eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 داد از این تکرارها از بعداز ظهر که خبر را شنیدم، زمان برایم معنا پیدا کرد، اما تیک تیک ساعت عذابم می‌داد، انگار همه چیز داشت کند پیش می‌رفت. انتظار! انتظار چقدر سخت است. منتظر به جز دعا، کار دیگری بلد نیست؛ متوسل شدم به آقایی که همه انتظارش را می‌کشیم. چشم‌هایم را بستم، دلم را به او گره زدم و گفتم: «آقاجان! مردی از نسل پیامبر (ص)، از تبار جد بزرگوارتان امام رضا (ع) و یار و یاور محرومان؛ خودت او را به ما برگردان.» شب با همین ذکر خوابم برد. خودم را در مسجد جمکران دیدم که برای سلامتی آقای رئیسی و هیئت همراه دعا می‌کنم. برای نماز صبح که بیدار شدم، رفتم گوشی‌ام را برداشتم تا شاید خبر تازه‌ای را ببینم که خوشحالمان کند. اما انگار می‌خواست چیز دیگری رقم بخورد. وقتی صبح خبر شهادت را دیدم، بار دیگر آسمانی شدن عزیزم برایم تکرار شد. با صدای بلند گریه کردم. فرزندم را راهی مدرسه نمودم. خودم ماندم و هزاران هزار بغض کهنه. با خودم گفتم برایم سخت است این تکرارها، اما کسی که برای رضای خداوند خدمت می‌کند، خداوند خودش بهای او را می‌پردازد؛ سیدالشهدای خدمت، شهادتت مبارک... سوسن رمضانی | همسر شهید مدافع حرم فیروز حمیدی‌زاده دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 راننده گلزار تَف گرما، ساعت ۵ بعدظهر ۳ خرداد، چنان می‌خورد توی صورتم که انگار دل ظهر تیر است. رادیو آوا محمد معتمدی پخش می‌کند‌. راننده دستش را گذاشته بود روی بوق و یکسره کرده بود، به نیم‌رخش نگاه می‌کنم خطی که روی ابرویش انداخته چهره‌‌اش را خشن نشان می‌‌دهد. جرات نمی‌کنم حرف بزنم. توی دلم می‌گویم: «بابا من عجله دارم تو چرا اعصاب نداری.» بعد از یک ربع، تقریبا مطمئن شدم به مراسم نمی‌رسم. می‌پیچد توی کوچه که زودتر برسد کیپ تا کیپ خیابان های منتهی به گلزار شهدا ماشین است‌. راننده تیبای کنارمان داد می‌زند: خودشونو مسخره کردن، تقی به توقی می‌خوره راهارو میبندن. همانطور که با دستش روی بوق ضربه می‌زند زیر لب می‌غرد: برا بی‌شرفی مثل تو که حتما تقی به توقی حساب میشه، مردم مرض که ندارن اینجوری جمع شن باز بوق را یکسره می‌کند. ساعت ۵ و نیم است. از دهنم می‌پرد: اقا حالا که نمی‌رسیم یواش‌تر لطفا از توی آینه نگاهم می‌کند. صدای آهنگ را کم می‌کند و می‌پرسد: مراسم داره گلزار؟ - داشت! - ای بخشکی شانس، آبجی همینجا پیاده‌شو آخراشو برسی، منکه جایی نیست ماشینو پارک کنم دیگه جلوترم نمی‌ره‌... تشکر می‌کنم و پیاده می‌شوم. سیل مردم دارند بر می‌گردند، مراسم تمام شده. بیست دقیقه‌ای توی گلزار می‌چرخم. به چشمم آشنا می‌آید، راننده با لباس مشکی نشسته روی پله‌ها. فاطمه رضائی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 اربعین ۴۰۲ به واسطه شناختی که از جهادگران و جامعه فعالان مردمی اربعین داشتند در همان سال نخست ریاست جمهوری جلسه‌ای در دفتر نهاد ریاست جمهوری برگزار شد. به همراه جمعی از فعالین مردمی اربعین کشور در آن نشست حضور داشتم. از نکته‌های مهم آن دیدار توجه و دغدغه شخصی شهید رئیسی به مقوله اربعین و اجرای شایسته آن در کشور بود. در دوران تولیت آستان قدس رضوی هم با همدلی و پشتیبانی ایشان مراسم اربعین برگزار شده بود. در آن جلسه خیلی دلسوزانه و با سعه صدر صحبت‌ها و مطالبات حضار را شنیدند و علاوه بر دیدار جمعی با تک‌تک دست اندرکاران ستاد مردمی اربعین گفتگو کردند. اعتماد به لایه های میانی جامعه و جوانان انقلابی از خصایص رئیس جمهور مردمی بود. تمام هَم و غمشان این بود که کارهای کشور حل نمی‌شود مگر با مشارکت مردم. با حضور و تدبیر ایشان ستاد اربعین مردمی تشکیل شد و به جرئت می‌توان گفت که سال ۱۴۰۲ بهترین و منظم‌ترین مراسم اربعین برگزار شد که تنها با همت و دلسوزی شهید رئیسی محقق شده بود. داوود میرنژاد | دبیر جبهه فرهنگی انقلاب هرمزگان به قلم: اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 لحظات خدمت دل چیزی می‌خواهد و دنیا چیز دیگری. دوست دارم بنشینم پای تلویزیون، یا توی کانال‌ها و گروه‌ها بچرخم و مدام برای خودم روضه پیدا کنم، پشت هم فیلم‌ها و عکس‌هایش را ببینم که چقدر مهربان، مُخلِص و مردم‌دار بود. دلم می‌خواهد هیچ‌کس دوروبرم نباشد تا نخواهم هق هق گریه‌ام را قورت بدهم، اما از این خبرها نیست. پسرم از خواب بیدار شده و اگر گریه‌ام را ببیند باید به سؤال‌های تو‌در‌تویش جواب بدهم. فوری خودم را جمع و جور می‌کنم. می‌فرستمش تا آبی به دست و صورتش بزند‌. دو قطره اشک‌ می‌ریزم. می‌آید و با همان صدای رسای همیشگی‌اش درخواست دمنوش اول صبح می‌کند. صبحانه‌اش را آماده می‌کنم و خوشحالم که خواهر بزرگترش حالا خانه است و باهم صبحانه می‌خورند. هر چند دخترم هم چندان حال خوبی ندارد، اما بالاخره می‌خواهد چند لقمه‌ای بخورد. می‌روم سراغ گوشی‌ام. باید چند خطی بنویسم و در کانال تشکیلات بانوان نویسندگی که با دوستان داریم بگذارم. اشک می‌ریزم و می‌نویسم. پسرک در قابِ در ظاهر می‌شود. صبحانه را خورده نخورده در فکر نهار است‌: «مامان، مگه امروز روز امام رضا نیست؟ پس چرا هنوز ماکارونی رو درست نکردین؟» از چند روز قبل درخواست داده بود و من که می‌دانستم بچه‌ها این غذا را خیلی دوست دارند، گذاشته بودم در منوی روز عید. دلم می‌خواست فقط چند تا تخم مرغ بیندازیم توی تابه و بخوریم برود‌. اصلاً دلم می‌خواست می‌شد هیچ چیز نخوریم.‌ اشکی که هنوز خودش را گوشه‌ای از چشمم نگه داشته با انگشت می‌گیرم. باشه‌ای تحویل پسرم می‌دهم و دوباره سر برمی‌گردانم روی گوشی‌ام. توی گروه دوستی یک تصویر گذاشته‌اند. بازش می‌کنم. عکس شهید سیّد ابراهیم رئیسی است با نوشته‌ای که مرا از جا می کَند:«همه خادم الرّضاییم‌» بلند می‌شوم و دست روی سر پسرم می‌کشم:«آره‌. امروز روز امام رضاست.درست می‌کنم مامان. می‌خوای تو‌ هم کمکم کنی؟» تمام صبح را توی آشپزخانه دوروبرم می‌چرخد، حرف می‌زند، سؤال می‌پرسد، مواد غذا را به دست و صورتش می‌مالد و چند بار با فاصله این سوال تکراری را می پرسد:«امام رضا همونیه که می‌ریم حرمش؟» من یک نیم روز مدام بغضم را قورت می‌دهم به این امید که مزه شیرین عشق به امام رضا بیشتر در جان پسرم بنشیند. به این امید که در میان تَف دادن پیازها و آبکش کردن رشته‌های باریک ماکارونی، لابلای خنده‌ها و سؤال‌های فرزندم لحظاتی پیدا شود که من هم خادم امام رضا به حساب بیایم. فهیمه فرشتیان سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تبریز بخش هفتادودوم با اینکه خسته‌ام، با اینکه کل دیشب را بیدار بودم‌، با اینکه سرم گیج می‌رود و تیر می‌کشد، ولی باید در مراسم عصر مصلی حضور داشته باشم. این کوچک‌ترین کاری هست که می‌توانم بکنم... وارد مصلی که می‌شوم چایخانه حضرت رضا (ع) به پا ست. همان دم در به یاد حرمش عرض ادبی به حضرتش می‌‌کنم... از در که وارد می‌شوم، به سمت درب ورودی اصلی مصلی می‌روم. این‌قدر شلوغ است که حتی نمی‌شود رد شد. دوستان توصیه می‌کنند که زیاد خودت را اذیت نکن، بیا در همین حیاط بایستیم... از بس شلوغ است، طبقه دوم مصلی را هم باز کرده‌اند... هر جا را که نگاه می‌کنی، یکی گوشه‌ای، کنجی، حتی در اون شلوغی کنار دوستش، چادرش را انداخته صورتش؛ هق هق گریه‌اش را می‌توانی بشنوی... با اینکه جای سوزن انداختن نیست، انگار امروز در چهره تک‌تک مردم می‌شد آن حزن مشترک را با گوشت و پوست لمس کرد. همه لبخندها محو شدند. چهره‌ها گرفته هستند. چشم‌های سرخ‌شده نشان از اندازه بارانی بودن چشم‌ها را می‌رساند. گویا این بارانی بودن چشم‌ها با شدت بارانی بودن هوای شهرم بی ارتباط نیستند. از دیشب آسمان هم مثل مردم شهرم استراحتی به خودش نداده است... ادامه دارد... مدینه دهقان دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش چهل‌وپنجم جمعیت عجیب و بی حد آمده بود برای پیکر مردان خستگی ناپذیر دولت، دوست داشتم فقط اطرافم را نگاه کنم و حال دل مردم از این داغ بزرگ را با چشمانم بنویسم؛ کنار دستم دختری کنار پدرش که پیرمردی ۶۰، ۷۰ ساله‌ی ویلچرنشین بود، نشسته بود. پیرمرد عکسی از آقای رئیسی در دستش داشت و مدام گریه می‌کرد. کمی آن طرف‌تر، پیرمردها و پیرزن‌هایی دیده می‌شدند که از درد پاهایشان روی زمین نشسته بودند و دیگر نمی‌توانستند بایستند تا کاروان شهدا را بیینند. به فاصله کمتر از ۵۰ متر، خانم جوانی روی زمین نشسته بود و به کودک شیر خوارش شیر می‌داد. صورتش غرق ماتم بود و عمیق در فکر و گاهی هم ریز اشک می‌ریخت، و دختر بچه ۵، ۶ ساله‌ای که در بغل پدرش، امن‌ترین جای دنیا، غرق خواب بود! و.... آقاسید رئیسی، بلند شو و آوارگی مردمت را ببین! همه داغدار تو هستند؛ از دور و نزدیک و مرزی‌ترین و محرومترین نقطه کشور، برا آخرین دیدارت آمده‌اند، خسته‌اند و جای خالیت، حسابی آن‌ها را سرگردان و یتیم کرده... حوصله دیگر نمانده برگرد... ادامه دارد... سیده فاطمه دامن‌جان | ۱۲ ساله از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش پنجاه‌ونهم زنش کنارش بود، کالسکه بچه‌اش در دستش و قدم قدم همراه جمعیت می‌آمد. می‌خواستم ازش عکس بگیرم که رویم نشد. راهم را گرفتم و رفتم. هر چند قدم، جلوی پایم را نگاه می‌کردم که یک وقتی بچه‌های قد و نیم قد را لگد نکنم. زمین را که نگاه کردم دیدم لنگ کفش مردی همین‌طور رهاست روی زمین. فشار جمعیت طوری نبود که نتوانی کفشت را برداری اما انگار مرد را تشییع مدهوش کرده بود. ادامه دارد... محمدحسین ایزی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | خیابان پاسداران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش چهل‌وهفتم بعد از اینکه کاروان شهدا به فلکه بسیج رسید، موج جمعیت آنقدر زیاد بود که نتوانستیم با جمعیت همراه شویم. به ناچار در پمب بنزینی که در آن نزدیکی بود، دقایقی نشستیم. هر لحظه بر ازدحام جمعیت افزوده می شد، تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم. به سختی از لابه لای جمعیت رد شدیم و خودمان را به مترو رساندیم. جمعیت زیادی در مترو حاضر و منتظر بود. در لابه‌لای جمعیت، خودم را کشان کشان به ردیف جلو رساندم. خانم باوقاری بود، پرسیدم: «از کجا اومدین؟» گفت: «از حاشیه شهر مشهد هستیم. دیدیم جمعیت خیلی زیادی اومده، برگشتیم تا افرادی که از شهرهای دیگه آومدن راحترتر برن حرم، ما بعدا که خلوت شد میایم حرم و می‌تونیم بریم سر مزار شهید...» ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۲۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا