📌 #رئیسجمهور_مردم
چشم به راه
از شما توقع نداشتیم سید، فکر نمیکردیم چشم به راهمان بگذاری. قرار بود بیایی سیستان و بلوچستان، چه شد سر از ورزقان درآوردی؟
چه قدر تدارک دیده بودیم، چقدر طراحی و برنامهریزی!
قرار بود جشنی برگزار کنیم، از خدماتت تشکر کنیم، مردم فرصتی پیدا کنند تا دورهات کنند و مثل همیشه نامههایشان را به دستت برسانند.
اما انگار شبح محرومیت خیال ندارد دست از سیستان و بلوچستان بکشد.
مصطفی سیاسر
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
راننده گلزار
تَف گرما، ساعت ۵ بعدظهر ۳ خرداد، چنان میخورد توی صورتم که انگار دل ظهر تیر است. رادیو آوا محمد معتمدی پخش میکند. راننده دستش را گذاشته بود روی بوق و یکسره کرده بود، به نیمرخش نگاه میکنم خطی که روی ابرویش انداخته چهرهاش را خشن نشان میدهد. جرات نمیکنم حرف بزنم. توی دلم میگویم: «بابا من عجله دارم تو چرا اعصاب نداری.»
بعد از یک ربع، تقریبا مطمئن شدم به مراسم نمیرسم.
میپیچد توی کوچه که زودتر برسد کیپ تا کیپ خیابان های منتهی به گلزار شهدا ماشین است. راننده تیبای کنارمان داد میزند: خودشونو مسخره کردن، تقی به توقی میخوره راهارو میبندن.
همانطور که با دستش روی بوق ضربه میزند زیر لب میغرد: برا بیشرفی مثل تو که حتما تقی به توقی حساب میشه، مردم مرض که ندارن اینجوری جمع شن
باز بوق را یکسره میکند.
ساعت ۵ و نیم است. از دهنم میپرد: اقا حالا که نمیرسیم یواشتر لطفا
از توی آینه نگاهم میکند. صدای آهنگ را کم میکند و میپرسد: مراسم داره گلزار؟
- داشت!
- ای بخشکی شانس، آبجی همینجا پیادهشو آخراشو برسی، منکه جایی نیست ماشینو پارک کنم دیگه جلوترم نمیره...
تشکر میکنم و پیاده میشوم.
سیل مردم دارند بر میگردند، مراسم تمام شده. بیست دقیقهای توی گلزار میچرخم. به چشمم آشنا میآید، راننده با لباس مشکی نشسته روی پلهها.
فاطمه رضائی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خاکی و خوشقول
در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسهی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسهمان.
روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین مینشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند.
بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچهها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمینشینم.
آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همهی آنها عمل شد.
حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقیترین نقطه کشور، بچهها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بیتابی میکنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی میکنند.
امیررضا انتظاری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #امام_خمینی
📌 #رئیسجمهور_مردم
انقلاب بَخیر!
توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیتهای فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوالپرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا میخواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنجشنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ میرسیدند پایانه مرزی. رانندهای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسفالرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسیبلند کمک میرساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیتهای مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچهای خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیراییشان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلیشان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین میگفتم خدایا این پاکستانیها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، میآید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانیها بر میآید، شیعه و سنی هم ندارد.
وقتی نهار میخوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیشزمینهاش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پسزمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی میبرد. عبدالرحمان میگفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیتهای فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت.
ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد:
«آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم!»
مصطفی سیاسر
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_رضا
معامله
خیلی سال پیش وقتی خاله یک توراهی داشت دکترها بهش میگویند به خاطر داروهایی که شوهرت بابت مریضیاش استفاده کرده حتما بچهات یک مشکل بزرگ دارد و وقتی به دنیا بیاد سالم نیست. همان موقع خاله با همه وجودش امام رضا را صدا میزند و ازش میخواهد بچهاش سالم به دنیا بیاد. به امام رضا میگوید: «اگه حاجت روا بشم هر سال روز شهادتت یه دیگ شله زرد میپزم و بین در و همسایه پخش میکنم»
حالا هفده سال است که همه، روز شهادت امام رضا منتظرند خاله در خانهشان را بزند...
همان لحظهای که بچگی گم میشدی توی پارک محله و از ترس زبانت خشک میشد یا وقتی مامانت مریض بود و برای سلامتیش هزارتا صلوات نذر میکردی و به خدا و همه امامهایی که اسمشان را بلد بودی قول میدادی تمام پول توجیبیهایت را بندازی صندوق صدقات؛ تو وارد یه معامله میشدی که دو سر بردش برای خودت بود.
یاد گرفتی هرجا کم آوردی دخیل ببندی در خانهٔ خدا یا هر آدمی که پیش خدا آبرو دارد... توی این معامله تو از خودت مایه میگذاری و طرف مقابلت همهٔ عشق و محبتش رو میآورد وسط!
هفدهسال پیش خاله بچهاش را دست یک آدم آبرودار بیمه کرد. حالا هرسال مینشیند و سر دیگ نذری و ذکر یا امام رضا از زبانش نمیافتد... خاله میداند با کی معامله کند...
رضوان جهانتیغی
یکشنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
زائر اولی
زیرنویس صفحه تلویزیون را در حالی که رد میشد خواندم: «برای شرکت در قرعهکشی زیارت کربلا برای زائر اولیها از طرف برنامه سمت خدا، نام و نام خانوادگی خودتان را به شماره...» و تصمیم گرفتم برای شرکت در قرعهکشی پیامک بدهم.
کلمهی زائر اولی مرا به یاد آن ایام اربعینی میاندازد که تصمیم گرفتم برای اولین بار مهدکودک را بیاورم داخل موکب میزبانی از زوار پاکستانی. چند سالی میشد در مهدکودک کار میکردم و به مرور یاد گرفته بودم بیشتر به بچهها نگاه کنم، به رفتار و حرکات و حرفهایشان. آدم وقتی بچه هست پاک است و صداقت دارد، در رفتارش و برخوردش. متفاوت بودن بچهها باعث شده همیشه بیشتر از آدم بزرگها برایم اهمیت داشته باشند، در میهمانیهای خانوادگی، در کوچه و خیابان یا حتی در بین زائرین اربعین. همین فکر آن سال به ذهنم زد که جدا از خانوادهها چه طور میشود از بچهها میزبانی کرد. رفتم مثل مهدکودک یک سری وسایل خریدم برای موکب، از مداد رنگی و دفتر گرفته تا اسباببازیهای کوچک پسرانه و دخترانه؛ مدادهای شش رنگ و دوازده رنگ بودند و دفترهای نقاشی با طرح جلد شخصیتهای کارتونی، عروسکها و ماشینهای اسباببازی.
اولین گروه که آمدند، نمیخواستند با بچهها بازی کنیم و میگفتند که به خاطر سفر خسته هستند. ما با یکی دوتا از بچهها شروع کردیم و کم کم بعد از چند دقیقه بچهها همه دور ما جمع شده بودند. بعضیها با مدادهای رنگی به جان دفترهای نقاشی افتاده بودند و بعضی دختربچهها و پسربچهها با اسباببازیها سرگرم صحبت و بازی بودند. خانوادهها در حسینیه دراز کشیده و عدهای هم به خواب رفته بودند.
اکثر خانوادهها زائر اولی بودند و من هم که به زیارت کربلا نرفته بودم با حسرت نگاهشان میکردم، بیشتر هنگام بازی با بچهها درون خندهها و حرکاتشان غرق میشدم.
بعد از چند روز گروهی که فکر میکردیم آخرین زوار هستند هم رفتند، همسایههایمان در محله پنج تن آل عبا شروع به اشک ریختن کردند و ناراحت بودند. همان زمان، خبر آمدن زوار جدید رسید و عدهای را دیدم با پای برهنه به استقبال از زوار رفتند.
بعد از آن ایام، گاهی مواقع در مهدکودک که غرق بازی و خنده با بچهها میشدم، به خودم میآمدم و وسط تصاویری از کربلا بودم، داشتم داخل حرم بین جمعیت قدم میزدم با بچهها. اصلاً مهدکودک رفتنم فرق کرده بود، بوی لحظه ورود به حرم را گرفته بود و طعم شرینی نسبت به گذشته داشت.
یک روز ظهر از مهدکودک که برگشتم خانه، از خستگی و درد پاهایم افتادم روی تخت خواب و نرفتم قابلمه را بگذارم روی شعلهی گاز و مشغول تهیهی ناهار شوم. صدای گوشی موبایلم بلند شد. روی دکمه سبزش زدم: «سلام، بفرمائید.»
«الو سلام، خانم رحیمی؟»
«بله، بفرمائید.»
«شما توی قرعهکشی زائر اولیها ثبت نام کرده بودین؟» و من باز با این کلمه به یاد اربعین سال گذشته افتادم که برای اولین بار مهدکودک را آورده بودم داخل موکب.
امیررضا انتظاری
چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
مربعهای صحن قدس
چند خانم بلوچ که طرح دوخت سوزندوزی روی لباسشان نقش بسته بود، از وسط سالن رد شدند. از وقتی که به خاطر دانشجویی زاهدان آمدم، با خیلی از آداب و رسوم مردم آشنا شدم؛ با آداب جدیدی برای خودم که هر کدام آنها از هویتی با اصالت شکل میگرفت. یکی از مهمترین آنها سوزندوزی بود که این طرحهای مربع مربعِ درون هم را وسط سالن همایش به یاد آوردم.
در این مدت خوب فهمیدم سوزندوزی با خون بانوان بلوچ آمیخته است. گواه این جمله، مادران بلوچ هستند که نسل به نسل به دختربچههای خود آن را میآموزند. لباس و پوشش رنگارنگ آنها را اکثراً یا خودشان برای خود میدوزند یا یکی از آشنایان برای آنها؛ پوششی با رنگهای روشن همراه با تنوع زیاد و در عین حال منظم و نقش کاری شده؛ نقشهایی که اکثراً از ذهن میآیند و بر دل پارچه مینشینند.
به سالن همایش که وارد میشوم اولین چیزی که خودنمایی میکند، بنر بزرگ بالای سالن ورودی هست. پرچم ایران از یک طرف و از طرف دیگر پرچم فلسطین در وسط به هم میرسند و لوگوی همایش را شکل میدهند.
اولین بخش از لوگوی همایش که بدون فکر کردن سریع به مفهوم طراحی آن میرسم، گنبد قدس است؛ گنبدی که انگار شده از آن مواردی که میتوانم از حفظ آن را نقاشی کنم. پایین گنبد طرحی است که متوجه آن نمیشوم. خیلی به مربع مربعها دقت میکنم.
همانجا وسط سالن ایستاده زل زدهام به بالا. یکی از کنارم رد میشود و به بغل دستیاش میگوید: «چه زیبا سوزندوزی را با قدس طراحی کردهاند!»
باز دقت میکنم و تازه متوجه مربع مربعهای سوزندوزی میشوم. طرح سوزندوزی درست پایین گنبد قدس قرار گرفته و به نظرم میرسد دور نیست آن روزی که صحن قدس را با سوزندوزیهای زنان بلوچ فرش کنیم.
امیررضا انتظاری
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وحدت_و_مقاومت
زن فلسطینی
یک چیزی را گم کرده بودیم، یک چیزی که حداقل ما خانمها فکر میکنم برای پیدا کردنش آمده بودیم اینجا، تالار امام رضا.
لباسهای سفید اتوکشیده آقایان اهل سنت فضای آفتابی تالار را مهتابیتر کرده بود. روسریهای یک شکل شبیه چفیه را سرکردیم و جاگیر شدم انتهای سالن که به همه مهمان ها اشراف داشته باشم، تکتک چهرهها را با دقت نگاه کردم چشمم افتاد به اقای احمد شهریار که نمکگیر ایران شده بود و کتشلوار تنش بود اما کلاه آینهکاری پاکستانی را هم سر گذاشته بود. دوباره چشم چرخاندم دنبال حداقل سه نفر آدم عجیب. حتما میپرسید آدم عجیب کیست؟
دنبال مهمانهای فلسطینی میگشتم، ندیدمشان!
بلند شدم پرسیدم: مهمونایی که از فلسطین اومدن کجا نشستن؟
_خانم ها متاسفانه سفرشون کنسل شد و آقایون ردیف جلو
چند بار پلک زدم و اشاره کردم: اون ردیف؟
_آره
چهار نفر جوان فلسطینی ردیف جلو نشسته بودند، آرام، معمولی، با پوشش تیشرت و پیرهن شلوار. من چرا دنبال آدمهای عجیب میگشتم؟
چشم بر نمیداشتم ازشان تا آقای امین عضو جهاد اسلامی فلسطین دعوت شد برای سخنرانی. اقای امین صورتک به رو نداشت، حتی ابهت سالن نگرفته بودش، این اقتدار این طنین صدایی که بالاتر میرفت مال خودش بود، او یک جزء از کل آدمهای عجیب بود. هر جملهای که میگفت سیبک گلویش بالا پایین میرفت. آخر سخنرانی اش را به عربی گفت، انگار احساسات فقط با زبان مادری منتقل میشود، زبان مادری رسانای پیام است و حتما بود که اواخر سخنرانیاش تار میدیدم. میگفت خون فلسطینیها بیداری اسلامی را رقم زده و من میترسیدم از اینکه ما بیدار نشده باشیم.
بعد از افتتاحیه رفتیم سمت کمیسیون بانوان جایی که امید داشتم آن چیزی که گم کرده بودم را پیدا کنم، درب ورودی سالن ایستاده بودیم، که صدای سرود دخترخانمها بلند شد، نمیدانم چه شد، همه جا خاکستری شد، رنگ لباس دخترها، گل رزهایی که دستشان بود و نمایشگاه عکس فلسطین. همخوانی میکردند و تصویر آن شب و بمباران بیمارستان از جلوی چشمهایم رد میشد و رنگ گرفته بود از همهچیز. آقای امین و آقایی از غزه ایستاده بودند دم در. اشک از گونهی مهمانها چکید. مردها که اشک میریزند دنیا به مویی بند میشود، پایههایش سست میشود.
همه خانم ها نشسته بودند و یک سوال را مکررا تکرار میکردند با ادبیات متفاوتی. راز مقاومت و ثبات زن فلسطینی؟
مادرهایی که از صبح کنار گوشم بهشان زنگ میزدند مامان کی میای؟ مامان کجایی؟ و پیامهایی که هر دو سه ساعت روی گوشی ام ظاهر میشد: فاطمه تمام نیستی؟
حالا هی یک سوال را تکرار میکردند، چطور زن فلسطینی کودکش را با دستهای خودش دفن میکند و میگوید فدای مقاومت؟
اگر هزار بار ما زنها را بنشانید وسط معادلات سیاسی و مسائل کلان کشور ها و منطقه و جهان اسلام باز عواطف و منطق زنانهمان پیشداور همه اتفاقات است.
آقایی که اهل غزه بود، نشسته بود در جایگاه کسی که باید جواب بدهد، و من میدیدم چطور با هر سوال رنگ چهره خانمها سرختر میشود و سرعت پلک زدنشان چند برابر. و اگر سفر خانمها کنسل نمیشد مطمئنا یک جایی این مادرها میشکستند.
جواب خانم ها را اینطور داد: مادران ما سر سفره قرآن بزرگ شدهاند و ما را هم سر سفره قرآن بزرگ کرده اند.
یک خط جواب بود و ما باید میشکافتیمش، از آن تغذیه میکردیم تا دغدغههایمان ریشهدار شود، با اصالت شود و به هر بادی نلرزد.
زن فلسطینی تکلیفش را به قول یکی از خانمها با دنیا مشخص کرده بود.
بیانیهای هدیه شد به مهمانان فلسطینی، از طرف تمام زنان و دختران ایرانی به زنان و دختران فلسطینی، با قرائت هر کلمه از این طومار، بیتابتر میشدم. کلمهها لال هستند، حتی اشکها رسانا نیست. وقتی آقای اهل غزه گفت اگر مادرم زنده بماند بیانیه را به او خواهم رساند، و امیدوارم با شما در مسجد الاقصی دیدار داشته باشیم، فهمیدم ما یکچیزی را باختهایم، امید را.
کمیسیون با صحبت در مورد تربیت فرزند با خانم خطیب و خانم فاضل از نخبگان و فعالان اجتماعی کشور ادامه پیدا کرد و به انتها رسید و ما چهل نفر ماندیم و یک جمله راهنما: ما سر سفره قرآن بزرگ میشویم و میپرورانیم.
فاطمه رضائی
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #وحدت_و_مقاومت
برادر
از کودکی همیشه برایم شنیدن کلمهی اهل سنت تداعی کنندهی جملهی مسلمانان برادر یکدیگرند بوده ولی هیچ موقع به نتیجه نمیرسیدم که یزدی بودنم چه نسبتی با این جمله دارد.
داخل سالن نشستهام و مدام از خودم میپرسم، من جایم اینجاست؟ سالن هرگوشهاش پر است از جملهی مسلمانان برادر یکدیگرند. صندلیها مخلوط شدهاند، مخلوط از لباس بلوچی و لباس سیستانی و سرهایی که نزدیک به هم شده و با هم حرف میزنند، برخی در آغوش میگیرند و برخی بگو و بخند میکنند. شاید اگر کسی از بیرون بیاید و این جماعت را نشناسد، فکر میکند همه با هم برادرند. ولی اینها دلیلی برای سؤال من نیست: «پس یزد چی؟»
سمت چپم پیرمردی با لباس سفید بلوچی نشسته و شالی سفیدتر از سفیدی لباسش روی سر انداخته. حقیقتاً میترسم یک کلمه حتی جواب سلام را بدهم. در عین حال همیشه دوست داشتم با علمای اهل سنت هم کلام شوم. دل را به آسمان میزنم و میپرسم: «سلام... فارسی بلدین؟»
با لبخند جواب میدهد: «سلام علیکم، بله تقریباً.»
«خوب هستین؟»
«الحمدلله... شما خوبین؟»
«خدا رو شکر... میشه بپرسم از کجا اومدین؟»
عینکش را برمیدارد و جواب میدهد: «عبدالرحمان الله وردی هستم از علمای اهل سنت روستای کوهک در محدودهی بمپشت.»
در ادامه با همان فاصله چند ثانیهای که بین تلفظ هر کلمه میگذارد، میپرسد: «شما چه کاره هستین؟»
میگویم: «دانشجو... از یزدم.» انگار این یزدی بودنم باید از درونم آزاد میشد.
تکمیلش میکنم: «فکر کنم از لهجهام تشخیص دادید.» و لبخند میزنم.
لبخندش بزرگتر از قبل میشود و میگوید: «یزد؟ یزدیها خیلی آدمهای خوبی هستن.»
توقع نداشتم به این سرعت از یزدی بودن من تعریف کند. میخواهم بپرسم: «شما یزد آمدین؟» که او زودتر میگوید: «یزدیها چندین سال پیش آمدن شهرهای ما زندگی کنن.»
قبلاً شنیده بودم ولی با خودم گفته بودم که شاید یکی دو نفر بیشتر نبودند. با شوری بیشتر در صدایش ادامه میدهد: «یزدیها برای ما قنات میکندن... و کارشون کشاورزی بود.»
انگار همایش شروع نشده نسبتم را پیدا میکنم. انگار این شخص همسایهی دیوار به دیوار ما برای مدتها بوده که حالا روی صندلی کنار من در سالن همایش وحدت و مقاومت نشسته. نمیگذارد سکوتی بین ما شکل بگیرد و این بار میگوید: «دو سه باری برای دکتر به یزد آمدم... علم پزشکی خوبی هم دارن.»
پیرمرد همانطور که شال سفید را به پشت سرش هل میدهد، تأکید میکند: «همسایههای ما هم یزدی بودن و واقعاً آدمهای خوبی بودن.»
قاری مشغول قرائت شروع جلسه میشود و ما هم میفهمیم که باید سکوت کنیم.
افتتاحیه که بعد از یک ساعت تمام میشود، بلند میشوم که بروم به کمیسیونهای همایش برسم. ناگهان احساس میکنم چیزی را جا گذاشتم، برمیگردم و با لبخند میگویم: «شماره شما را میتوانم داشته باشم؟»
میگوید: «بله، حتماً... بنویس و بعد به من هم یه تک بزن.» و ارقام شماره تماس را میگوید.
میخواهم بروم که عالم اهل سنت جهت اطمینان میگوید: «برادر... اومدین سراوان حتماً بهم خبر بده... بیایین طرف ما تا در خدمتتون باشیم.»
امیررضا انتظاری
سهشنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان سالن همایش امام رضا
روایت سیستان و بلوچستان
@revayat_sb
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #شهدای_امنیت
📌 #فلسطین
از سری عددی فیبوناچی بدم میآید
یکی دو ماه پیش با یکی از دوستانم، طبق معمول غروب هر پنجشنبه، آرام و قدمزنان از میان قبرها میگذشتیم و به سنگ قبرها نگاه میکردیم. روی هر سنگ قبر کلمه قرمز رنگ شهید حک شده و بالای سرش پرچم سه رنگ ایران نصب بود. وقتی به اواسط راهروی آخر رسیدیم، دو جایگاه، خاکش قهوهای تیره و تازه به نظر میرسید. پرسیدم: «این هفته دوتای دیگر هم اضافه شده؟»
جواب داد: «بله متأسفانه.»
مثل همیشه شروع کردم برای خودم چرتکه انداختن و بالا و پایین کردن. بله، درست حدس میزدم این دفعه میانگین از ماهی یکی رسیده بود به هر دو هفته یکی و این اصلاً چیز جالبی نبود؛ این میانگین تعداد کتابهای مطالعه شده من نبود که با کمتر شدن مدت زمانش خوشحال شوم یا تعداد ارائه دادنهایم در کلاس دانشگاه نبود که به آن افتخار کنم.
از زمان دبستان همیشه ریاضیام خوب بود و به امتحان درس ریاضی که میرسیدم خیالم راحت بود که باید کمتر از دیگران وقت بگذارم برای درس خواندن؛ تازه نمره بهتری هم میگرفتم. به همین خاطر از زمانی که یاد گرفتم اعداد دو رقمی را با هم جمع کنم، همیشه دوست داشتم همه چیز را ذهنی حساب کنم؛ جمع هزینه خرید وسایل خانه، جمع ارقام پلاک ماشینها، شمردن تعداد سنگفرشهای مدرسه تا خانه و حتی شمردن تعداد بنرهای خیابان مدرسه. از وقتی رفت و آمدم در گلزار شهدای زاهدان زیاد شد، کم کم کارم شد شمردن قبرها.
کمی در آن راهرو ایستادیم و برای دو جایگاه خاکی حمد و توحید زمزمه کردیم. من چیزی نگفتم ولی او گفت: «دیگر واقعاً داریم جا کم میآوریم؟»
راست میگفت، به تازگی سمت چپ گلزار شهدا پر شده و برای تشیع شهدای جدید آمده بودند آخرین ردیف سمت راست گلزار. اینجا هم اگر پر شود، دیگر جای درستی در گلزار برای تشیع نیست مگر اینکه در این مدت جای جدیدی درست کنند.
دوباره ناخودگاه به تعداد سنگفرشهای ادامه راهرو نگاه کردم و آنها را شمردم تا ببینم چندتای دیگر باقی مانده است؟ چندتای دیگر جا برای سنگ قبر باقی مانده است؟ در همین لحظه به خودم آمدم و سرخ شدم. سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم. شده بودم محاسبهگر تعداد شهدای آینده! لعنتی به شیطان فرستادم و آن روز از آنجا گذر کردم.
از زمان شروع طوفان الاقصی بیشتر این جملهی «ما عدد نیستیم» از فلسطین به چشمم خورده بود و وجه اشتراک فلسطین و سیستان و بلوچستان برایم جدا از وحدت شهدای طیف شیعه و سنی شده بود این اعداد که داخل اخبار به چشمم میآمد.
گذشت تا آن روز صبحی که خبر حمله اسرائیل به ایران بازتاب داده شد. من هم مثل بقیه در پی اخبارش بودم و از نحوه حمله تا کلیپهای مسخره کردن وسعت آن را دنبال میکردم. نزدیک بعدازظهر بود که ناگهان نوتیفیکیشنی بالای صفحه گوشی موبایلم ظاهر شد. بازش کردم: «در پی ناکامی رژیم سفاک صهیونیستی در جبهه مقاومت و همزمان با تعدی آن رژیم منحوس به برخی از نقاط ایران اسلامی، تروریستهای مزدور، دست به جنایت زده و ۱۰ تن از مأموران خدوم و فداکار و غیورمردان دلاور فراجا را ناجوانمردانه در حوزه شهرستان تفتان استان سیستان و بلوچستان به شهادت رساندند.»
با دیدن این خبر اعصابم بدجور خورد شد. از این عصبانی شده بود که اسرائیل با آن همه ادعا کار خاصی نتوانسته بود انجام دهد ولی این تروریستهای اطراف مرز، خانوادههای زیادی را عزادار کرده بودند. بدتر اینکه دیگر برای ما تعداد شهدا عادی شده بود.
حالا از آن روز به بعد هر موقع به گلزار شهدای زاهدان میروم، دوست دارم فرض کنم محاسباتم افتضاح شده. دوست دارم فرض کنم از درسها بیشترین درسی که باید برایش وقت بگذارم و آخرش هم نمرهام مشروط میشود همین ریاضی شده. دوست دارم آنقدر ریاضی را افتضاح بلد باشم که وقتی میروم میانگین شهدای این مدت را حساب کنم میانگینشان بشود هر سه ماهی یکی یا شش ماهی یکی یا اصلاً سالی یک شهید. دیگر از سری عددی فیبوناچی بدم میآید. دیگر دوست ندارم چیزی را ذهنی حساب کنم، دوست ندارم به اعداد داخل پیامهای فضای مجازی نگاه کنم، چه به تعداد انسانهایی که روزانه در غزه و لبنان شهید میشوند و چه به تعداد شهدایی که چند هفته یکبار در سیستان و بلوچستان شهید میشوند. از آن روز به بعد سعی میکنم فقط به اسامی تک تک شهدا نگاه کنم، اسامی را بخوانم و سعی کنم به زندگی هر شهید فکر کنم.
امیررضا انتظاری
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان گلزار شهدای زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا