eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 پلان چهارم دوباره برگشتیم سر خانه‌ی اول با تدابیر امنیتی: "بیمارستان" این‌بار به بزرگ‌ترین بیمارستان دولتی بندرعباس یعنی بیمارستان شهید مسعود محمدی رفتیم. بیرون بیمارستان پر از ماشین پلیس بود. خواستیم میان‌بر بزنیم و از در پشتی وارد شدیم تا گیر سوال و جواب‌های نگهبان‌های بیمارستان نیفتیم که افتادیم. برای ورود به محوطه‌ی اورژانس سوال پیچ‌مان کردند و ما نزدیک‌ترین مکان به اورژانس یعنی درمانگاه را اسم بردیم. مجبور شدیم مسیر طولانی را پیاده برویم. جلوی اورژانس نرده‌های فلزی گذاشته بودند و آن‌قدر صداها درهم شده بود که نمی‌دانستی چه‌کسی حرف می‌زند. ردیف به ردیف ... ادامه در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | شهید مسعود محمدی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پلان آخر ترجیح دادم همان مسیر آمده را برگردم. عجله‌ای نداشتم وقتی دلم پیش همشهری و هموطن‌هایم جامانده بود. روی سنگ‌فرش‌های دلگیر بیمارستان قدم‌ می‌زدم که به ساختمان قدیمی رسیدم. چراغ‌‌های زرد و رنگ پریده‌اش روشن بود و پره‌هایی که می‌چرخید. حرف‌های مرد بسیجی توی‌ سرم چرخ خورد: "با حراست بیمارستان هماهنگ کنید برای سردخانه." یادم آمد کمی قبل تر از رسیدن به اورژانس زن و مردی را جلوی آن در دیده بودم. دلم مثل تَغاری پُر شده بود. دعا کردم که بقیه مجروحین زنده باشند. از ساختمان دور و دور تر شدم اما نگرانی‌هایم به قوت خودش بود. نمی‌دانستم امشب چند خانواده سرگردان این مراکز درمانی هستند و چند نفر رخت عزا به تن کردند. صدای اذان از ماذنه‌ای بلند شده بود که از محوطه بیمارستان بیرون آمدم. تمام. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | شهید مسعود محمدی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آدم بسوزه دلش نسوزه... یک‌سره دستش را بلند می‌کرد و روی سر می‌کوبید. جلو رفتم. وسط آن بلبشو بین آن همه آدم؛ آن زن حواسم را دزدید. هر کسی سمتی می‌رفت و نگاه من سمت آن زن. روی زمین نشسته بود و می‌نالید. گیج نگاهم کرد و گفت: «بچه‌ام...!» بغض کردم. از صورت آفتاب سوخته و دست‌های استخوانی او رنج مادری‌اش را فهمیدم. دستش را گرفتم و گفتم: «بچه‌ات کجاست؟» هر کسی که پا به بیمارستان می‌گذاشت را با چشم برانداز می‌کرد. گاهی نیم خیز می‌شد و گاهی ناله می‌زد و به در بیمارستان خیره می‌شد. گفتم:... ادامه روایت در مجله راوینا اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان صاحب الزمان (عج) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سایه‌های خستگی‌ناپذیر تازه سجاده‌ها را جمع کرده بودیم. نفس‌های آخرین آیات قرآن هنوز توی هوای نمازخانه می‌پیچید که ناگهان زمین لرزید. غرشی مهیب، مثل صدای آخر الزمان سقف بالای سرمان یکباره فرو ریخت و تیرآهن‌ها مثل استخوان‌های شکسته‌ی یک غول روی شانه‌هامان سقوط کرد. گرد و غبار آنقدر غلیظ بود که آدم در خودش خفه می‌شد. چشم که باز کردیم دنیا تیره و تار شده بود. با دست‌های لرزان خودمان را از زیر آوار بیرون کشیدیم. همکارمان که پایش شکسته بود را به زحمت کشیدیم و بردیم بیرون‌. ادامه روایت در مجله راوینا آرش دهقانی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ساعت ۰۴:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دستِ مهربانی به محض ورود به محوطه‌ی بیمارستان، موکبی توجهم را جلب کرد. بنر بزرگی داشت: «قرارگاه جهادی شهید حسین شهابی پور» کیک می‌دادند و شربت تا کمک حالی باشند برای همراهان مجروحین... فهمیدم سرگروه این جوانان پای کار و پر شور، برادرزاده‌ی شهید حسین شهابی‌پور است. پرسیدم: «چرا این موکب رو راه انداختید؟» با لبخند تلخی، چشم به زمین دوخت و جواب داد: «به خاطر حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی» ذوق کردم وقتی فهمیدم به غیر از این بیمارستان (صاحب الزمان) در دو بیمارستان سیدالشهدای ارتش و شهید مسعود محمدی هم موکب دارند. موکبی که هدفش، تسکین درد قلب های بی‌قرار بود. آدم‌هایی که از دیروز ظهر، آتش در آسمان دلشان باریده بود. قرارگاه خدمت‌رسانی‌شان هم مشغول آواربرداری در اسکله‌ی شهید رجایی بود. گفتم: «می‌شه یه عکس یادگاری بگیرم؟» سری کج کرد و خندید. همه‌ی نیروها را جمع کرد جلوی موکب. خیره به دوربین برای ثبت این همدلی، این خون جوشان برای کمک رسانی و غیرت بی‌مثال ایرانی. گفتم: «یک، دو، سه» چیلیک! مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان صاحب‌الزمان (عج) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سردخانه از قیافه‌اش پیدا بود شوکه است! هر کسی چند بار صدایش می‌کرد. عین آدم‌های گنگ فقط نگاه می‌کرد. و لب‌هایش را بی‌صدا تکان می‌داد. چند نفری دور و برش می‌چرخیدند؛ یکی آب دستش بود و به زور سمت لبش می‌برد، یکی صدایش می‌زد: احمد... احمد... خوبی؟ سر و صورتش خاکی و سیاه بود. لباس‌هایش پاره و پوست شانه راستش خراشیده و خونی بود. روی سکوی جلوی ساختمان اصلی بیمارستان نشسته بود. سرش سنگین بود و بی‌اراده به سمتی خم می‌شد. پرستاری داخل حیاط این طرف و آن طرف می‌دوید. نگاهش که به آن جوان افتاد با عصبانیت گفت: نذارین بخوابه... دوستانش دور جوان حلقه زدند و تکانش دادند؛ احمد نخواب... احمد. مردی میانسال جلو رفت و بطری آب معدنی را باز کرد و مقداری آب روی صورت جوان پاشید. صدای جیغ زنی از پشت بیمارستان بلند شد همانجا که همیشه از اسمش می‌ترسیدم: سردخانه! یک نفر کنارم ایستاد و گفت: «فعلاً جنازه‌ها رو به خانواده‌ها نمیدن!» گفتم: «چرا؟» گفت: «تا بفهمن قضیه چی بوده!» سر تکان دادم و آه کشیدم. تعدادی زن و مرد شیون کنان و به سر و سینه زنان وارد محوطه بیمارستان شدند. جیغ دختری جوان بی‌اختیار مرا کشید سمت‌شان! از صورت و لباس‌هایش معلوم بود تازه عروس است. از افسوس و نگاه بهت زده جمعیت داخل محوطه بیمارستان فهمیدم به دنبال سایه سرش آمده... دو زن زیر بغل آن دختر جوان را گرفته بودند و نشسته و ایستاده او را دنبال خودشان می‌کشیدند. مسیر منتهی به سردخانه خلوت بود، انگار کسی پایش نمی‌کشید به آن سمت برود. بوی گزنده‌ای زیر دماغم بود. با چند سرفه ریه‌ام را تکاندم و به سمت ورودی ساختمان جراحی بیمارستان رفتم. کسی جواب درستی نمی‌داد. نمی‌خواستم دست خالی برگردم، هنوز حرف‌های آن مرد در گوشم بود. به گوشه‌ای از پارکینگ بیمارستان رفتم جایی که جمعیت کمتری زیر سایه درخت لور ایستاده و منتظر بودند. گوشی همراهم را بیرون آوردم و به دوستم زنگ زدم: «فاطمه چه خبر!؟» از آن سمت خط یک کلمه گفت: «فاجعه!» پرسیدم: «پیکرا رو به خانواده‌ها نمیدن!؟» سرد گفت: «چرا ندن! اینجا که جا نیست از صبح دارن جنازه و بدن جزغاله میارن نمیتونن اینجا نگه دارن بالاخره باید تحویل خونواده‌ها بدن و...» و مکالمه تمام شد. به ساختمان جراحی و راهروهای پُر از جمعیت نگاه کردم. هیچ کس آرام و قرار نداشت. آنهایی که مریض داشتند به دلداری خانواده مجروحین آمده بودند و همراه آنها گریه می‌کردند. اعظم پشت‌مشهدی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان شهید محمدی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بیمارستان امام رضا (ع) خستگی در صورت گندمی‌اش موج می‌زد. از صبح زود بیمارستان بود. با یک نگاه براندازش کردم لاغر امّا محکم و پُر انرژی. نگاهم به گوشه مقنعه مشکی‌اش افتاد که از گرما شوره بسته بود. تلفن از دستش نمی‌افتاد. یک ریز صدای زنگ ممتد تلفن پذیرش در اتاقک پذیرش و سالن می‌پیچید و دل را می‌لرزاند. جلو رفتم و سلام کردم. تند جوابم را داد و گفت: «جانم!» گفتم: «چه خبر؟» نگاهم کرد و عجولانه گفت: «میبینی که...» گفتم: «چند تا مجروح آوردن اینجا؟» یک لیست بلند نشانم داد و گفت: «صد نفر!» آرام تر پرسیدم: «فوتی هم داشتین!؟» بلند گفت: «آره یه نفر!» به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: «بشین.» بین آن همه شلوغی و سوال‌های ریز و درشت مردم داخل سالن، در اتاقک پذیرش را باز کردم و خودم را روی صندلی جا دادم. دزدکی به لیست خیره شدم. فهمید. دفتر را جلوی دستم گذاشت و گفت: «راحت ببین دختر.» اسم‌ها برای خواندن زیاد بود امّا دلم نیامد فقط به ستون سن نگاه کردم با یک نظر همه جوان بودند... همانطور که جواب سوال مراجعین را می‌داد به سمتم برگشت و گفت: «غم اینا یه طرف ماجراست غم پدر و مادرایی که از کرمانشاه، تهران و رشت زنگ میزنن یه طرف!» گفتم: «مگه هنوز کسی هم مفقوده!» با چشم و ابرو حالی‌ام کرد و گفت: «بچه‌های اورژانس میگن ما فقط اونایی که اطراف محوطه کانتینری بودن رو آوردیم بیمارستان هدیش، نمی‌شه همه رو آورد. از اونجا هم مجروح‌ها رو می‌فرستادن بیمارستانای داخل شهر...» تشنه بودم. هوا داخل سالن هم با زور کولر دَم بود. از هوای نفس‌گیر اتاقک دلم گرفت. دو زن باردار داخل سالن راه می‌رفتند. از جا بلند شد و از محفظه کوچک شیشه رو به آن دو زن گفت: «شما چرا هنوز اینجایین برین خونه مگه نمی‌بینین امشب دکتری برای زایمان نیست.» هر دو زن ایستادند و به من و پرستار نگاه کردند. پرسیدم: «گناه دارن بندگان خدا.» تند جوابم را داد: «همه تختا رو خالی کردیم که به زخمیا برسیم. نمی‌شه یه دستمون به اینا باشه یه دستمون به...» بقیه حرفش را خورد و گوشی تلفن پذیرش را برداشت: «الو بله... مادرجان اسمش چیه؟... از کجا زنگ می‌زنی؟ رشت...» و مشغول گشتن لیست مراجعین شد. از روی صندلی بلند شدم و به طرف ورودی در بیمارستان رفتم. وسط حرف‌هایش با آن طرف خط گفت: «کجا؟» گفتم: «بیرون، نفسم گرفت.» و از در ساختمان بیرون رفتم. جمعیت زیادی کنار ساختمان و داخل محوطه ایستاده و نشسته بودند. یکی با تلفن بلند بلند صحبت می‌کرد و تعدادی گوشه‌ای نشسته بودند و مویه می‌کردند. طاقت ماندن نداشتم برای آن شب دلم پُر شده بود. اعظم پشت‌مشهدی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قیامت بود... شوکه بود، آن را از لحن و بغض گلویش فهمیدم. به خاطر موج انفجار سردرد داشت و صدایش می‌لرزید. پرسیدم: «بهترین؟» کمی مکث کرد و گفت: «چی بگم!؟ از صبح برای گرفتن برگ ترخیص کالا رفته بودم اسلکه. توی سالن منتظر صدور برگ ترخیص بودم که یک دفعه باد شدیدی وزید و همه جا سیاه و تاریک شد. برای چند لحظه همه جا ساکت شد. هیچی نمی‌شنیدم. چشم که باز کردم روی زمین افتاده بودم و گوشم سوت می‌کشید. گیج به دور و برم نگاه کردم همه جا پُر از خاک و خرده شیشه بود. بی‌اختیار از جا بلند شدم و دویدم سمت ورودی. سالن در و پیکری نداشت. فقط دویدم بیرون سالن، هوا تاریک و پُر از دود بود. کم کم صدای ناله شنیدم. ناخودآگاه تصوری که از قیامت شنیده بودم جلوی چشمم آمد. به خدا قیامت بود...» برای چند ثانیه ساکت شد و بغض کرد. گفتم: «خب بعدش؟» - هیچی خانوم قیامت بود، هر کسی رو می‌دیدی به یه سمتی می‌دوید. جز سیاهی و دود و فریاد نه تصویری بود نه صدایی برای شنیدن. تازه یادم افتاد که با دو تا از دوستانم آمده بودم اسلکه. شب شیفت بیمارستان بودم امّا با شنیدن ناله‌ کسانی که داخل سالن و بیرون محوطه بودند به سمت صداها دویدم. خیلی زود دوستم را دیدم؛ انگشت شست دستش از بند آخر قطع شده و به یک تاندون آویزان بود. تنها امکان دم دستم پیراهنی بود که داشتم. لباسم را درآوردم و تکه تکه کردم. دستش را بستم و او را گوشه‌ای روی زمین نشاندم. خیلی زود دوست دیگرم را گیج و مبهوت روی زمین دیدم. دویدم سمتش. شقیقه‌اش به اندازه یک سکه سوراخ شده و خون بیرون می‌ریخت. سرش را بستم. صدای فریاد و ناله‌ها که زیاد شد نگاهم به آسمان و دود غلیظی افتاد که بالای سرمان به هوا می‌رفت... کمی مکث کرد. گفتم: «خودتون چیزیتون نشد؟» آرام گفت: «ضربه بدی به سرم خورده و تحت نظرم امّا بیشتر از خودم نگران اونایی هستم که توی محوطه بودن اونایی که فاصله‌اشون مثل ما با محل انفجار کم بود.» پرسیدم: «شما چقدر با محل انفجار فاصله داشتین؟» نفسش را بیرون داد و گفت: «پونصد متر!» و ساکت شد. گفتم: «اگه چیز دیگه‌ای از شرح واقعه داشتین لطفاً بهم بگین.» ملتمسانه گفت: «تو رو خدا بنویسین قیامت بود... بنویسین من قیامت رو با چشمام دیدم... همه اونایی که توی اسلکه بودن قیامت رو دیدن دیگه نباید قیامتی بعد از این ببینن!» حرف‌هایش در گوشم زنگ خورد و در سرم پیچید. به خاطر روحیه بالا و نجات مجروحین او را تحسین و برایش آرزوی سلامتی کردم... گفت‌وگو با امیرحسین آلنگ؛ تکنسین بیهوشی بیمارستان امام رضا (ع) اعظم پشت‌مشهدی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محبتِ ناتمام دوستم پیشنهاد داد برویم سازمان انتقال خون. گفتم: «دیگه یه روز گذشته اونجا خبری نیست. همه رفتن خونشون رو دادن. سازمان هم گفته فعلا کافیه» بی‌خیال نشد. اصرار کرد و من هم قبول کردم. در ذهنم تصویر محوطه‌ی خالی از جمعیت دور زد. رسیدم در سازمان انتقال خون. ماتم برد. هنوز تا توی محوطه صف بود. «مگر می‌شد؟ اینها دیگر که بودند؟» رفتم داخل. باز هم آدم بود در تکاپوی اهدای خونش. مردی سفید پوش، در حال کشیدن چرخ دستی پر از کیسه های خون، روی کف کاشی شده بود. نیاز به پرسیدن نبود که «چرا اومدید؟» یا «گفتن دیگه لازم نیست خون بدید پس چرا...؟». از دخترهای کم حجاب تا دخترهای چادری. از پسرهای شلوارک پوشیده تا پسرهای یقه بسته‌ی ریش بلند. همه یکدل شده بودند تا هر چه در رگ دارند، بدهند. لبخند به لب و سینه سپر کرده... در این دود و غبار و آتش و خاکستر، باز هم نور را دیدم. همین روزنه‌ی نور همدلی، غیرت و ایمان، سازمان انتقال خون را از خون گرم و پر و شور و حرارت مردم همیشه همراه، لبریز کرده بود. مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ ا حوالی عصر | سازمان انتقال خون ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مگه کنار کانتینرها هم کسی بوده؟! به سختی حرف می‌زد. دلم می‌خواست حال و انرژی‌اش را داشتم و سوال‌ها را پیچ و تاب می‌دادم امّا آنقدر بی‌رمق و گرفته بود که ترجیح دادم همانطور آرام سوال‌هایم را تکرار کنم. به نقطه‌ای از اتاق خیره شده بود. گفتم: «می‌دونم حالتون مساعد نیست ولی روایت شما خیلی می‌تونه کمک کنه!» بدون آنکه سرش را بچرخاند از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: «چه فایده‌ای داره؟» گفتم: «مردم می‌فهمن واقعیت چیه!» سرش را به تأسف تکان داد و گفت: «چی بگم هر چی بگم درده!» از ظهر شایعه پشت شایعه گوشم را پُر کرده بود. خواستم لب باز کنم و بپرسم که پیش دستی کرد و گفت: «فقط خدا کنه چیزی از اونایی که اون جلو توی محوطه بودن باقی مونده باشه که به خونواده‌هاشون بدن!» با تعجب پرسیدم: «مگه تو خود محوطه و کنار کانتینرها هم کسی بوده!» با چشم‌های درشت براق شد توی صورتم و گفت: «آدم بود که با انفجار به هوا پرت می‌شد و دست و پا بود که این طرف و اون طرف می‌افتاد.» از سوال ساده لوحانه‌ای که پرسیده بودم خجالت کشیدم. تمام تصورم از اسکله یک بندرگاه بود و خاطره‌های ریز و درشتی که همسرم از کانتینرهای فرسوده و کشتی‌های غول‌پیکر برایم گفته بود. یک لحظه پشت کمرم یخ کرد. لرز افتاد به استخوان‌هایم. اتاق کوچک و پره‌های کولر روی تخت میزان شده بود. موهای نیروی اورژانس با باد کولر به سمتی کشیده می‌شد و بیشتر آشفتگی‌اش را نشان می‌داد. پرستاری وارد اتاق شد و گفت: «بهتری؟» سرم به سمتش چرخید. با نیروی اورژانس بود. بی‌مقدمه آستین پیراهنش را بالا و آمپولی به او زد و گفت: «دراز بکش.» بعد با نگاه تندی به من گفت: «خانوم شما نمی‌ری بیرون. این بنده خدا حالش خوب نیست!» احساس بدی داشتم دلم می‌خواست کاری انجام بدهم گفتم: «فقط چند تا سوال می‌پرسم و می‌رم!» نیروی اورژانس بی‌حال و بی‌رمق روی تخت دراز کشید. پرستار از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه شنیدن بودم... اعظم پشت‌مشهدی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هیجان تلخ از صبح تا ظهر چندبار آدرنالین خونم را بالا و پایین کردند با گفتن اینکه "می‌بریمت" و چند دقیقه بعد "نمی‌شه مسولیت داره. نیروی خانم رو راه نمی‌دن!" دیگر خسته شدم و برای روایت‌نویسی به مرکز درمانی نزدیک ساحل پشت‌شهر رفتم که تلفن همراهم زنگ خورد. فیلم‌بردار حوزه هنری از پشت خط گفت: "آماده‌اید؟" آماده برای کسی بود که هیجان رفتن نداشت و نه منی که یک لنگه پا منتظر بودم. کمی بعد در جاده بیرون شهر بودیم و مناظری که کم‌کم نمایی از حال اسکله شهید رجایی را نشان می‌داد؛ آن هم بدون شرح! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یکشنبه | ۷ اردبیهشت ۱۴۰۴ | جاده خونسرخ - اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 یادبود بعد از آن ترافیک سنگین، رسیدم به پارک غدیر؛ محل قرار دل‌های همدل برای یادبود جان باختگان حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی. باد می‌وزید و پرچم بزرگ ایران تکان تکان می‌خورد. چشمم به چند موکب خورد. دانشگاه علوم پزشکی استان، سازمان هلال احمر، کانون پرورش فکری کودکان و کانون خدمت رضوی استان آن موکب‌ها را برپا کرده بودند. یک موکب مردمی هم برای خوزستانی‌های مقیم هرمزگان بود. بیشتر از همه توجهم به خانم‌های مشکی پوشی جلب شد که مشغول پخت نان محلی بودند. مردی با لهجه‌‌ی عربی به موکب نزدیک شد و گفت: «خاله می‌شه مهیاوه بزنی‌... دستت درد نکنه.» به زحمت چشم برداشتم از صفای آن غرفه و دو قدم رفتم جلو. فهمیدم آن مرد عرب از اهالی غرفه‌ی پر جنب و جوش خوزستانی‌هاست. دیر رسیدم و بساط‌شان را جمع می‌کردند. سخت می‌شد از لای جمعیت گذشت. کمی آن طر‌ف‌تر قدم‌هایم کند شد از دیدن درخت سفید زیبا که با برگ‌هایی به سبزی دل مردم با صفای بندر ساخته بودند. برگ‌ها مزین شده بود به درد و دل بچه‌های پاک و معصوم. هر چه از دل می‌جوشید، قلم می‌نوشت و برگ می‌شد به درخت زندگی. قلبم به تپش افتاد از این زیبایی. خط‌های خرچنگ قورباغه‌ای که حرف دل می‌زد‌ و پدر و مادر‌هایی با لبخندهای تلخ. مریم خوشبخت شامگاه دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بوستان غدیر، یادبود جان باختگان انفجار اسکله‌ی شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها