eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 آخرین دیدار دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. عصر یک جلسه داشتم که مجبور شدم به خاطر شرایط خاصی که برای مادرم پیش آمده بود، جلسه را نیمه تمام بگذارم و برگردم خانه. پای مادرم شکسته بود و انجام کارهای خانه برایش سخت بود. باید می‌رسیدم خانه‌شان تا کمکش کنم‌. وارد خانه شدم. سرم به شدت درد می‌کرد. از صبح تا ساعت شش که به خانه رسیده بودم جز یک لیوان چای و یک تکه شیرینی چیز دیگری نخورده بودم. مادرم نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به تلویزیون. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. پدرم همانطور ایستاده داشت شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد.‌ عادتشان بود، یکی‌شان سر خودش را با تلویزیون اتاق خواب گرم می‌کرد و آن یکی تلویزیون نشیمن را تماشا می‌کرد. پدرم از اتاق بیرون آمد و پرسید: -توی شبکه‌های اجتماعی چیزی نگفته‌اند؟ پرسیدم: «در مورد چی؟» برایش عجیب بود منی که مدام شبکه‌های اجتماعی را چک می‌کنم، خبر به این مهمی را دنبال نکردم. زیرنویس شبکه خبر را نشانم داد. سر دردم دو چندان شد. آخرین تصویر زنده از رئیس جمهور را در سفرشان به استان هرمزگان دیده بودم. بغض راه گلویم را بست‌. نشستم روی زمین. تصویر پیرزنی که با همه ناتوانی‌اش، خودش را به دیدار مردمی رئیس جمهور رسانده بود، در ذهنم روشن شد. تصویر تک تک آدم‌های مشتاقی که آمده بودند تا رئیس جمهور‌ را در سفرش به استانمان ببینند از جلوی چشمم رد شد. اشک حلقه زده بود توی چشم‌هایم.‌زیر لب «امن یجیب» خواندم. شک ندارن که همه آن آدم‌ها الان دارند برای سلامتی رئیس جمهور دعا می‌کنند. مریم بهرنگ‌فر یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قلب ۸۸ میلیونی دیشب نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم؛ جلو تلویزیون می‌ایستادم و خبر می‌خواندم. می‌رفتم آشپزخانه و بی‌خود دور خودم ‌می‌ چرخیدم. از پشت پنجره گاهی به ماه پشت ابرها نگاه می‌کردم بود تا کی بیرون آید. پسرم دوره ام کرده بود که حالا چی‌می‌شود؟ صفحه گوشی را طرفم گرفت: «آن‌ورآبی‌ها یک بند حرف مفت می‌زنند.» اولین بار بود که پای استدلال نداشتم برایش. هیچ ندیده بودم آن قدر پای تلویزیون بنشیند و خبر بشنود. شب به نیمه رسیده بود . سرم را روی بالشت گذاشتم و خودخوری هایم بیشتر شد که الان آقای رئیس جمهور کجاست؟ خبرنگار می‌گفت: «هوا بسیار سرد است.» یعنی روی صخره ای افتاده یا در شکاف دره ای تا امدادگرها برسند. آدم خونش برود تنش بیشتر یخ می‌بندد. وای! خدا کند دوام بیاورد! غلتی زدم و گوشی را بر داشتم . پر از خبرهای توسل و دعا برای سلامتی رئیس جمهور و همراهان. نفهمیدم چقدر این پهلو به آن پهلو شدم تا از خستگی بیهوش شدم. ساعت ۳ صبح بود با صدای تلویزیون از خواب پریدم. پسرم هنوز نگاهش به صفحه آن بود اما این بار سر تکان می‌داد. دلم ریخت ولی به خودم باز امید دادم. سر سجاده باز مثل دیشب امن یجیب دم گرفتم ولی خیلی زود فهمیدم امن یجیب زینب دیگر اثر ندارد! همه ی ایران در شوک رفته است! انگار قلب ۸۸ میلیون در یک لحظه ایست کرده باشد! کاش دستگاه احیایی بود تا زنده مان کند! دکتری بگوید که به خیر گذشت. بیشتر مواظب این قلب باشید! یک عضو از پیکرمان کم‌شده که احیا نمی‌شودحتی اگر به دکتر هم قول بدهیم بر نمی‌گردد! حالا می‌فهم شعر سعدی را: «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضویی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار» زهرا شنبه‌زاده‌سرخائی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سلام مرا به مردم هرمز و بشاگرد برسانید مهندس مهدی دوستی، استاندار هرمزگان برایم از آقای رئیس‌جمهور اینچنین گفت: دو هفته پیش برای جلسه‌ای خدمت رئیس‌جمهور عزیز رسیده بودیم؛ دوستان گفتند آقای رئیسی با شما کار دارد. وقتی خدمت ایشان رسیدم تعدادی از استانداران دور ایشان حلقه زده بودند. ایشان تا مرا دید گفت: « آقای دوستی غالب دفعاتی که خدمت حضرت آقا می‌رسم سراغ جزیره هرمز رو از من می‌گیرند. هر کاری می‌توانی برای اونجا انجام بده. در سفر قبلی توفیق نداشتیم خدمت مردم هرمز برسیم سلام من را به مردم هرمز و بشاگرد برسانید.» اعظم پشت مشهدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بنده مخلص خدا بود از حاج‌آقا عبادی‌زاده امام جمعه بندرعباس خواستم درباره‌ی آقای رئیسی بگوید: - بارها در جمع های عمومی و در دیدار با مردم در کمال تواضع و فروتنی به مردم نزدیک می‌شدند و بی‌محابا با آنها صحبت می‌کردند. علاوه بر نگرانی تیم حفاظتی ما هم نگران بودیم و مدام از ایشان می خواستیم مراقب خود باشند اما تا آخرین لحظه خودشان را به مردم می‌رساندند و حرف آنها را می‌شنیدند. شهید رئیسی بنده مخلص خدا بود که خودش را وقف مردم کرده بود. اعظم پشت مشهدی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 اربعین ۴۰۲ به واسطه شناختی که از جهادگران و جامعه فعالان مردمی اربعین داشتند در همان سال نخست ریاست جمهوری جلسه‌ای در دفتر نهاد ریاست جمهوری برگزار شد. به همراه جمعی از فعالین مردمی اربعین کشور در آن نشست حضور داشتم. از نکته‌های مهم آن دیدار توجه و دغدغه شخصی شهید رئیسی به مقوله اربعین و اجرای شایسته آن در کشور بود. در دوران تولیت آستان قدس رضوی هم با همدلی و پشتیبانی ایشان مراسم اربعین برگزار شده بود. در آن جلسه خیلی دلسوزانه و با سعه صدر صحبت‌ها و مطالبات حضار را شنیدند و علاوه بر دیدار جمعی با تک‌تک دست اندرکاران ستاد مردمی اربعین گفتگو کردند. اعتماد به لایه های میانی جامعه و جوانان انقلابی از خصایص رئیس جمهور مردمی بود. تمام هَم و غمشان این بود که کارهای کشور حل نمی‌شود مگر با مشارکت مردم. با حضور و تدبیر ایشان ستاد اربعین مردمی تشکیل شد و به جرئت می‌توان گفت که سال ۱۴۰۲ بهترین و منظم‌ترین مراسم اربعین برگزار شد که تنها با همت و دلسوزی شهید رئیسی محقق شده بود. داوود میرنژاد | دبیر جبهه فرهنگی انقلاب هرمزگان به قلم: اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روضه‌ات را حضرت عباس خواند بی‌قرار بودم، درست مثل روزی که پدرم مسافر آسمان شد... آنقدر ناگهانی که قرار از زندگی‌ام رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. به هر گوشه خانه نگاه می‌کردم دلم تنگ‌تر می‌شد. داغ پدر دیده بودم و می‌دانستم دختران رئیس‌جمهور چه حالی دارند، دلم برایشان آتش بود... از روز حادثه کلمه‌ها از ذهنم گریخته بودند از گریه لبریز و از بغض پُر بودم. جلوی تلویزیون به جنگلی خیره شده بودم که مه آن را در آغوش کشیده بود... ناگهان روضه "دلم زیر و رو شد" حاج محمود کریمی دلم را تکان داد... قطره‌های اشک با کلمه‌ها جاری شدند و نوشتم: سوختی آتش گرفتی جنگل اما سبز ماند شک ندارم روضه‌ات را حضرت عباس خواند اعظم پشت‌مشهدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادر نیشتَمان با کاسه‌ی شله‌زرد پشت در خانه‌شان ایستاده بودم. می‌دانستم زنگ در خانه‌شان خراب است. چندبار محکم به در کوبیدم و همان وقت کسی به خانه‌ی ذهنم کوبید با کوبه‌ی خاطرات گذشته. تازه آمده بودم به این محله. همسایه‌ی قبلی دم رفتن، با دست تک تک خانه‌های دو ردیف کوچه را نشانم داد و به قد چند جمله شجره نامه‌شان را کف دستم گذاشت تا مثلا خدمتی به من کرده باشد. همه را گفته بود از بیماری همسایه‌ی روبرو تا تخصص دخترهای همسایه‌ی چند خانه آن طرف‌تر و نازایی همسایه‌ای دیگر. منتظر بودم تا از همسایه دیوار به دیوارم بگوید که آهسته یک جمله گفت؛ بعد لبخندی زد: "خلاصه حواست جمع کن یه وقت چیزی نگی که بعد توی روی هم شرمنده بشید." حواسم را از آن روز جمع کرده بودم تا حرف‌هایم روی حساب باشد و شرمندگی پیش نیاید اما دیدن هرباره‌ی نیشتَمان دختر همسایه و مادرش توی روضه‌های خانگی محاسباتم را برهم زده بود. رج‌های فرش ذهنم را چندبار شکافته بودم تا نقشه‌ی بافت را بلد شدم. صدای لخ لخ دمپایی و "کیه؟ کیه؟" شنیدم. گفتم: "همسایه‌ام. نذری آوردم." در باز شد. مادر نیشتَمان با صورت پر چین و چروک به رویم لبخند زد. تارهای سفیدی از گوشه‌ی روسریش بیرون زده بود. دست جلو بردم برای سلام ولی به رسم بندری‌ها، خم شد و پشت دستم را بوسید. خجالت‌زده، دستم را عقب کشیدم. نگاهی به کاسه شله زرد انداخت و گفت: "برا امام رضا ست؟" بله را که از من شنید چندبار نذرتان قبول باشد گفت. پرسیدم: "چند روزی نبودید؟" برق خوشحالی توی چشم‌هایش قبل از لب باز کردن او به من رسید. "رفته بودم کردستان دیدن فامیل‌ها." حال و احوالپرسی زنانه‌مان گل انداخت اما همین که فهمید اربعین کربلا بودم؛ بعد زیارت قبول جمله‌هایی را برای اولین بار گفت که تا خانه توی سرم چرخ می‌خورد. "ما امام حسین(ع) و امام رضا(ع) رو دوست داریم. دشمن می‌خواد بین شیعه و سنی همیشه جنگ باشه ولی کور خونده! ما پیامبرمون، قبله‌مون، کتاب آسمونی‌مون یکی. اینا کم چیزی به نظرت همساده؟" جوابش را داده بودم با یک نه محکم. قدم‌هایم تا خانه کوتاه بود اما خوشحال بودم که دیگر نیاز نبود حواسم را جمع کنم جلوی نیشتَمان و مادرش! پ ن: نیشتَمان اسم دخترانه کردی به معنای وطن است. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی چهارشنبه، شهادت امام رضا علیه‌السلام | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 گردِ پا موکبی آب طالبی پخش می‌کرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شده‌ی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر می‌شد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد می‌رسیدند. بعضی‌ها وقت راه رفتن کمی‌ می‌لنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زده‌شان را می‌فهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاه‌های زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزه‌ای بزرگی جلوی دسته پیش می‌رفت. قدم‌هایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژه‌ام دور و دورتر می‌شد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!" برگشت. نگاهم کرد. گفتم: "می‌شه در مورد گروه‌تون توضیح بدی؟" جمله‌ی دیرم شده‌ی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر می‌‌توانستم گروه‌شان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن می‌ارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟" اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگه‌ای گفت: "می‌شه ساکت موند با ظلم‌هایی که داره اونجا اتفاق می‌افته؟" حرف حساب جواب نداشت. لحظه‌ای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروه‌شان کلی سوال می‌پرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت. "دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوون‌ها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور." مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم می‌خواست همپایشان می‌رفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمی‌رسیدم. روایت مسیر زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ققنوس مثل قهرمانان باستانی عزیز بود. سیدحسن نصرالله را می‌گویم... او قهرمان ملت مظلوم فلسطین, امید و آرزوی زنان و کودکان ستم دیده‌ای بود که سال‌هاست فریاد مظلومیتشان در جهان خاموش پیچیده... خبرها را پشت هم رد می‌کنم هنور هم قلب و روحم سیاه پوش داغ شهید است از شهادت حاج قاسم سلیمانی گرفته تا اسماعیل هنیه و هزاران شهید جبهه مقاومت... و امروز داغ سید عزیز حسن نصرالله... دارم به تمام حرف‌هایی فکر می‌کنم که با بند بند وجودش آنها را باور داشت و با ایمان مطلق پذیرفته بود. هنوز هم صلابت و شجاعت او از واژه واژه کلماتش جاریست... ترس از مردان حق جهان ظلم را می‌لرزاند...  باید شاهنامه دیگری نوشت از او و همه شهدایی که ادامه حق بودند و مظلومیتی که جهان آن را نفهمید... کلمه‌ها برای او کم‌اند اما می نویسم: ققنوس قصه‌های اساطیری تو زنده‌ای و هرگز نمی‌میری اعظم پشت مشهدی شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بی پا پس پشت پلک‌هایم داغ شده بود و سرم مثل وزنه دومنی. توی رختخواب، سینه‌ام خس خس می‌کرد. از این پهلو به آن پهلو شدم. یک دستم بند گوشی همراه بود و دست دیگرم دستمال. از صفحه‌های مجازی خبر امیدبخشی نمی‌آمد اما دلم را به کورسویی گره زده بودم. چشم‌هایم را بستم تا بین دردهایم دعایی کنم بلکه دعای بیمار مستجاب شود اما از صدای شوهرم، همه معادلاتم درهم شد. حرفش یک خط بود اما به بلندای کوه دماوند رویم سنگ و کلوخ ریخت. چشم باز کردم. خدا داشت امتحانم می‌کرد؛ مگرنه! یاد ده سال پیش افتادم وقتی خبر مرگ یکی از عزیزانم را دادند همین طور، همین قدر زخم ناسور شد با آن سرماخوردگی استخوان‌سوز. حال ناخوشم با تب نمی‌گذاشت بفهمم داغم چقدر بزرگ است! بُهت هم از طرف دیگر! توی رختخواب نیم خیز نشستم. دلم هوای گریه داشت اما چشم نمی‌بارید. دست به زمین گرفتم و بلند شدم. دوره افتادم توی اتاق‌ها، مثل اینکه گمشده‌ای دارم با خودم زیر لبی حرف می‌زدم: "حیف بود بروی سید!" از این اتاق به آن اتاق‌ رفتم. به قاب عکس حاج قاسم زل زدم و باز گفتم: "مهمان داری امشب. چه شبی براتون و چه شبی برای ما!" نگاه اهل خانه روی من بود. می‌گویند زن سکان‌دار است ولی آن لحظه کشتی شکسته بودم. از جلوی تلویزیون رد شدم. زیرنویس شبکه خبر قرمز بود یعنی خبر دست اول است. دست پشت دست زدم: "دردت به جان دشمنت سید" یک دور توی آشپزخانه چرخیدم. اهرم شیر را باز کردم. تنم گر گرفته از حجم آتشین خبر ولی چشم‌هایم سخت مقاومت می‌کردند. اصلا یادشان رفته عزیز از دست داده زجه می‌زند، مویه می‌کند. چرا نمی‌توانستم؟ دست‌هایم زیر خنکای آب می‌لرزید. با قدم‌های نامیزان برگشتم به اتاق. سردم شده بود. پتو را رویم کشیدم. تصاویر او از هر برنامه زنده‌ای زنده‌تر پیش چشم‌هایم رژه می‌رفت. آخ تن صدای رسایش! دلم قرص بود که هست! زبانمان یکی نبود ولی دل‌هایمان هم رنگ. به خودم می‌بالیدم که در کنار ایرانم، پوزه اسرائیل را به خاک می‌مالیم حالا چه؟ بغض پرید توی گلویم. حس خفگی داشتم. پتو را کنار زدم. توی صفحه مجازی دنبال یک روزنه می‌گشتم؛ یک باریکه نور! اسلام‌زاده خبرنگار پرس‌تی با هر جمله، خودش زودتر آوار می‌شد کنار آوار ساختمان‌ها. مرد بود ولی شانه‌هایش می‌لرزید. می‌گفت: "یک آیه از دیروز فقط آرامم کرده. " او می خواند و بغض من شکسته می‌شد. "محمد (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) جز یک پیامبر نیست که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و درگذشتند، آیا اگر او به مرگ یا شهادت درگذشت شما باز به دین جاهلیّت خود رجوع خواهید کرد؟" انگار این آیه برای من بود و کسی می‌پرسید که مگر جهاد تمام شده در این راه؟ به حضرت آقا فکر کردم. چانه‌ام لرزید. خودم جواب دادم: "نه!" صفحه گوشی را لرزان توی دست گرفتم و شروع کردم به تایپ. به سید مدیون بودم و به لحظه‌های سخت مقاومتش! باید می‌نوشتم تا تاریخ ثبت کند که ملت ایران در کنار لبنانی‌ها داغ چشیدند. خواب آرام نکردند. اشک ریختند اما پا پس نکشیدند از آرمان سید حسن نصرالله! چشم‌هایم نرم نرمک بارانی شد. متن آماده بود با جمله ی پایانی‌: سنصلی فی القدس ان شاءالله! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 الله اکبر از ماراتون آشپزخانه بیرون آمدم و جلوی تلویزیون ایستادم زیرنویس شبکه خبر و صدای مجری خبر بیست و یک در هم پیچیده بود ناخودآگاه گفتم "الله اکبر" صدا و اشک‌هایم یکی شد یاد روزهایی افتادم که همراه پدر و مادرم روی پشت بام می‌رفتیم و با بانگ الله اکبر دهه فجر و شادی پیروزی انقلاب اسلامی اشک شوق می‌ریختیم... چشم هایم زیرنویس‌ها را نمی‌بیند بی‌خیال غذای روی گاز و شام می‌شوم. یاد لبخند شهید سلیمانی افتادم یاد فریادهای سیدحسن نصرالله: قطعاً سنتصر ... و یاد فهم کودکی‌ام از وعده امام خمینی (ره) درباره نابودی اسرائیل ... اشک‌ها مجال نمی‌دهند کلمات را درست بنویسم الله اکبر تنها جمله‌ایست که بغض و اشکم را تسکین می‌دهد... الله اکبر ... سربازان گمنام امام زمان(عج) پاسداران شیردل ایران جانتان سلامت و دمتان گرم... اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از خارک با همکاران معلمم تو خوابگاه شرکت نفت جزیره‌ی خارگیم. با وجود اینکه جزیره‌ی خارک یکی از استراتژیک‌ترین پایانه‌های نفتی ایرانه و قابل پیش‌بینی‌ست که جنگ است و اهداف استراتژیک، اما تک‌تک بچه‌ها اینجا با هیجان دارند اخبار و تصاویر موشک‌باران اسرائیل رو نظاره می‌کنند و همه به‌وجد آمده‌اند. انگار این بغض ته گلوی همه‌مان بوده. مادرم چندروز پیش که زنگ زده بود، استخوانی تو گلوش گیر کرده بود که «سیدحسن نصرالله رو شهید کردن پسرم!» آنقدر بی‌تاب بود که می‌گفت «خاک بر سر ما، چرا کاری نکرده‌ایم؟!» الان وقتش است که به مادر زنگ بزنم. الان حالمان خنک است! رحمت‌الله رسولی‌مقدم سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا