eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 نامه امشب بی‌خوابی مهمان خانه‌های ما شده است. کاش خسرو شکیبایی زنده بود تا روی آنتن زنده، ابیات سیدعلی صالحی را دکلمه می‌کرد و این بار از طرف همه ما به سید مقاومت، سید حسن نصرالله که: "سلام! حال همه‌ی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند فردا را به فال نيک خواهم گرفت دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سپيد از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد باد بوی نام های کسان من می‌دهد يادت می‌آيد رفته بودی خبر از آرامش آسمان بياوری؟ نامه‌ام بايد کوتاه باشد ساده باشد بی‌حرفی از ابهام و آينه از نو برايت می‌نويسم حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن" بقیه‌اش را خودم دکلمه می‌کنم که یک چیز را کم داریم؛ اینکه نیستی سید تا با ملت ایران، لبنان و فلسطین، شادمانی امشب را قسمت کنیم. از آن بالا برای شیر فرزندان ایران دعا بفرما! یاعلی زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یاد سی و هشت سال پیش افتادم شب شهادت سید حسن نصرالله عکس‌ها و فیلم‌های ترس و گریه بچه‌های مظلوم بیروت و غزه را دیدم. دلم برای آن کودکی سوخت که از بهت و صدای انفجار بمب‌ها گریه نمی‌کرد و‌ فقط با چشم‌های وحشت زده می‌لرزید. اشکم درآمد و رفتم به گذشته، به کوچه بن بست خانه پدربزرگم... آن سال‌ها موشک باران تهران با پخش هرباره صدای آژیر قرمز از وسط کوچه به طرف خانه می‌دویدم و با جیغ و گریه مادرم را صدا می‌زدم. همه در و همسایه، خانه و زندگی را ول می‌کردند و از کوچه‌های باریک و به هم‌چسبیده هُل می‌خوردند توی مدرسه‌ای که یک پناهگاه زیرزمینی صدمتری داشت. همه تنگ هم ایستاده و نشسته بودند و صلوات و آیه الکرسی می‌خواندند و چشم از سقف برنمی‌داشتند. تمام مدت که پیام: توجه... توجه صدایی که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز...  پخش می‌شد، سرم را به سینه مادرم می‌چسباندم و گوش‌هایم را فشار می‌دادم. از پناهگاه تاریک مدرسه و روشنایی لامپ صد آن فقط یک تصویر ترسناک در ذهنم مانده است. با پخش صدای آژیر سفید، مردم سر خانه و زندگی‌شان بودند اما تا چند ساعت ترس و لرز آن آژیر خالی نه صدای هیچ انفجار و بمبی با من و بچه‌های کوچه بود. حتی جرئت نداشتم بعد از سی و هشت سال برای چند دقیقه خودم را جای آن بچه معصوم بگذارم و به گذشته برگردم. امروز در خانه امن و کنار همسرم نشسته‌ام و آوارگی زنان و کودکانی را می‌بینم که چشم‌امیدشان به غیرت سربازان ایرانی است. افتخار می‌کنم به اینکه امروز راوی زندگی و رشادت یکی از آن سیزده دلاوری هستم که در صنعت موشکی کشور در دل جنگ تحمیلی به پاسخ سخت فکر می‌کردند... شهید تهرانی مقدم... شهید مهدی پیرانیان و... با صدای همسرم افکارم بهم می‌ریزد: خانوم کاش می‌شد این بچه رو بیاریم و به عنوان بچه خودمون بزرگ کنیم! هنوز تصویر مبهم جنگ بوسنی و هرزگوین را در ذهن دارم آن سال‌ها بچه‌های یتیم شده زیادی را آوردند ایران. از فامیل‌های دور پدرم کسی سرپرستی دختری بوسنی را بعهده گرفته بود. شاید باید به فکر باشیم: بچه‌های زیادی از غزه و لبنان پدر و مادر می‌خواهند... اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023‌اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرف‌تر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر می‌دادند. نگاهش به رقص پرچم‌های زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمی‌اش زیر نور چراغ خیابان برق می‌زد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟ سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟ گفتم: شب عید صهیونیست‌ها! حمله امشب؟ با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما! خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقت‌هایی که پدرم از شدت سرفه کبود می‌شد. همان روزها که از ترس کودکانه‌ام؛ سرفه‌های خونی‌ و تاول‌های بزرگ دستانش را پنهان می‌کرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و می‌خندد. مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لب‌های گوشتی‌اش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان می‌خورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد. اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
امام زمانه‌ام روایت اعظم پشت‌مشهدی | هرمزگان
📌 امام زمانه‌ام با اینکه افق شرعی فرق می‌کند صببر می‌کنیم تا خطبه آقا تمام شود و بعد نماز بخوانیم. از دیشب مثل سیر و سرکه می‌جوشم. مدام خدا را قسم می‌دهم مراقب آقا و مولایم باشد. از آخرین باری که کنار آقا نشستم و درباره کتاب‌هایم حرف زدم پنج سال گذشته. چه زود گذشت انگار همین دیروز بود وقتی تیم حفاظت صدایم زد و از وسط شمشادهای حیاط بیت، خودم را به جایی رساندم که آقا نشسته بود و شاعران دورش حلقه زده بودند. آنقدر آن لحظه برایم عزیز بود که تا چشمانم به جمال نورانی‌اش افتاد بعد از پنج ماه تلخی داغ پدرم آرام گرفت. چقدر مهربان بود. همان چند دقیقه کوتاه گفتگو با آقا برای تمام عمرم کافی بود. چقدر پدرانه با حرف‌هایش خستگی‌ام را گرفت. خدا خواست و شب میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با چشم‌های بارانی پشت سر آقایم نماز خواندم.  انگار ستونی از نور او را در بر گرفته بود... وصل بود به بهشت... تا نفس داشتم و ریه‌ام جا داشت روحم را از عطر مهربانی‌اش پر کردم. در مصلی تهران نیستم اما مهره‌های تسبیح بین انگشتانم نشسته و زبانم از ذکر "فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ" نمی‌افتد. چه با اقتدار و قدرت با حرف‌هایش دلگرم شدم. به فاصله‌ها فکر می‌کنم که وقتی عشق وسط باشد مفهوم‌شان را از دست می‌دهند. این بار با دو هزار کیلومتر فاصله و از پشت تلویزیون به او اقتدا می‌کنم. نماز خواندن پشت امام هم سعادت می‌خواهد. خدایا امام زمانه‌ام را در دستان قدرتمند خودت حفظ کن... اعظم پشت‌مشهدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 یا یحیی فیلم لحظه شهادتش را چندبار نگاه می‌کنم. کوادکوپتر که به سمتش می‌آید همانطور آرام نشسته است روی مبل زهوار در رفته و خاکی. انگار که از نبردی تن به تن آرام گرفته باشد. شاید در آن لحظات، همه دوران زندگی، از کودکی‌اش در اردوگاه، تا ۲۳ سال اسیر و زندانی بودنش را مرور کرده باشد. فیلم را می‌بینم و ناخودآگاه و بی‌آنکه معنای آیه را در ذهن داشته باشم، زیرلب می‌خوانمش: «یا یحیی خذ الکتاب بقوة و آتیناه الحکم صبیا» انگار خدا برای هر روزگاری یک یحیی خلق می‌کند تا از کودکی بار رسالتی بر دوشش باشد. در اردوگاه که به دنیا آمده باشی، تمام کودکی‌ات خلاصه می‌شود در بی‌وطنی، در بی‌هراسی از مرگ، در مرگ را به سخره گرفتن. آنقدر که در پس دوران سخت اسارت بیکار نمی‌مانی، عبری می‌آموزی، کتاب به عبری ترجمه می‌کنی، رمان می‌نویسی و اسمش را می‌گذاری «خار و میخک» و کدام اهل ادبیاتی است که نداند شخصیت‌های اولین رمان هر نویسنده‌ای، تکه‌هایی از پازل شخصیت نویسنده است. طراحی عملیات پیچیده هفت اکتبر فقط از یحیی سنوار بر می‌آمد و این شهادت روی تلی از خاک، با تنی زخمی، خسته و خون آلود، برازنده فرمانده‌ای در میدان نبرد بود، نه فرمانده‌ای خیالی که از او ساخته بودند. مریم بهرنگ‌فر جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وقت جنگ توی دقایق بامداد جمعه، انگار نشسته باشم وسط کنسرت استاد سقایی و او بخواند: "دایه دایه وقت جنگه سنگران بَونیت لَشَم دِرارید (سنگرها را ببندید و نعشم را بیرون بیاورید) قلایانه بَگردید چینه و چینه (خانه‌ها را دیوار به دیوار بگردید) لَشکَمه وردارید کافر نینَه نعشم را بردارید تا کافر نبیند) خیره به کلیپ بودم. فیلم پهپاد اسرائیلی نشان از جنگیدن تا آخرین نفس یحیی سنوار می‌داد. نه بغض کردم و نه اشک ریختم. غیر از این هیچ سناریویی به مرگ او نمی‌آمد. خدا می‌خواست از دل صفحه‌های ناخوانده تاریخ پررنگ نشان همه بدهد که داد! قرار بود تشت رسوایی اسرائیلی‌ها از بام بیافتد که آن هم افتاد. دروغ‌هایشان از سپر انسانی قرار دادن اسرا برای حفظ جان تا پناه گرفتن در تونل‌های مخفی! بقیه‌اش جنگ است؛ "وَ قاتَلُوا و قُتلُِوا". قرار نیست بی‌خون رنگ فتح را ببینیم. شیعه و سنی زیر یک پرچم، با هدفی واحد می‌جنگیم تا اگر نبودیم تاریخ بنویسد که روزگاری امت ابراهیمی در برابر ظلم قومی اسرائیلی خون‌ها دادند ولی عاقبت "اِنَّ الارضَ یَرِثُها عِباِدیَ الصَّالِحُونَ" زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خط پایان تازه از میهمانی خانوادگی برگشته بودم. هنوز لبخند روی لبم نشسته بود از شبی بدون تکنولوژی. خوب بود همه چیز سنتی و دلچسب مثل سال‌های دور اما همین که پایم به خانه رسید ورق برگشت. دینگ دینگ پیام‌رسان بلند شد و من روی عنوان خبر ثابت ماندم: حاوی تصاویر دلخراش! دلخراش بود؟ سرباز اسرائیلی با ترس دستمالی را از جیب یحیی سنوار در می‌آورد. انگار می‌ترسید بیدار شود و مچ دستش را بگیرد. آیه‌ای در پس ذهنم جا گرفته بود: "وَ تَحسَبُهُم اَیقاظًا وَ هُم رُقودِِ" خوب نگاه کردم؛ دراز کشیده بود با دستی روی سینه. توی چهره‌اش همه چیز می‌دیدی الا ترس!خوابیده بود آرام مثل خواب نیم روز. از پس سال‌ها اسارت و جنگیدن حالا وقتش بود تا مزد عمری مجاهدت را از رسول خدا(ص) بگیرد. از صفحه پیام‌رسان خارج شدم و به لحظه ورودش به بهشت فکر کردم. یعنی چند نفر به استقبالش آمده بودند که "خسته نباشی مرد! تمام شد مجاهدت! هنیئاً لک الجنه!" حتما تمام شهدای مقاومت فلسطین صف به صف آمده بودند به پیشواز تن خسته و مجروحش و در صدرشان اسماعیل هنیه و سید حسن نصرالله! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حسین امروز بندرعباس مهمان داشت؛ نه یکی، دوتا بلکه ده مهمان عزیز. از صبح زود، روزمرگی‌هایم را تعطیل کردم تا برسم برای بدرقه‌شان؛ بعدش نمی‌دانم کجا آرام می‌گرفتند؟ سوار ماشین که شدم؛ راننده بی‌مقدمه پرسید: "تشییع می‌رید؟" این یعنی شهر خبردار و آماده بود! بله کوتاهی گفتم و دل سپردم به مداحی فاطمیه که از رادیو پخش می‌شد. قبل از پارک شهید دباغیان پیاده شدم. خیلی‌ها قبل از من آمده بودند. السابقون السابقون خودشان بودند نه من که تازه رسیده بودم. توی پیاده‌رو زیر نور آفتابی که جهد کرده بود گرمایش را به رخ مردم جنوب بکشد، قدم زنان راه افتادم. بوی گِشتِه قبل از اسفند توی بینی‌ام پیچید. صدای مداحی "خوش اومدی مسافر من" از بلندگوهای کامیون تبلیغات پخش می‌شد. هر طرف چشم می‌چرخاندم نسل‌های متفاوت در کنار هم می‌دیدم از خانم‌های مسن بندری که چادر ویل مشکی کول زده بودند تا دخترهای جوانی که چادر عربی و قجری حجابشان بود و حتی دختربچه‌هایی که روسری‌های لبنانی پوشیده بودند. مردها هم تغییر کرده بودند از آنها که پیراهن توی شلوار می‌زدند با شلوار دم‌پاگشاد تا حالا که رسیده‌اند به یقه‌سه‌سانتی و شلوار کتان راسته و جوان‌هایی که تی‌شرت لانگ و شلوار لش می‌پوشند. روزگار است دیگر! با راه افتادن موج جمعیت به خود آمدم. کمی از مسیر که رفتم؛ چشمم به خانم مسنی افتاد. سعی داشت قاب عکسی را بالای سر نگه دارد. چفیه با طرح شهید حاج‌قاسم دور شانه‌هایش گره زده بود و قدم‌هایش همگام مردم. به سختی از چند ردیف دورتر خودم را به او رساندم؛ ولی راه کج کرد سمت پیاده‌رو. زنی دستش را گرفت تا از کنارگذر سیمانی رد شود. پیشانی‌اش خیس دانه‌های عرق بود. با یک دست قاب را نگه داشت و دست باندپیچی‌اش را بالا برد تا صورتش را پاک کند. مثل قاشق نشسته گفتم: "سلام حاج‌خانم! جوون شماست؟" دست بالابرده‌اش را پایین آورد و نگاهش را به قاب داد: "آره حسین من! منتظرم برگرده دومادش کنم." از حرفش وا رفتم. کنار پیکرهای بی‌سر قدم برداشته بود؛ ولی هرگز باور نکرده که حسینش برنمی‌گردد! مانده بودم چه بگویم. دست انداختم دور گردنش و با بغض گفتم: "ما رو هم دعا کن!" از او جدا شدم و نگاهم چسبید به ماشین حمل پیکرهای شهدا. کسی چه می‌دانست شاید یکی از آنها حسین بود؟ شهید حسین جمشیدی! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حد وسع بعد از سید این‌طور شدم. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. گاهی به خود نهیب می‌زدم که شهادت افتخار است و چه نشسته‌ای که او مزد سال‌ها مجاهدت را از رسول خدا و اباعبدالله علیهماالسلام گرفته است. بلند می‌شدم. کتاب می‌خواندم، کار می‌کردم اما سنگینی روی دل، کم نمی‌شد. دوتا چهارتای عقلی هم راه به جایی نمی‌برد که چه قرابتی بین‌مان بود برای غصه‌دار شدن؟ چه سِرّی بود که با دیدن تصاویرش، بغضم می‌ترکید و چشمه‌ی اشکم می‌جوشید. کم‌کم فهمیدم تنها خودم این‌طور نشده‌ام که این داغ برای خیلی‌ها مثل ذغال افتاده روی قالی، یک گوشه دلشان را سوزانده بود. چه درد بی‌درمانی به جانمان نشسته بود! روز مراسم تشییع سید، بیشتر خبرها را رصد می‌کردم. چشمم به صفحه تلویزیون بود. آن همه آدم، پیاده و سواره چه سودی می‌بردند که در هوای صفر درجه خودشان را به ورزشگاه کمیل شمعون رسانده بودند یا آن دختر جانباز پیجری با صورت نیم سوخته و چشم‌هایی که نوری برای دیدن نداشت؟ رو به دوربین مصمم ایستاده بود. عزمش را می‌شد از سربند انا علی العهدش فهمید. نگاهم به زن مسیحی افتاد که سر به شانه زنی مسلمان به پهنای صورت اشک می‌ریخت. مگر یک یا دو تصوير بود؟ مردهایی که بی‌خیال غرور مردانه، شانه‌هایشان می‌لرزید و چشم‌های قرمزشان، حال خراب آنها را جار می‌زد. همه جنس غمشان یک جور بود. چشم‌هایم را بستم و دنبال دلیلی محکم بودم نه از نوع استدلال‌های عقلی بلکه فراتر. در میان انبوه داده‌های مغز، حدیثی از امام پنجم (ع)، ذهنم را روشن کرد: "... مومن با مومن برادرِ پدر و مادری است. پس هرگاه به یکی از آنان در دیاری اندوهی رسد، دیگری هم در غم او اندوهگین می‌شود." "الصلاه الصلاه" صدای مکبِّر در ورزشگاه پیچید. چشم باز کردم. کیپ تا کیپ آدم ایستاده بودند برای نماز. دوربین روی صفی زوم کرد و در گوشه‌ی قاب، جوانی را دیدم که به آداب مذهب خود، قامت بست اما با قلبی که در داغ سید، تاب ماندن در خانه را نداشته بود. دوباره به جمعیت نمازگزار نگاه کردم و دستم روی کلیدهای صفحه گوشی جابه‌جا شد. باید می‌نوشتم! می‌نوشتم تا جامانده نشوم برای روزی که زمین شهادت می‌دهد از آنها که قدمی برای سید برداشتن یا... یا قلمی زدند و من... و من باید در حد وسعم برایش می‌نوشتم. حکایتم شده بود پیرزن و ده کلاوه! من کجا و سید کجا؟ دانه‌های اشک روی صورتم راه افتادند و توی سرم پر شد از اشعار عطار: "لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست گوید این زن از خریداران اوست" زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی پنج‌شنبه | ۹ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پلان اول کمی بعد از اذان ظهر بود که از دفتر ادبیات پایداری حوزه هنری بیرون آمدم. راننده اسنپ منتظر ایستاده بود. موج گرمای بیرون ساختمان آدم را مغز جوش می‌کرد. یعنی اردبیهشت زیبا را کجای دلم می‌گذاشتم با آن هوای گرم بندر! سوار شدم. راننده با خوشرویی سلام کرد و جواب شنید. دعای الهی عظم البلا از رادیو پخش می‌شد. زیر لب آرام هم‌خوانی کردم: "اِکفیانی فاِنَّکما کافیان. فانصُرانی... یا مولانا یا صاحب الزمان(عج) " صدای کلیپ گوشی راننده روی اعصاب بود "زدن!خودم دیدم! نگاه کن موج انفجار پرتم کرده..." یکباره راننده روی ترمز زد و بلند گفت: "اسکله شهیدرجایی رو زدن" حواسم کمی جمع حرف او شد. از توی آینه نگاهم کرد. فهمید باورم نشده که حرفش را تکرار کرد. گوشی را کمی بالا برد و کلیپ را نشان داد. مردی بلند می‌گفت: "فکر کنم موشک زدن. حتما کار اسرائیل..." راننده دکمه مکث کلیپ را زد و خودش هم ساکت شد. حالا دعا به فراز آخر رسیده بود "العجل العجل العجل..." به مقصد رسیده بودم. تشکر کردم اما حال هیچ‌کداممان سرجا نبود. در ماشین را باز کردم که گفت: "خدا کنه جنگ نشه." ادامه دارد... زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | حوالی ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پلان دوم باید وقتی رسیده بودم به خانه مثل خانم کدبانو به آشپزی نصفه و نیمه از صبح می‌پرداختم. سالاد درست می‌کردم، سبزی‌ها را می‌شستم و... اما مرغ نیم جوش توی قابلمه بود که مسؤل روابط عمومی حوزه هنری آماده باش رفتن داد. همه‌ی هنر کدبانوگری فراموشم شد. اجاق را خاموش کردم. به معده گرسنه وعده شام را دادم و با چند دانه خرما و یادآوری وظیفه انسانی آن را راضی کردم. می‌خواستم ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | حوالی ظهر | بیمارستان حلیج فارس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پلان سوم به مدد دنیای ارتباطات، دیگر می‌دانستم آن انفجار یکی از مخازن در اسکله شهید رجایی بوده و نه آن خبرهای یک کلاغ و چهل کلاغ حمله نظامی و پهپادی که آدم را می‌برد وسط دیالوگ‌‌های سریال پایتخت. سرم را به صندلی ماشین تکیه‌دادم و نگاهم به خیابانی بود که از شلوغی قفل شده. آن همه ترافیک در اول عصر جای تعجب داشت! هرچقدر به چهار راه شهید بهشتی نزدیک می‌شدیم بیشتر باورم می‌شد که خبری هست! ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | مرکز انتقال خون ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها