eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 جانِ ایران توی مسیر مراسم یادبود به آن فکر کردم که اسکله چه فاصله‌ای با خانه‌ی ما داشت که در زمان انفجار، آن‌طور زمین و زمان لرزید! تصاویر انفجار را یادم آمد و درد و بغضی گلوگیر بابت پیکرهایی که چیزی از آنها نمانده... هیچ... هیچ... هیچ! بغض در گلویم نشست. فقط‌ بندر نمی‌سوزد، این جانِ ایران است که می‌سوزد! از افکارم بیرون آمدم. مداح می‌خواند و اشک‌ها جاری شد. بحث از دختران جان باخته در این حادثه شد؛ در شب میلاد بانوی آب و آینه حضرت معصومه (س). دختری با موهای بیرون ریخته از شال، اشک در چشم‌هایش جمع شده بود و نگاه خیره‌اش به شمع‌ها و گل‌های گلایول سفید. شوق بچه‌ها در روشن کردن شمع‌ها، من را یاد شام غریبان شهدای کربلا انداخت. پرده‌ی اشک روی چشم‌ها نمایان بود وقتی آهنگ غم انگیز با تصویر دود و آتش، ترکیب شد. و مداح خواند: بندرعباس غوغاست... خون به قلب دریاست غرق ماتم دل‌هاست... حزن و اندوه پیداست مردم سینه زدند همراه این نوای غم انگیز، حتی بچه‌ها هم... مریم خوشبخت شامگاه دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بوستان غدیر، یادبود جان باختگان حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت یک پرستار محدثه حاجبی، نفس پر دردی کشید. با لحن بسیار آرام و با طمأنینه، دهان باز کرد برای جواب دادن به سوالم که: «روز حادثه، چی به شما گذشت؟» «ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود و من بیمارستان امام رضا (ع) سر یه عمل جراحی بودم. یهو موج پیامک و عکس و فیلم از دوست و آشنا و فامیل شروع شد که می‌گفتن: «چه صدای وحشتناکی... چه موج و انفجاری... مثل زلزله بود.» تازه فهمیدم موقع حادثه، گیج و منگ بودن یعنی چه! داغ بودم و از ناراحتی نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود. وقتی رفتم بیمارستان شهید محمدی، با دیدن بخش‌های اداری خالی از آدم، تنم لرزید. تلنگر بود و نشانه‌ای از بد بودن اوضاع. بعضی از نیروها رفته بودند بخش اورژانس، بعضی سراغ مصدوم‌ها و تعدادی هم دنبال تهیه‌ی دارو و تجهیزات. وضعیت توی بیمارستان، اضطراری بود. حدود ۳۰۰، ۴۰۰ مصدوم فقط توی یه ساعت اول حادثه یعنی وخیم بودن شرایط. به خاطر ازدحام، امکان انتقال مصدومین هم نبود. با همین اوضاع، برگشتم بیمارستان امام رضا (ع)... صبر کردم خانم حاجبی نفسی چاق کند برای ادامه‌ی ماجرای تلخ انفجار اسکله‌ی شهید رجایی. چند دقیقه بعد ادامه داد: «خیلی بیشتر از ظرفیت بیمارستان، جمعیت هجوم میاره به فوریت‌های پزشکی. گذشتن از بین اون آدمای عرق به پیشونی، سخت بود. بهت چهره‌ها، اضطراب‌شون رو نشون می‌داد. هیچ کس تو حال خودش نبود. جیغ و فریاد و ناله و التماس با هم ترکیب شده بود. زن باردار ۳۷ هفته‌ای، از شدت استرس تو آستانه‌ی زایمان زودرس بود. وخامت حالش طوری بود که وقتی پرسیدم: "می‌خوای اسم بچه‌ات رو چی بذاری؟" فقط همینجور نگاهم کرد. با حالت التماس گفت: "نمی‌دونم... فقط بچه‌م سالم باشه" یه بیمار افغان هم از شدت انفجار، پرت شده بود. شیشه‌های شکسته‌ی پنجره‌ی خونه‌اش، تاندون و رگ‌های دستش رو پاره کرده بود. از نظر من شرایط اون بیمارها عادی بود. البته این به خاطر مواجهه‌‌ی همیشگی کادر درمان با این موارده. اما جنازه‌های سوخته و پاره پاره حکایتشون فرق داشت. اونا که هیچ ازشان باقی نمونده بود. تفاوت این قضیه و اوضاع مردم با بیمارهای عادی، پارگی و زخم‌های عمیق و اضطراب و وحشت بود. حجم عظیمی از اضطراب که حال بد روحی همه رو به وضوح نشان می‌داد. تا حالا به چنین موقعیتی بر نخورده بودم. به معنای واقعی، غوغای محشر بود... .» گفت‌وگو با محدثه حاجبی پرستار بیمارستان امام رضا (ع) مریم خوشبخت شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دخیل این چندمین باری بود که درخواست می‌دادم! با عصبانیت در راهرو خوابگاه حوزه علمیه قدم می‌زدم. به کارم گره افتاده بود؛ اول آن همه عز و جِز برای اجازه خروج و این هم از پیدا نشدن یک ماشین محض رضای خدا! در همان حین متوسل به مادر حضرت عباس (ع) شدم. در کسری از ثانیه کوییک سفیدی تایید زد. نفس راحتی کشیدم از اینکه می‌‌توانستم به محفل همدلی بروم که مردمانش قلب‌هایشان سراسر آتش بود... ترافیک سنگین باعث شد خیلی دورتر از محل برگزاری مراسم از ماشین پیاده شوم و خودم را به جمعیت برسانم. تا به آنجا رسیدم مراسم شروع شده بود و جمعیت زیادی در کنار ساحل بودند. مداحی می‌خواند. گاهی روضه‌اش به سمت آتش اسکله می‌رفت و گاهی به سمت آتش پشت در خانه‌ای در کوچه‌ی بنی هاشم مدینه! خدام حرم امام رضا (ع) هم با پرچم متبرک رضوی آمده بودند. باز مداح دل‌ها را بی‌تاب کرده بود برای دخیل به پنجره فولاد. او دم گرفته بود: "ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم..." همان‌وقت صدای سنج و دمام زن‌ها هم بلند شد و تا چاووش‌خوان نام کربلا را برد دل‌های داغ‌دار روضه نخوانده های های گریه کردند. کوثر دهقانی شامگاه دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بوستان غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تا اطلاع ثانویه این اماکن تعطیل... نه تخریب است! شیشه‌های ماشین را کیپ بسته و ماسک زده بودیم، تا مثلا بوی دود به‌مان نرسد. اما راننده که از نیروی حفاظت اسکله بود، بدون ماسک رانندگی می‌کرد. هرچند متر یکبار هم ته دل من را خالی می‌کرد که: "تا هرجا راهمون دادن می‌برمتون." نگاهم به فیلم‌بردار تیم هنری بود که انگار حرف او را نمی‌شنید و با آرامش از مناظر پشت شیشه ماشین فیلم می‌گرفت. از اولین ایست و بازرسی که رد شدیم کمی نفس راحت کشیدم. دلم می‌خواست راننده کمی توقف می‌کرد تا بتوانم عکس بیندازم اما او پرسرعت می‌راند و بین حرف‌هایش می‌گفت: "تا یکی، دو ساعت دیگه آقای رئیس‌جمهور میان اینجا. باید قبل از ایشون منطقه رو ترک کنیم. هیچ نیروی غیر از کارکنان نباید باشن." مجبور شدم دوربین گوشی را به شیشه نزدیک کنم. با صدای چیلک، سرعتش را کم کرد. بدون سرچرخاندن گفت: "می‌تونید شیشه رو بیارید پایین." ترس از دود سیاه و غلیظ دستم را با تردید طرف دکمه بالابر پیش برد که خودش شیشه را پایین کشید. حالا واضح‌تر ساختمان چند طبقه را می‌دیدم و تابلویی کمی قبل از آن: "مهمانسرای مجتمع بندری شهید رجایی" یعنی باید باور می‌کردم آنجا یک مهمانسرای شیک بوده است با گل‌های شب‌بو و کاغذی دور تا دور محوطه؟! ساختمان چهار طبقه بود و بدون در و پنجره با پارکینگی در زیر آن. بعضی از چارچوب‌های فلزی پنجره‌ها از جا درآمده و نیمه آویزان بود. راننده از خیابان نزدیک ساختمان عبور کرد و همان‌‌طور با دست ساختمان دیگری را نشان داد و گفت: "اینجا ساختمون اداری." با حرفش یاد نیم ساعت قبل افتادم وقتی در راهروی بیمارستان صاحب الزمان (عج) نشسته بودم؛ دختر جوانی با فرم اداری روی یکی از صندلی‌ها نشست. لباس‌هایش نامرتب، دستش باندپیچی و زخمی روی قسمت راست گونه‌اش بود. پرسیدم: "از مصدوم‌های حادثه‌این؟" خسته جوابم را داد: "آره. یه شب همین‌جا تحت نظر بودم." گفتم: "کسی بود که آسیب جدی دیده." سرس تکان داد. مکثی کرد و گفت: "دوستام که میزشون نزدیک پنجره بود با موج انفجار شیشه روی سرشون خرد شد." نگاهش را به سرامیک‌های کف راهرو داد و ساکت شد. با صدای راننده به خودم آمدم: "اینجا دورترین نقطه به محل حادثه بوده." با خودم فکر کردم که در دورترین نقطه چقدر مجروح و فوتی داده وای به حال نزدیک‌ترین مکان به محل انفجار. راننده باز هم سرعت گرفت و من چشمم به حجم دودی بود که هر لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شدیم. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد با سرعتی که شهبازی راننده می‌رفت به سختی می‌توانستم عکس بیندازم. تا رسیدن به محدوده‌ی پارکینگ ماشین‌ها، او توضیح‌هایی در مورد میزان خسارت‌ به ساختمان‌ها را می‌داد. چند دقیقه بعد به جایی اشاره کرد و گفت: "کمترین خسارت مربوط به مزار شهدای گمنام" دو دوتا چهارتای ذهنی کردم و فهمیدم آنجا نسبت به مهمانسرا و ساختمان اداری به محل حادثه نزدیک‌تر بود اما انگار خدا آن مکان مقدس را در بغل سنگ، نگه‌ داشته بود. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | مزار شهدای گمنام اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 انفجار بخش اول بی‌تاب بود برای تعریف ماجرای آن روز. تکاپوی پر التهاب انفجار اسکله‌ی شهید رجایی برای آتش‌نشان‌ها واقعا سخت بود. نفسی کشید و شروع کرد: «روز اول استراحتم بود. اون روز منزل بودم. هنوز سرسجاده‌ی نماز ظهر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. فرمانده‌ی شیفت بود که گفت :«سریع خودت رو برسون ایستگاه. صدایی که شنیدیم از اسکله‌ی شهید رجایی بوده.» به سرعت با تاکسی اینترنتی خودمو رسوندم ایستگاه تا با بقیه‌ی بچه‌ها اعزام بشم. صحنه‌ی عجیبی بود. بچه‌ها سر رفتن به منطقه حسابی بحث می‌کردن. همه به التماس افتاده بودن اما فرمانده گفت: «تیم‌بندی شدین... اونایی که می‌خونم سوار بشن. مابقی منتظر بمونن تا خبر بدم.» اسم همه رو خوند به جز من. بی‌قرار بودم برای رفتن اما چاره‌ای نبود. بعد از رفتن تیم اول اطفاء حریق، اخبار حادثه را رصد کردم. بی‌سیم به دست نشسته بودم و به خودم گفتم: «کاش می‌شد برم.» همین که فرمانده اومد توی اتاق گفتم: «آقا مهدی نمی‌شه منو بفرستین؟ آخه اینجا موندن سخته! تو رو خدا هماهنگ کنید برم!» فرمانده آهی کشید و به من خیره شد: «فرض کن بفرستمت. اگه این طرف شهر آتیش‌سوزی بشه کی می‌ره سر این حادثه‌ی جدید؟ اینو بدون که موندن تو اینجا کم‌تر از رفتن به اونجا نیست. بالاخره نوبت تو هم می‌شه که بری.» حرف‌هایش منطقی بود. به امید رفتن منتظر موندم و بالاخره زمان تعویض شیفت، موقع رفتنم رسید... . ادامه دارد... مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 انفجار بخش دوم انگار همه چی داشت درست پیش می‌رفت. همان لحظه تلفن همراه یکی از بچه‌ها زنگ خورد. خانمش بود اما نفهمیدم چی از آن طرف خط گفت که دوست هم‌تیمی‌ام گفت "باید برم... پدر و مادر خیلی از همین بچه‌هایی که مثل دختر خودمون هستن اونجان نیاز به کمک دارن. خودت بچه رو ببر دکتر . پول می‌زنم به کارتت." بهش گفتم: "برو بچه‌ت مریضه." لبخند تلخی زد و جواب داد "خیلی از بچه‌ها منتظر پدر و مادرشونن. فرقی بین بچه من با بچه اونا نیس. باید اونا رو پیدا کنیم." خیلی خوشحال شدم وزیر لبی گفتم: "دم بچه‌هامون گرم که اینجوری دارن مایه می‌ذارن." وقتی رسیدیم اسکله؛ پشت در اصلی منتظر ماندیم تا فرمانده صحنه حادثه را بررسی کلی کند و بعد رفتیم به سمت محل اصلی حادثه. تمام مسیر تا محل انفجار پر بود از تکه آهن‌های سوخته. ماشین‌ها از شدت موج انفجار، مچاله شده بودند، مثل یک تکه کاغذ. خودروهای آتش‌نشانی جانمایی شد و تیم‌های مربوط بهم سازماندهی. فرمانده هر محدوده هم مشخص شد. تیم‌های آتش‌نشان، شیلنگ‌های آب را به طرف حریق بردند. تعدادی از نیروها هم مسؤل جستجوی اولیه در محوطه شدند. وزش باد، کار را برایمان سخت کرده بود. نیروهای کمکی از تهران اعلام آمادگی کرده بودند و نیروهای آتش‌نشان شهرستان لار هم راه افتاده بودند. کمی بعد عملیات ترکیبی آب پاشی با گِرُند‌مانیتور و بالگرد شروع شد. نیروهای هلال‌احمر، پلیس، اورژانس و گارد اسکله از همان لحظات اولیه مشغول تخلیه‌ی مجروحین بودند. بعد از چند ساعت کار بی‌وقفه، حدود ساعت ۶ عصر نیروهای جدید جایگزین شدند. از خستگی دیگر نای ایستادن نداشتیم. کلاه آتش‌نشانی را به جای بالشت زیر سرگذاشتیم و با همان لباس‌های تنمان دراز کشیدیم تا بعد از استراحت کوتاه دوباره برگردیم سر صحنه. همان وقت بچه‌ها سعی می‌کردند با خونواده‌هایشان تماس بگیرند و از دل نگرانی بیرونشان بیاورند. ادامه دارد... مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 انفجار بخش سوم - هوا تاریک شده بود. دیگه همه جای خودشون توی عملیات رو پیدا کرده بودن و هر کس مشغول انجام وظیفه‌ی محوله‌ بود. تمام کانال‌ها پُر شده بود از قیر داغ و مذاب. هر چند دقیقه یک‌بارصدای انفجار می‌شنیدیم و یکباره کل محوطه روشن می‌شد. بچه‌هایی که از ساعت‌های اولیه حضور داشتن با نیروهای جدید جایگزین شدن. با اومدن هواپیماهای پیشرفته عملیات وارد فاز جدیدتری شد. بالگردها هم کیسه های پودر را بالای آتش و دود خالی می‌کردن. کمی بعد با کاهش شعله‌های آتش، کار لودر، بیل مکانیکی و تجهیزات انتقال کانتینر هم شروع شد. عملیات هوایی سریع‌تر به سمت کانون انفجار پیش می‌رفت. اون روز خیلی‌‌ها برای پیدا کردن دوست یا اعضای خانواده‌شون به کمک آتش‌نشان‌ها و گروه‌های امدادی اومدن. اونا آدرس نقاطی رو می‌دادن که احتمال وجود جنازه توی اون بیشتر بود. حرف‌های آتش‌نشان که به آن جمله رسید؛ سکوت کرد و من به آن فکر کردم که شنیدن اوضاع حادثه از زبان نزدیک‌ترین افراد به آنجا، حس دیگری دارد. انگار خودم هم همانجا بودم. درست کنار آتش، دود و خاکستر... . مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مال دنیا، مالِ دنیا است رسیدیم به پارکینگ ماشین‌های کارکنان اسکله. محوطه‌ای بسیار بزرگ که می‌توانستی در هرگوشه از زمین آسفالت آن، تکه‌ کانتینرها‌ی منفجر شده را ببینی. آقای شهبازی بالاخره ماشین را پارک کرد و گفت: "می‌تونید پیاده شید و عکس بندازید." پیاده شدم. حیرت زده نگاهم روی ماشین‌های درب و داغان چرخید. یعنی صاحب ماشین‌ها کجا بودند؟ اصلا کسی از آنها زنده مانده بود؟ آقای شهبازی فکرم را خواند و با دست چند ماشین آن طرف‌تر را نشان داد و گفت: "بعضی ها که طوریشون نشده اومدن دنبال ماشین‌هاشون ولی می‌بینی که چه وضعیه." چند قدم جلوتر رفتم. روی زمین پاکت سیگاری سالم افتاده بود اما پژوی نقره‌ای روبرویم با هیچ اوستا تعمیرکاری روبه‌راه نمی‌شد. شیشه‌هایش خرد، صندلی‌ها و سپر عقب کنده شده و سقف ماشین تا نزدیک صندلی‌ها پایین آمده بود. به داخل ماشین نگاه کردم. شال سرخ زنانه و بطری‌های آب روی صندلی ولو شده بود. دلم سوخت برای صاحب ماشین که آن را با چه شوقی خریده بود و حالا آهن قراضه‌ای سهمش بود و اگر خودش زنده بود! آن حال و روز بیشتر ماشین‌های در پارکينگ بود. چندتا عکس انداختم و به ذهنم آمد که از قدیم راست گفته‌ بودند که مال دنیا، مالِ دنیا است؛ همان اندازه فانی و درگذر! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | پارکینگ اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چرا خاموش نمی‌شود؟ از وقتی به پارکینگ رسیده بودم، تلاش آتش‌‌نشان‌ها را برای مهار شعله‌های آتش می‌دیدم اما سوالی در ذهنم پر رنگ شده بود: "چرا آتش خاموش نمی‌شود؟" آن را از آقای شهبازی پرسیدم. جوابم داد: "داخل کانتینرها پر از مواد نفتی مثل قیر . ویژگی مواد نفتی اینه که وقتی آتش می‌گیرن اگه حجم آب برای اطفای اونا کافی نباشه بیشتر شعلهور می‌شن تا اطفاء. اینجا هم مسئله همین. نکته بعد کیپ بودن در کانتینرهاس. دورتادور در کانتینرها نوارهای درزگیری تعبیه شده تا از ورود هوا به داخل اون جلوگیری کنه. در شرایط عادی اگه هوا وارد کانتینر بشه مواد بارگیری شده ممکن در معرض فساد قرار بگیره ولی حالا این یه معضل شده. درهای کانتینرها با حرارت بالایی که بهشون وارد شده و داشتن نوار درزگیرها کاملا چفت شدن. داخل اونا هم مواد سوختنی و کف کانتینرها هم از جنس چوب. آتش ‌نشان ها تنها می‌تونن بدنه‌ی کانتینرها رو خنک‌سازی کنن تا زمانی‌که تمام مواد سوختنی داخل کانتینرها بسوزه چون فعلا با این حجم آتش هیچ راهی برای خروج موادسوختنی وجود نداره." آقای شهبازی دوربین گوشی را روی صحنه‌ی روبرو تنظیم کرد که باز پرسیدم: "چرا از کف پودر استفاده نمی‌کنن؟" به طرفم چرخید و گفت: "اینقدر کف پودر نداریم. بالای ۳۰ ساعته که آتش‌نشان‌ها دارن کار می‌کنن. از ایستگاه‌های آتش نشانی شرکت فولاد، نفت ستاره، آلومینیوم المهدی(ع) و پالایشگاه نفت به کمک اومدن اما باز وسط خنک‌سازی ممکنه پمپ آب‌پاش یه ماشین از کار بیفته و این روند اطفاء رو کُند می‌کنه." می‌خواستم بازهم سوال‌هایم را ردیف کنم اما از شنیدن صدای بالگرد منصرف شدم. ضبط صدا را قطع کردم و دوربین را روی آن گرفتم. بالگرد به محدوده‌ی بالای دود و آتش رسید. یکباره مخزن آب داخل بالن متصل به آن را خالی کرد و دوباره ارتفاع گرفت. شعله‌های آتش کمتر شد اما در کسری از ثانیه باز گُر گرفتند مثل ریختن بنزین روی آتش. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | پارکینگ اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 همشهری خوب بعد از رفتن بالگرد، آقای شهبازی برایم توضیح داد که غیر از این نقطه آتش‌سوزی، دو مکان دیگر هم طعمه حریق هستند. نگاهم را به این ‌طرف و آن طرف محوطه‌ی پارکینگ چرخاندم. او با دست به فضای پشت گیت‌ها اشاره کرد و گفت: "اونجاس. طبق نظر کارشناس‌ها، کانتینرهای محدوده‌ی پارکینگ، کالایی ندارن که به خاطر حرارت، انفجار صورت بگیره اما اون طرف داره." باد کم‌ کم شروع شده بود صدای او بین هوهو باد به گوشم می‌رسید که: "در وضعیت عادی، ما کارکنان حفاظت با کارت تردد می‌تونیم به همه‌ قسمت‌های شرکت سر بزنیم اما الان همه‌چیز دست کمیته‌ی بحران حتی تردد" اما ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 طبیعت بی‌جان آقای شهبازی ماشین را گوشه‌ای در محوطه پارک‌کرد. مثل مرغ از قفس پریده، تشکرکنان پیاده شدم. محوطه این‌طرف برخلاف پارکینگ، خیلی شلوغ بود از ماشین‌های آتش‌‌نشانی و نیروهایش ‌گرفته تا آمبولانس‌های هلال احمر و جوان‌های زبده‌ و پاکبان‌های زحمت‌کش. اولین چیزی که بین حجم آتش و دود توجهم را جلب کرد طبیعت بی‌جان بود. قدم‌هایم را تندتر برداشتم. باید پلک می‌‌بستم و قبل از انفجار آنجا را تصور می‌کردم. آسمان آبی، صدای گنجشک‌ها در یک عصر بهاری از لابه لای شاخه‌های درختچه‌ی کاسیا با گل‌های زرد خوشرنگ و گل‌های زینتی اما آن‌وقت آسمان دود گرفته را می‌دیدم و درختچه‌هایی که از نیمه شکسته، گل کاسیاهایی که خم شده و از ترس برگ‌هایشان جمع‌شده بود و نهال‌های توتی که دیگر درخت نمی‌شدند. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها