گرمترین وقت سال که خورشید تا میتواند بر سر و کلهی ما جنوبیها میزند تا بلکه کُنگها، خرما شوند. مردم هم بیشتر عصر و شبها بیرون میروند مگر به ضرورت. هواشناسی دمای این روزها را بالای ۴۰ درجه اعلام کرده با شرجی مُکفی. خدا نصیبتان کند بياييد بندر که دیگر نمیآیید این دو با هم یعنی نفست طاق و گرمازده میشوید. امروز مردم بندر خلاف جهت رودخانه شنا کردند. در یک ظهر جمعهی خرماپز، دوباره پای آرمانهای انقلاب و شهدا ایستادند و بعد از نماز با راهپیمایی روی دشمن و گرما را یکجا کم کردند. هرچند قدم که برمیداشتم از خدا میخواستم که یک روز اسرائیلیها با همین شدت گرما در خیابانهای تلآویو سیلان و ویلان شوند. بعد هم برای استجابت دوقبضهی دعایم سقلمهای به نرگس دوستم میزدم تا او هم آمین بگوید. کمی جلوتر ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها