راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
گردِ پا
موکبی آب طالبی پخش میکرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شدهی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر میشد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد میرسیدند. بعضیها وقت راه رفتن کمی میلنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زدهشان را میفهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاههای زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزهای بزرگی جلوی دسته پیش میرفت. قدمهایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژهام دور و دورتر میشد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!"
برگشت. نگاهم کرد.
گفتم: "میشه در مورد گروهتون توضیح بدی؟"
جملهی دیرم شدهی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر میتوانستم گروهشان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن میارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟"
اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگهای گفت: "میشه ساکت موند با ظلمهایی که داره اونجا اتفاق میافته؟"
حرف حساب جواب نداشت. لحظهای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروهشان کلی سوال میپرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت.
"دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوونها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور."
مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم میخواست همپایشان میرفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمیرسیدم.
روایت مسیر #کربلا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
ققنوس
مثل قهرمانان باستانی عزیز بود. سیدحسن نصرالله را میگویم... او قهرمان ملت مظلوم فلسطین, امید و آرزوی زنان و کودکان ستم دیدهای بود که سالهاست فریاد مظلومیتشان در جهان خاموش پیچیده...
خبرها را پشت هم رد میکنم هنور هم قلب و روحم سیاه پوش داغ شهید است از شهادت حاج قاسم سلیمانی گرفته تا اسماعیل هنیه و هزاران شهید جبهه مقاومت... و امروز داغ سید عزیز حسن نصرالله...
دارم به تمام حرفهایی فکر میکنم که با بند بند وجودش آنها را باور داشت و با ایمان مطلق پذیرفته بود. هنوز هم صلابت و شجاعت او از واژه واژه کلماتش جاریست... ترس از مردان حق جهان ظلم را میلرزاند...
باید شاهنامه دیگری نوشت از او و همه شهدایی که ادامه حق بودند و مظلومیتی که جهان آن را نفهمید...
کلمهها برای او کماند اما می نویسم:
ققنوس قصههای اساطیری
تو زندهای و هرگز نمیمیری
اعظم پشت مشهدی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
بی پا پس
پشت پلکهایم داغ شده بود و سرم مثل وزنه دومنی. توی رختخواب، سینهام خس خس میکرد. از این پهلو به آن پهلو شدم. یک دستم بند گوشی همراه بود و دست دیگرم دستمال. از صفحههای مجازی خبر امیدبخشی نمیآمد اما دلم را به کورسویی گره زده بودم. چشمهایم را بستم تا بین دردهایم دعایی کنم بلکه دعای بیمار مستجاب شود اما از صدای شوهرم، همه معادلاتم درهم شد. حرفش یک خط بود اما به بلندای کوه دماوند رویم سنگ و کلوخ ریخت. چشم باز کردم. خدا داشت امتحانم میکرد؛ مگرنه! یاد ده سال پیش افتادم وقتی خبر مرگ یکی از عزیزانم را دادند همین طور، همین قدر زخم ناسور شد با آن سرماخوردگی استخوانسوز. حال ناخوشم با تب نمیگذاشت بفهمم داغم چقدر بزرگ است! بُهت هم از طرف دیگر! توی رختخواب نیم خیز نشستم. دلم هوای گریه داشت اما چشم نمیبارید. دست به زمین گرفتم و بلند شدم. دوره افتادم توی اتاقها، مثل اینکه گمشدهای دارم با خودم زیر لبی حرف میزدم: "حیف بود بروی سید!" از این اتاق به آن اتاق رفتم. به قاب عکس حاج قاسم زل زدم و باز گفتم: "مهمان داری امشب. چه شبی براتون و چه شبی برای ما!"
نگاه اهل خانه روی من بود. میگویند زن سکاندار است ولی آن لحظه کشتی شکسته بودم. از جلوی تلویزیون رد شدم. زیرنویس شبکه خبر قرمز بود یعنی خبر دست اول است. دست پشت دست زدم: "دردت به جان دشمنت سید"
یک دور توی آشپزخانه چرخیدم. اهرم شیر را باز کردم. تنم گر گرفته از حجم آتشین خبر ولی چشمهایم سخت مقاومت میکردند. اصلا یادشان رفته عزیز از دست داده زجه میزند، مویه میکند. چرا نمیتوانستم؟ دستهایم زیر خنکای آب میلرزید. با قدمهای نامیزان برگشتم به اتاق. سردم شده بود. پتو را رویم کشیدم. تصاویر او از هر برنامه زندهای زندهتر پیش چشمهایم رژه میرفت. آخ تن صدای رسایش! دلم قرص بود که هست! زبانمان یکی نبود ولی دلهایمان هم رنگ. به خودم میبالیدم که در کنار ایرانم، پوزه اسرائیل را به خاک میمالیم حالا چه؟ بغض پرید توی گلویم. حس خفگی داشتم. پتو را کنار زدم. توی صفحه مجازی دنبال یک روزنه میگشتم؛ یک باریکه نور! اسلامزاده خبرنگار پرستی با هر جمله، خودش زودتر آوار میشد کنار آوار ساختمانها. مرد بود ولی شانههایش میلرزید. میگفت: "یک آیه از دیروز فقط آرامم کرده. "
او می خواند و بغض من شکسته میشد.
"محمد (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) جز یک پیامبر نیست که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و درگذشتند، آیا اگر او به مرگ یا شهادت درگذشت شما باز به دین جاهلیّت خود رجوع خواهید کرد؟"
انگار این آیه برای من بود و کسی میپرسید که مگر جهاد تمام شده در این راه؟ به حضرت آقا فکر کردم. چانهام لرزید. خودم جواب دادم: "نه!"
صفحه گوشی را لرزان توی دست گرفتم و شروع کردم به تایپ. به سید مدیون بودم و به لحظههای سخت مقاومتش! باید مینوشتم تا تاریخ ثبت کند که ملت ایران در کنار لبنانیها داغ چشیدند. خواب آرام نکردند. اشک ریختند اما پا پس نکشیدند از آرمان سید حسن نصرالله! چشمهایم نرم نرمک بارانی شد. متن آماده بود با جمله ی پایانی: سنصلی فی القدس ان شاءالله!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
الله اکبر
از ماراتون آشپزخانه بیرون آمدم و جلوی تلویزیون ایستادم زیرنویس شبکه خبر و صدای مجری خبر بیست و یک در هم پیچیده بود ناخودآگاه گفتم "الله اکبر" صدا و اشکهایم یکی شد یاد روزهایی افتادم که همراه پدر و مادرم روی پشت بام میرفتیم و با بانگ الله اکبر دهه فجر و شادی پیروزی انقلاب اسلامی اشک شوق میریختیم... چشم هایم زیرنویسها را نمیبیند بیخیال غذای روی گاز و شام میشوم. یاد لبخند شهید سلیمانی افتادم یاد فریادهای سیدحسن نصرالله: قطعاً سنتصر ...
و یاد فهم کودکیام از وعده امام خمینی (ره) درباره نابودی اسرائیل ... اشکها مجال نمیدهند کلمات را درست بنویسم الله اکبر تنها جملهایست که بغض و اشکم را تسکین میدهد... الله اکبر ... سربازان گمنام امام زمان(عج) پاسداران شیردل ایران جانتان سلامت و دمتان گرم...
اعظم پشتمشهدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
نامه
امشب بیخوابی مهمان خانههای ما شده است. کاش خسرو شکیبایی زنده بود تا روی آنتن زنده، ابیات سیدعلی صالحی را دکلمه میکرد و این بار از طرف همه ما به سید مقاومت، سید حسن نصرالله که:
"سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نام های کسان من میدهد
يادت میآيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری؟
نامهام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بیحرفی از ابهام و آينه
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن"
بقیهاش را خودم دکلمه میکنم که یک چیز را کم داریم؛ اینکه نیستی سید تا با ملت ایران، لبنان و فلسطین، شادمانی امشب را قسمت کنیم. از آن بالا برای شیر فرزندان ایران دعا بفرما!
یاعلی
زهرا شنبهزادهسَرخائی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
یاد سی و هشت سال پیش افتادم
شب شهادت سید حسن نصرالله عکسها و فیلمهای ترس و گریه بچههای مظلوم بیروت و غزه را دیدم. دلم برای آن کودکی سوخت که از بهت و صدای انفجار بمبها گریه نمیکرد و فقط با چشمهای وحشت زده میلرزید. اشکم درآمد و رفتم به گذشته، به کوچه بن بست خانه پدربزرگم...
آن سالها موشک باران تهران با پخش هرباره صدای آژیر قرمز از وسط کوچه به طرف خانه میدویدم و با جیغ و گریه مادرم را صدا میزدم. همه در و همسایه، خانه و زندگی را ول میکردند و از کوچههای باریک و به همچسبیده هُل میخوردند توی مدرسهای که یک پناهگاه زیرزمینی صدمتری داشت. همه تنگ هم ایستاده و نشسته بودند و صلوات و آیه الکرسی میخواندند و چشم از سقف برنمیداشتند. تمام مدت که پیام: توجه... توجه صدایی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز... پخش میشد، سرم را به سینه مادرم میچسباندم و گوشهایم را فشار میدادم.
از پناهگاه تاریک مدرسه و روشنایی لامپ صد آن فقط یک تصویر ترسناک در ذهنم مانده است. با پخش صدای آژیر سفید، مردم سر خانه و زندگیشان بودند اما تا چند ساعت ترس و لرز آن آژیر خالی نه صدای هیچ انفجار و بمبی با من و بچههای کوچه بود.
حتی جرئت نداشتم بعد از سی و هشت سال برای چند دقیقه خودم را جای آن بچه معصوم بگذارم و به گذشته برگردم.
امروز در خانه امن و کنار همسرم نشستهام و آوارگی زنان و کودکانی را میبینم که چشمامیدشان به غیرت سربازان ایرانی است.
افتخار میکنم به اینکه امروز راوی زندگی و رشادت یکی از آن سیزده دلاوری هستم که در صنعت موشکی کشور در دل جنگ تحمیلی به پاسخ سخت فکر میکردند... شهید تهرانی مقدم... شهید مهدی پیرانیان و...
با صدای همسرم افکارم بهم میریزد: خانوم کاش میشد این بچه رو بیاریم و به عنوان بچه خودمون بزرگ کنیم!
هنوز تصویر مبهم جنگ بوسنی و هرزگوین را در ذهن دارم آن سالها بچههای یتیم شده زیادی را آوردند ایران. از فامیلهای دور پدرم کسی سرپرستی دختری بوسنی را بعهده گرفته بود. شاید باید به فکر باشیم: بچههای زیادی از غزه و لبنان پدر و مادر میخواهند...
اعظم پشتمشهدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین...
کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرفتر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر میدادند. نگاهش به رقص پرچمهای زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمیاش زیر نور چراغ خیابان برق میزد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟
سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟
گفتم: شب عید صهیونیستها! حمله امشب؟
با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما!
خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقتهایی که پدرم از شدت سرفه کبود میشد. همان روزها که از ترس کودکانهام؛ سرفههای خونی و تاولهای بزرگ دستانش را پنهان میکرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و میخندد.
مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لبهای گوشتیاش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان میخورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد.
اعظم پشتمشهدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
امام زمانهام روایت اعظم پشتمشهدی | هرمزگان
📌 #جمعه_نصر
امام زمانهام
با اینکه افق شرعی فرق میکند صببر میکنیم تا خطبه آقا تمام شود و بعد نماز بخوانیم. از دیشب مثل سیر و سرکه میجوشم. مدام خدا را قسم میدهم مراقب آقا و مولایم باشد.
از آخرین باری که کنار آقا نشستم و درباره کتابهایم حرف زدم پنج سال گذشته. چه زود گذشت انگار همین دیروز بود وقتی تیم حفاظت صدایم زد و از وسط شمشادهای حیاط بیت، خودم را به جایی رساندم که آقا نشسته بود و شاعران دورش حلقه زده بودند. آنقدر آن لحظه برایم عزیز بود که تا چشمانم به جمال نورانیاش افتاد بعد از پنج ماه تلخی داغ پدرم آرام گرفت. چقدر مهربان بود.
همان چند دقیقه کوتاه گفتگو با آقا برای تمام عمرم کافی بود. چقدر پدرانه با حرفهایش خستگیام را گرفت. خدا خواست و شب میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با چشمهای بارانی پشت سر آقایم نماز خواندم.
انگار ستونی از نور او را در بر گرفته بود... وصل بود به بهشت... تا نفس داشتم و ریهام جا داشت روحم را از عطر مهربانیاش پر کردم.
در مصلی تهران نیستم اما مهرههای تسبیح بین انگشتانم نشسته و زبانم از ذکر "فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ" نمیافتد. چه با اقتدار و قدرت با حرفهایش دلگرم شدم.
به فاصلهها فکر میکنم که وقتی عشق وسط باشد مفهومشان را از دست میدهند. این بار با دو هزار کیلومتر فاصله و از پشت تلویزیون به او اقتدا میکنم. نماز خواندن پشت امام هم سعادت میخواهد.
خدایا امام زمانهام را در دستان قدرتمند خودت حفظ کن...
اعظم پشتمشهدی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
یا یحیی
فیلم لحظه شهادتش را چندبار نگاه میکنم. کوادکوپتر که به سمتش میآید همانطور آرام نشسته است روی مبل زهوار در رفته و خاکی. انگار که از نبردی تن به تن آرام گرفته باشد. شاید در آن لحظات، همه دوران زندگی، از کودکیاش در اردوگاه، تا ۲۳ سال اسیر و زندانی بودنش را مرور کرده باشد.
فیلم را میبینم و ناخودآگاه و بیآنکه معنای آیه را در ذهن داشته باشم، زیرلب میخوانمش:
«یا یحیی خذ الکتاب بقوة و آتیناه الحکم صبیا»
انگار خدا برای هر روزگاری یک یحیی خلق میکند تا از کودکی بار رسالتی بر دوشش باشد.
در اردوگاه که به دنیا آمده باشی، تمام کودکیات خلاصه میشود در بیوطنی، در بیهراسی از مرگ، در مرگ را به سخره گرفتن. آنقدر که در پس دوران سخت اسارت بیکار نمیمانی، عبری میآموزی، کتاب به عبری ترجمه میکنی، رمان مینویسی و اسمش را میگذاری «خار و میخک» و کدام اهل ادبیاتی است که نداند شخصیتهای اولین رمان هر نویسندهای، تکههایی از پازل شخصیت نویسنده است.
طراحی عملیات پیچیده هفت اکتبر فقط از یحیی سنوار بر میآمد و این شهادت روی تلی از خاک، با تنی زخمی، خسته و خون آلود، برازنده فرماندهای در میدان نبرد بود، نه فرماندهای خیالی که از او ساخته بودند.
مریم بهرنگفر
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
وقت جنگ
توی دقایق بامداد جمعه، انگار نشسته باشم وسط کنسرت استاد سقایی و او بخواند:
"دایه دایه وقت جنگه
سنگران بَونیت لَشَم دِرارید (سنگرها را ببندید و نعشم را بیرون بیاورید)
قلایانه بَگردید چینه و چینه (خانهها را دیوار به دیوار بگردید)
لَشکَمه وردارید کافر نینَه نعشم را بردارید تا کافر نبیند)
خیره به کلیپ بودم. فیلم پهپاد اسرائیلی نشان از جنگیدن تا آخرین نفس یحیی سنوار میداد. نه بغض کردم و نه اشک ریختم. غیر از این هیچ سناریویی به مرگ او نمیآمد. خدا میخواست از دل صفحههای ناخوانده تاریخ پررنگ نشان همه بدهد که داد!
قرار بود تشت رسوایی اسرائیلیها از بام بیافتد که آن هم افتاد. دروغهایشان از سپر انسانی قرار دادن اسرا برای حفظ جان تا پناه گرفتن در تونلهای مخفی!
بقیهاش جنگ است؛ "وَ قاتَلُوا و قُتلُِوا". قرار نیست بیخون رنگ فتح را ببینیم. شیعه و سنی زیر یک پرچم، با هدفی واحد میجنگیم تا اگر نبودیم تاریخ بنویسد که روزگاری امت ابراهیمی در برابر ظلم قومی اسرائیلی خونها دادند ولی عاقبت "اِنَّ الارضَ یَرِثُها عِباِدیَ الصَّالِحُونَ"
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
خط پایان
تازه از میهمانی خانوادگی برگشته بودم. هنوز لبخند روی لبم نشسته بود از شبی بدون تکنولوژی. خوب بود همه چیز سنتی و دلچسب مثل سالهای دور اما همین که پایم به خانه رسید ورق برگشت. دینگ دینگ پیامرسان بلند شد و من روی عنوان خبر ثابت ماندم: حاوی تصاویر دلخراش!
دلخراش بود؟ سرباز اسرائیلی با ترس دستمالی را از جیب یحیی سنوار در میآورد. انگار میترسید بیدار شود و مچ دستش را بگیرد. آیهای در پس ذهنم جا گرفته بود: "وَ تَحسَبُهُم اَیقاظًا وَ هُم رُقودِِ"
خوب نگاه کردم؛ دراز کشیده بود با دستی روی سینه. توی چهرهاش همه چیز میدیدی الا ترس!خوابیده بود آرام مثل خواب نیم روز.
از پس سالها اسارت و جنگیدن حالا وقتش بود تا مزد عمری مجاهدت را از رسول خدا(ص) بگیرد.
از صفحه پیامرسان خارج شدم و به لحظه ورودش به بهشت فکر کردم. یعنی چند نفر به استقبالش آمده بودند که "خسته نباشی مرد! تمام شد مجاهدت! هنیئاً لک الجنه!"
حتما تمام شهدای مقاومت فلسطین صف به صف آمده بودند به پیشواز تن خسته و مجروحش و در صدرشان اسماعیل هنیه و سید حسن نصرالله!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
حسین
امروز بندرعباس مهمان داشت؛ نه یکی، دوتا بلکه ده مهمان عزیز. از صبح زود، روزمرگیهایم را تعطیل کردم تا برسم برای بدرقهشان؛ بعدش نمیدانم کجا آرام میگرفتند؟ سوار ماشین که شدم؛ راننده بیمقدمه پرسید: "تشییع میرید؟"
این یعنی شهر خبردار و آماده بود! بله کوتاهی گفتم و دل سپردم به مداحی فاطمیه که از رادیو پخش میشد. قبل از پارک شهید دباغیان پیاده شدم. خیلیها قبل از من آمده بودند. السابقون السابقون خودشان بودند نه من که تازه رسیده بودم. توی پیادهرو زیر نور آفتابی که جهد کرده بود گرمایش را به رخ مردم جنوب بکشد، قدم زنان راه افتادم. بوی گِشتِه قبل از اسفند توی بینیام پیچید. صدای مداحی "خوش اومدی مسافر من" از بلندگوهای کامیون تبلیغات پخش میشد. هر طرف چشم میچرخاندم نسلهای متفاوت در کنار هم میدیدم از خانمهای مسن بندری که چادر ویل مشکی کول زده بودند تا دخترهای جوانی که چادر عربی و قجری حجابشان بود و حتی دختربچههایی که روسریهای لبنانی پوشیده بودند. مردها هم تغییر کرده بودند از آنها که پیراهن توی شلوار میزدند با شلوار دمپاگشاد تا حالا که رسیدهاند به یقهسهسانتی و شلوار کتان راسته و جوانهایی که تیشرت لانگ و شلوار لش میپوشند. روزگار است دیگر! با راه افتادن موج جمعیت به خود آمدم. کمی از مسیر که رفتم؛ چشمم به خانم مسنی افتاد. سعی داشت قاب عکسی را بالای سر نگه دارد. چفیه با طرح شهید حاجقاسم دور شانههایش گره زده بود و قدمهایش همگام مردم. به سختی از چند ردیف دورتر خودم را به او رساندم؛ ولی راه کج کرد سمت پیادهرو. زنی دستش را گرفت تا از کنارگذر سیمانی رد شود. پیشانیاش خیس دانههای عرق بود. با یک دست قاب را نگه داشت و دست باندپیچیاش را بالا برد تا صورتش را پاک کند. مثل قاشق نشسته گفتم: "سلام حاجخانم! جوون شماست؟"
دست بالابردهاش را پایین آورد و نگاهش را به قاب داد: "آره حسین من! منتظرم برگرده دومادش کنم."
از حرفش وا رفتم. کنار پیکرهای بیسر قدم برداشته بود؛ ولی هرگز باور نکرده که حسینش برنمیگردد! مانده بودم چه بگویم. دست انداختم دور گردنش و با بغض گفتم: "ما رو هم دعا کن!"
از او جدا شدم و نگاهم چسبید به ماشین حمل پیکرهای شهدا. کسی چه میدانست شاید یکی از آنها حسین بود؟ شهید حسین جمشیدی!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا