📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
بفرما نوشیدنی خنک
دورش شلوغ بود و خودش بیشتر بازارگرمی میکرد با گفتن آن جملهی "بفرما نوشیدنی خنک!" ماشین تویوتای دوکابین بود. چند نفر مشغول پذیرایی بودند. جلو رفتم. مرد لباس سورمهای که در شیشههای نوشیدنی را تند تند باز میکرد بطری شیشهای را طرفم گرفت و همان جمله معروفش را گفت. تشکر کردم و بدون برداشتن بطری پرسیدم: "این خدمات دهی بری کدوم سازمان دولتی هست؟"
جوان بسیجی ایستاده کنار ماشین قبل از او گفت: "ما از پایگاه بسیج ششصد دستگاه هستیم. از ساعات اولیه حادثه به فکر خدمت رسانی افتادیم. تامین آب خنک، نوشیدنی، وعدههای غذایی و حتی میوهی تمام نیروهای امدادی رو به عهده گرفتیم."
سوال بعدیم شاید کلیشه بود اما در کنار مردم باید نهادی هم برای حمایت مالی باشد و همان را پرسیدم. در همان حین آتشنشانی با سر و صورتی خیس از عرق نزدیک ما شد. جوان بسیجی نوشیدنی به او تعارف کرد و جواب من را هم داد: "سپاه پاسداران"
چند دقیقهای همانجا ایستادم و به سرعت انجام کارشان نگاه کردم. میخواستم به سمت آتشنشانی بروم که در پناه کانکسی خستگی رفع میکرد که مرد لباس سورمهای بلند گفت: "تشریف بیارید وعده شامتون رو تحویل بگیرید. تشریف..." دوباره حرفش را تکرار کرد و نیروهای امدادی، آتش نشانها و پاکبانها به طرف ماشین آمدند و من از آنها دور شدم.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
مشت نمونهی خروار
آفتاب صورتش را برافروخته کرده و خیسی عرق از روی لباس آتشنشانیش معلوم بود. به دیوار کانکسی تکیه داده بود تا خستگی درکُند. موقع تعویض شیفت آتشنشانها بود. سلام و خدا قوتی گفتم. نمیدانستم از آتشنشانهای بندرعباس است یا از استانهای همجوار. مهم این بود که با همهی خستگی لبخند به لب داشت و آمادهی خدمت بود.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
همراه با مردم
داشتم از آتشنشانها عکس میانداختم که متوجه حضور یک روحانی در جمع آنها شدم. خیلی زود او را شناختم؛ امام جمعه جزیره قشم حجتالاسلام حاجبی که برادرشهید علی حاجبی قائم مقام لشکر ۴۱ ثارالله است.
ساده و بیآلایش در جمع آتشنشانها حاضر شده بود و به حرفهایشان گوشمیداد؛ درست مصداق بارز همراه با مردم.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
بشمار سه
کمی بعد از غروب بود. محوطه زیر نور لامپها تاریک و روشن به نظر میرسید. باد شروع به وزیدن کرده و آتشِ رو به خاموشی، دوباره گُر گرفته بود. آقای شهبازی نگران انفجار احتمالی کانتینر دیگر بود و آن یعنی باید برمیگشتم! پایم به رفتن نبود؛ در همان حین نیروهای هلال احمر را دیدم. سرتیم بین آنها میچرخید و دستورهای لازم برای برپایی چادر میداد. به خودم گفتم که اگر کارشان طول کشید نمیمانم اما بشمار سه، چادر را سرپا کردند و بعد سراغ چادر دیگری رفتند. از سرتیمشان پرسیدم: "چادر رو برای نیروهای خودتون نصب میکنید؟"
همانطور که حواسش روی بستن طناب چادر بود جواب داد: "نه! برای هرکسی که اینجا هست و نیاز به استراحت داره."
با گفتن خدا قوت به او به طرف ماشین راه افتادم. چند دقیقه بعد از گیت پرماجرا رد شدیم و مقصد بعدیمان به لطف آقای شهبازی، مجتمع مسکونی اسکله شهید رجایی شد.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
روی سرشان آوار میشد
تا رسیدن به مدارس شهرک مسکونی به جملهی آقای شهبازی فکر کردم: "یعنی چه روی سرشان آوار میشد؟" عمق خسارتها مگر چقدر بوده است؟ مثل همیشه زبانم زودتر از عقل جُنبید و پرسیدم: "چقدر مدارس آسیب دیدند؟"
آقای شهبازی همانطور که راهنما زد و پیچید به راست گفت: "با بررسی که داشتیم سقف بعضی از کلاسها ریخته، شیشههای در و پنجره شکسته و صندلی تعدای از کلاسها قابل استفاده نیست."
سوال بعدم اینطور بود: "امروز مدرسه باز بود؟"
همزمان با دیدن تابلو مدرسه پسرانه توقف کرد و گفت: نه. از دیروز شهرک ۳۱۵ خانواری اسکله تخلیه شده و به خاطر خسارت به منازل فعلا کسی اینجا نیست. سقف شیروانی بعضی از منازل هم متاسفانه کنده شده یا آسیب جدی دیده."
از ماشین پیاده شدم. باد گرمی به صورتم خورد. سکوت عجیبی در محله حس میکردم؛ نه رفتی و نه آمدی! نور کم جان تیربرق روی دیوار مدرسه افتاده بود. اولین تصویرم تابلوی کج شدهی مدرسه و گچهای ریختهی دیوار بود. جلوی پایم پُر بود از سنگریزهها کف زمین آسفالته. چندتا عکس انداختم و سوار شدم. از پشت شیشه بار دیگر نگاهم به مدرسه بود. ماشین راه افتاد. در دل خدا را شکر کردم که آن وقت روز بچهها در مدرسه نبودند وگرنه... روی سرشان آوار میشد.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس شهرک مسکونی اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست
ذهنم باز پر از سوال بود اما خسته از یک روز پرماجرا سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. آقای شهبازی در سکوت رانندگی میکرد. جاده بیرون شهر تاریک بود و خلوت. گاهی صدای بوق کامیون یا آمبولانسی سکوت را میشکست. چشمهایم را بستم در همان حین تلفن همراهم زنگ خورد. با کرختی نگاهی به صفحهی روشن و خاموش آن انداختم. زهره بود دوست خوزستانیام. الو نگفته دل نگرانیهایش را سرازیر دلم کرد: "ها خوبی دختر؟ دل نِگرونت شدُم. کسی از شما طوریش نِشده ها؟..."
زهره حرف میزد اما من به محبت کیلومترها دورترش فکر میکردم.
"کاری، کمکی از مو بر میآد؟"
لبخند سردی روی لبهایم نشست و گفتم: "یه دنیا ممنون که هستید."
تماسم با زهره که به آخر رسید باز پشت خطی داشتم. شهرزاد از البرز بود، بعدش مریم از شیراز، زهرا از اردبیل و سیل پیامهایی که از صبح نتوانسته بودم به دوستان کرمانی، اصفهانی، یزدی، تبریزی و... جواب بدهم.
خستگیهایم کمرنگ شده بود و دلگرمیهایم چندبرابر. فکر نمیکردم آنقدر سلامتی من و حال دل مردم شهرم برای جای جای ایران مهم باشد و بود!
دیگر به ساحل محلهی خواجه عطاء رسیده بودیم و اِلمانی که دورتر از ساحل میان آبهای خلیج فارس نام شهرم را در تاریکی حادثه تلخ، روشن نگهداشته بود. تکیهام را از صندلی برداشتم. باید به فردای روشنتر بندرعباس در پس همدلی مردم کشورم امید میبستم.
پایان.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس جاده اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
به وقت کافه رستوران
یکبار دیگر به آدرس نگاه کردم؛ جایی در گرانترین محله شهر. زیر لبی به خود گفتم: "مگه داریم؟ مگه میشه؟"
ساعت از سیزده گذشته بود که جلوی کافه پیاده شدم. از پلهها بالا رفتم اما در اصلی بسته بود. شمارهاش را گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد. گفتم: "جلوی در هستم."
"آمدمی" گفت و تماس را قطع کرد. خیلی زود در را برایم باز کرد. با هم وارد شدیم. بوی غذا و نوعی اِسماچ در فضای دنج کافه درهم شده بود. آقای محمودی مردی پنجاه ساله میآمد؛ چهارشانه و تیشرت لَش مشکی پوشیده بود با شلواری همرنگ. چندنفر ظرفهای یکبار مصرف را تندتند روی میزبزرگی میچیدند. آقای محمودی سر وقت دو دیگ غذا رفت و من هم بی تعارف جلوتر رفتم. از او پرسیدم: "ایدهی توزیع غذا برای همراهان مجروحین چطور به ذهنتون اومد؟"
سر دیگی را برداشت. بخار از روی استانبولی بلند شد و او درحین کار جوابم داد: "این مجموعه چند وقته که بخشی از درآمدش رو برای امور خیریه مخصوصا کودکان کار صرف میکنه. وقتی هم که حادثه اتفاق افتاد؛ به خودم گفتم چهکاری از دست من بر میآد؟ با توجه به اینکه آشپز هستم، با دوستان مجموعه تصمیم گرفتیم که غذا بپزیم."
کمک آشپز او را صدا زد. تا به سوال او جواب دهد نگاهی به میزها و دکور داخل سالن انداختم. تضاد رنگ قرمز و مشکی در کنار درختچههای سبز چمنی، زیبایی خاصی به فضای سالن داده بود. با آمدن مجدد آقای محمودی و کشیدن غذا گفتم: "از کی شروع به پخت غذا کردید و کجاها بردید؟"
با عجله برگ بوها را از گوشهی دیگ جدا کرد. کفگیر پر از برنج را توی ظرف یک بار مصرف ریخت و گفت: "درست از روز بعد حادثه. اول غذاها رو بردیم به بیمارستان سیدالشهدای ارتش [نزدیکترین بیمارستان به محل حادثه]. اونجا تعدادی رو توزیع کردیم و برای بقیه غذاها، از پرسنل بیمارستان بهمون پیشنهاد دادن که به بیمارستان شهید محمدی ببریم چون ارتش تامین غذای مجروحین و همراهشون رو به عهده گرفته بود. این شد که اومدیم بیمارستان شهید محمدی. اینجا اجازه ورود به اورژانس رو ندادن ولی همونجا ایستادیم و به مجروحینی که ترخیص میشدن یا همراهان بیمارها غذا توزیع میکردیم."
مثل قاشق نشُسته وسط حرفش گفتم: "کسی بود که ازتون غذا نگیره؟"
سرش را بالا آورد و بی لبخند گفت: "آره! میگفتن غذا برسه به اونایی که از شهرهای دیگه اومدن دنبال مجروحین. اون روز یه خانم دیگهای هم اومده بود برای توزیع غذا. اتفاقی باهم روبرو شدیم و قرار شد مجموعه ما ناهار بپزه و اون و دوستاش شام. خانم تاجالدینی بهم گفت که برای پخش غذا میتونه وانتش رو در اختیار ما بذاره. آقای افخمی هم زحمت هماهنگی با حراست بیمارستان رو کشید. حالا میتونیم غذا رو به داخل بخشهای بستری مجروحین هم ببریم."
از حرفهای انسان دوستانهی آقای محمودی اشک توی چشمهایم حلقه زد. کارکنان بستههای غذا را به داخل ماشین میبردند.میدانستم پر چانگی کردهام اما به نظرم واجب بود سوال آخر را بپرسم که: "عوامل اینجا کجایی هستن؟"
خانم کمک آشپز با لهجهی شیرازی گفت: "خودم شیرازی هستم، اون دختر سیستانی، پسر قدبلند بندری"
به عقب چرخید و گفت: "این دخترمون هم ترک تبریز."
آقای محمودی همانطور که بستهای را برمیداشت گفت: "منم کُرد هستم. کُرد کرمانشاه." خدا قوتی به عوامل مجموعه گفتم و برای رفتن به بیمارستان همراه آقای محمودی پا تند کردم.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
بیقرار و در صحنه
بخش اول
منتظر نشستم تا ادامهی ماجرای بیمارستان و مجروحین حادثه را برایم بگوید. خانم حاجبی گفت: "«دوست داشتم بیمارستان شهید محمدی بمونم ولی چون شیفت بودم، برگشتم بیمارستان امام رضا(ع). همینطور توی گروه پیام میذاشتن که «هر که شیفت عصره بیاد اورژانس کمک»، «صبح کارا هم بمونن»، «وضعیت خوب نیس اصلًا».
خیلی از بچهها اعلام آمادگی میکردن و به خواست خودشون میموندن. دمشون گرم! دلم بیمارستان شهید محمدی بود و خودم اینجا درمونده. بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود. همون لحظه صدای جیغ و فریاد از بیرون پنجرهی اتاق ریکاوری اومد. رفتم اون سمت. مجروح اورده بودن. فکرش رو هم نمیکردم تا بیمارستان مادری مثل شهید محمدی باشه مجروحین بدحال رو بیارن اینجا. زخم و پارگی مصدومها عمقی بود. برای همین باید تحت بیهوشی، بخیه و عمل میشدن. اتاق عملها درگیر و اوضاع بدتر از اونچه بود که فکرش رو میکردم. یه وقت به خودم اومدم که بیمارستانهای استان پر شده بود و بیمارستانهای خصوصی هم. بعضی از مجروحها رو به بیمارستانهای خارج استان اعزام کردن. لحظه به لحظه بیشتر متوجه میشدم که اوضاع وخیمه. معلوم نبود چه تعداد مصدوم هست یا چند نفر موندن که باید انتقال داده بشن؟ شرایط غیر قابل پیشبینی بود و نمیشد برنامهریزی درستی برای کنترل اوضاع و رسیدگی به مجروحین کرد. همین وضعیت رو ترسناک کرده بود!
ادامه دارد...
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
بیقرار و در صحنه
بخش دوم
«یکی از همکاران پرستارم، خواهر و دو برادرش توی اسکله کار میکنن. بعد از حادثه با خواهر و یکی از برادرهاش تلفنی حرف زده بود، ولی خبری از اون یکی داداشش نبود. حال بدی داشت! بغضش رو پنهون میکرد و نمیذاشت اشکهاش جاری بشه. با اون حال بدش بالای سر مریضا میرفت. دلم براش سوخت! برای همهمون سوخت! خیلی وقتا باید ناراحتیمون رو پنهون میکردیم تا درد بقیه درمون بشه. بالاخره با اصرار مسئول بیهوشی اون رو فرستادیم تا به خانوادهاش سری بزنه و خبری از برادرش بگیره. کمی بعد با خیال راحت برگشت؛ در حالیکه اون روز، زمان استراحتش بود و میتونست برنگرده! خیلی دغدغهی مریضا رو داشت.
حس سنگینی داشتم. میخواستم برم بیمارستان شهیدمحمدی که نیاز بیشتری به نیرو داشت. ۲۴ ساعت شیفت بودم؛ شب بیمارستان شهید محمدی بودم و روز بعدش بیمارستان امام رضا (ع).از مسئول شیفت خواستم اجازه بده تا خونه برم و استحمام کنم. بعد هم آماده بشم برای رفتن به بیمارستان شهیدمحمدی. قبول کرد. واقعا نمیدونستم اگه برم، بعد یه ساعت میتونم برگردم؟ با همهی خستگیهام میخواستم برگردم! جالب بود منی که همیشه محتاط رانندگی میکردم اون شب هیچ نفهمیدم چطور راه بیمارستان تا خونه و خونه تا بیمارستان رو رفتم. حتی با سرعت زیاد از دوربینا رد شدم. فقط برام مهم بود زود تر از خونه خوراکی بردارم برای بچههای شیفت که حسابی خسته و گرسنه بودن و زودتر برسم اونجا یعنی بیمارستان شهید محمدی.»
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
هدیهی امام رضا (ع)
صدای پیج کردن از راهرو میشنید: "دکتر رحیمی به بخش اورژانس. دکتر رحیمی..."
نگاهی به رنگِ پریدهی صورت معصومه انداخت و قطرههای سِرمی که آهسته میچکید مثل تمام خاطراتی که بعد از هربار سقط بچههایش در ذهنش تداعی میشد. اشک پشت اشک ریخته و کجاها که نرفته بود؟ معصومه روی تخت تکانی خورد. همان وقت کسی از بیرون اتاق گفت: "خدام رضوی اومدن."
دلش میخواست به استقبال آنها برود اما ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
سهشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان جزیره #قشم بیمارستان پیامبر اعظم (ص)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
خادمِ الرضا (ع)
موسی نقیبیپور، از دبیرخانهی کانونهای خدمت رضوی استان آمده بود. حرفهایش خودمانی بود و گیرا. شروع صحبتش را آنطور بود که: «به خاطر اتفاق تلخ اسکله، گروه جهادی کانونهای خدمترضوی با موکبی به نام «خدّام الرضا (ع)» اینجا مستقر شدن. هدفشون خدمترسانی به امدادگرها و کسایی هست که جهادی اومدن پای کار. بیشتر نیروها قبل از اومدن به اینجا توی چایخونهی حضرتی شهر، دلی خدمت میکردن و حس اینرو داشتن که توی حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) خدمت میکنن و از این بابت خوشحال بودن. اما ...
ادامه روایت در مجله راوینا
گفتوگو با موسی نقیبیپوردریایی
مریم خوشبخت
جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #وحدت
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
همهمون دوستیم
آدرس جایی حوالی مرکز شهر بود؛ چهارراه سازمان. زنگ آیفون را زدم و صدای گرمش را شنیدم که گفت: "بفرمایید." خانم تاجالدینی با خوشرویی جلوی در واحد منتظر ایستاده بود. وارد شدیم. در هال خانه پر بود از پلاستیکهایی با نان ساندویچ. بوی خیارشور و سوسیس بندری در فضای خانه پیچیده بود و آدم را به اشتها میانداخت. روی مبل راحتی نشستم. آنجا هم مثل کافه رستوران عجله برای رساندن به موقع شام بود. چند خانم در فضای بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بودند. وسایل آمادهسازی ساندویچها را روی سفرهای تمیز میگذاشتند. بعد ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها