انجمن راویان فجر فارس(NGO)
سیاوش علیپور (1339-1357ه ش) تقویم انقلاب هر روز ورقی تازه می خورد و نام و خاطره جاوید شاهدان و ش
شهید سید ابراهیم حسینی سعدی
(1328- 1357 ه ش)
در سروستان سبز محمدی صلی الله علیه و آله وسلم، سرو صفتی پای به عرصه وجود گذاشت که نشان از تبار علوی- فاطمی داشت. نامش را سید ابراهیم گذاشتند. وی در «قریه سعدی شیراز» و در خانواده ای از سادات سیادت نشان، پرورش یافت.
سید ابراهیم تا کلاس ششم ابتدایی به مدرسه رفت و پس از آن به کار مشغول شد. حسن سلوکش با مردم و تلاس و همتش برای نشر معارف قرآنی چه در بعد قرائت قرآن با صوت خوش و چه در برگزاری کلاس های آموزشی در مسجد محل، از وی انسانی نیکو خصال و قابل احترام ساخته بود.
در دوران خیزش و خروش مردم علیه ستم و سیاهی، او نیز در لبیک به مقتدار و مرادش، دل سپرد و به دریای مواج تظاهرات پیوست.
شهید سید ابراهیم حسینی سعدی، سرانجام در قضیه بهائیان از قریه سعدی در 23 آذر 57 حماسه آفرین شد و با عده ای از جوانان غیرتمند که سینه های ستبر خویش را در برابر هجوم وحشیانه ارتش شاه، سپر کرده بودند به شهادت رسید و به سرزمین شقایق سیرتان خدا جو هجرت کرد.
روانش شاد باد
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید سید ابراهیم حسینی سعدی (1328- 1357 ه ش) در سروستان سبز محمدی صلی الله علیه و آله وسلم، سرو
شهید سید حسین میرباقری
(1331- 1357 ه ش)
از تبار عاشورائیان، سیدی در شیراز متولد شد که نامش را حسین گذاشتند. او که با نماز و قرآن رشد یافته و با معنویت معطر گشته بود، از همان اوان نوجوانی دارای شخصیتی والا و اخلاقی پسندیده شد و الگوی همسالان خود گردید.
پس از طی تحصیلات متوسطه، در رشته زبان انگلیسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد و برای ادامه تحصیل به آن شهر نقل مکان کرد.
با ورودش به دانشگاه به صف مبارزان پیوست و در تهیه و توزیع شبنامه ها علیه رژیم و تکثیر و پخش اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام(ره) کوشش زیادی از خود نشان داد. پس از مدتی از طرف دستگاه جهنمی ساواک شناسایی و دستگیر شد و به سیاه چالهای شکنجه گرفتار آمد.
در سال دوم دانشگاه ازدواج کرد و همسرش نیز به عرصه ی مبارزه وارد گردید.
سال 57 سال آخر تحصیلش در دانشگاه بود و بهمن ماه همان سال برای گذراندن تعطیلات پایان ترم همراه همسرش به شیراز آمده و به محضر شهید آیت الله دستغیب رفت و از معظم له درباره ی ادامه مبارزه کسب تکلیف نمود.
روز 22 بهمن 57 وقتی قصد خروج از منزل را داشت، خواهرش به او گفت: «تو با دست خالی چکار می توانی بکنی»، سید پاسخ داد: «به طرفداری از امام که می توانم سیاهی لشکر باشم.»
تقدیر چنین رقم زده بود که شهید سید حسین میرباقری در ظهر عاشورای 22 بهمن 57 در آوردگاه خویش در مقابل شهربانی درحالی که مجروحان حادثه را از معرکه نجات می داد خود از پشت سر به گلوله آتشین خصم بهشتی شود و مزد یک عمر مبارزات خود را از خدا دریافت نماید.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید سید حسین میرباقری (1331- 1357 ه ش) از تبار عاشورائیان، سیدی در شیراز متولد شد که نامش را حس
شهید سید خلیل دستغیب سربی
(1329- 1342 ه ش)
از کوثر جوشان فاطمه (سلام الله علیه) و در خانواده ای روحانی که سلسله ی سادات جلیل القدر را میراث دارند، سیدی متولد شد که خلیلش نامیدند. دوران کودکی را نزد پدر به فراگیری قرآن و تعلیم اسلام گذرانید: آنگاه به درون آموزشگاهی ابتدایی که معلمان و کارکنانش همه متعهد بودند پا گذاشت و چون ویژگی های عمیق روحی را دارا بود، خیلی زود مورد علاقه و توجه مسئولان مدرسه قرار گرفت.
عشق به نماز جماعت و زیارت سیمای ملکوتی شهید آیت الله دستغیب (رحمت الله علیه). خلیل را به مسجد کشاند تا آنجا که یکی از افراد ثابت و همیشه حاضر در نماز جماعت آن شهید عظیم الشأن و مجالس سخنرانی ایشان شد.
هنگامی که فریاد ستم سوز و طنین ملکوتی امام راحل را در بهار سال 42 از زبان مراد خویش«حضرت آیت الله دستغیب» شنید، به سید آزاده ی قم دل داد و برای یاری حضرت روح الله قامت راست کرد در سحرگاه روز شانزدهم خرداد 42 عمال رژیم طاقوت به بیت شریف شهید آیت الله دستغیب حمله برده و او را به جرم افشا گری جنایتهای پهلوی و همراهی با امام خمینی رحمت الله علیه دستگیر کردند و به نقطه نا معلومی بردند.
خبر دستگیری آیت الله دستغیب به سرعت در دل شیراز پیچید و مردم خشمگین را به طرف صحن شاهچراغ(علیه السلام) کشانید به دنبال آن راهپیمایی اعتراض آمیز مردم شروع شده شهید سید خلیل این جوان برومند و آزاده نیز از جمله مردم تظاهر کننده ای بود که آزادی شهید آیت الله دستغیب را طلب می کردند.
مردم تازه به چهارراه مشیر رسیده بودند که مشاهده کردند در محاصره نیروهای دشمن مسلح قرار گرفته اند. آتش ظلم و ستم شاهی از لوله تفنگ سربازان و مزدوران شاه به روی مردم بی پناه گشوده شد و قامت بلند اولین شهید به خاک در غلتید.
سید خلیل که بلندای غیرت کربلایی اش تاب دیدن این همه جنایت را نداشت به مصاف با مزدوران شتافت پس از ابراز رشادت های عاشورایی در روز شانزدهم خرداد 42 که با سومین روز شهادت مولایش حسین (علیه السلام) مصادف بود مسافر کربلا شد.
روح کربلایی اش چراغ راه آزادگان باد.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف اتاق
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
اورکت نو
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
پدرش گاهگاهی از روستا به خانه ما میآمد تا از حال و احوال عبدالحسین هم خبر بگیرد. اتفاقاً یکبار که عبدالحسین به مرخصی آمده بود پدرش هم از گرد راه رسید. عبدالحسین صحبت های جبهه را پیش کشید. همیشه دوست داشت که پدرش را هم با خود به جبهه ببرد که شاید پدر هم فیض شهادت نصیبش شود.
این بار حسابی پا پیچ پدر شد. در نهایت هم توانست او را راضی کند که با خود به جبهه ببرد. به این منظور، همه کارهای مقدماتی و لازم را برای اعزام پدر، خودش انجام داد. در نهایت به اتفاق یکدیگر عازم شدند.
حدود چهار ماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت و یک راست هم به مشهد و خانه ما آمد. از خوبی های جبهه، زیاد صحبت کرد. او تعریف می کرد و ما می شنیدیم. در این بین کنجکاو شدم از اخلاق و طرز رفتار عبدالحسین در جبهه از پدرش پرسیدم. او گفت: عموجان! نمیدانی شوهرت خیلی دقیق و حساس است. پرسیدم: چطور؟.
گفت: وقتی به جبهه رسیدیم، یک اورکت بمن داد، دیروز که من خواستم به مرخصی بیایم، همان اورکت را از من گرفت و به بسیجیهای دیگر داد.
من تعجب کردم، زیرا معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدتی که استفاده می کرد لباس مال خودشان میشد. تعجب کردم که چرا آنرا از پدرش گرفته!.
چند روز بعد که عبدالحسین به مرخصی آمد، موضوع اورکت را از او پرسیدم و گفتم: لازم نبود اورکت را که به پیرمرد داده بودی ازش پس بگیری!.
خندید و گفت: معلوم نیست بابا برایت چی تعریف کرده، اما من توضیح مدهم.... . سپس ادامه داد: جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سالش را کردم یک اورکت گرفتم و به او دادم که بپوشد. من خودم در اتاقم یک اورکت داشتم که کهنه بود و چند جایش هم وصله شده بود. ولی دیدم اورکت خودش را داخل ساکش گذاشت و همان لباس کهنه من را برداشت و پوشید. تمام این چهار ماهی که آنجا بود همان اورکت کهنه تنش بود. وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت را از توی ساکش بیرون آورد و پوشید که سر و وضعش نو نوار باشد. من از او پرسیدم: بابا، انشاالله کجا میروی؟. گفت به روستا می روم، چون مرخصی گرفته ام.
گفتم: خوب اگر می خواهید به روستا بروی، چرا همون اورکت کهنه را نمی پوشی؟.
متوجه منظور من نشد! خیره شده بود و یک کلمه حرف نمیزد. من هم رک و راست گفتم خوب این اورکت نو را دربیاورد و همان قبلی را بپوش.
ابتدا اعتراض کرد که مگه مال خودم نیست؟.
من هم گفتم: اگر مال خودتان هست، باید از روز اول میپوشیدی.
بالاخره هم راضیش کردم که باید هوای بیت المال ما را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف اور
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
بعد از عملیات
راوی :معصومه سبک خیز
بنام خدا
پدر عبدالحسین سکته کرده بود. من به روستا رفتم و او را به مشهد آوردم تا پیش دکتر ببریم. بعد از معاینه دکتر ها می گفتند این دیگر خوب شدنی نیست. و همه غیر مستقیم اشاره میکردند که روزهای آخر زندگی اش است.
با عبدالحسین تماس گرفتیم، جریان مریضی پدر را به او گفتیم او هم ضمن تشکر گفت: من اینجا برایش دعا می کنم.
به اعتراض گفتم: یعنی چی؟... شما باید سریع به مشهد بیایی. گفت: من برای چی بیایم! شما که خودت دکتر میبرید.
انگار حدس زد باید خبر های دیگری باشد. من گفتم: دکترها گفتند خوب نمیشود الان هم حالش خیلی خرابه تا حتی...... دیگر نتوانستم بقیه حرف را ادامه بدهم.
چند لحظه ساکت ماند، بعدش غمگین و گرفته گفت: راستش من شرایطم طوریه که نمی توانم اینجا را ترک کنم! وحتماً باید بمانم. حتی اگر خدای نکرده بابا از دنیا برود.. چون ملاحظه جبهه و جنگ از هر چیز دیگری واجبتره!.
من گفتم : اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد چه کار کنیم؟.
آهسته و با اندوه گفت: خوب او را ببرید دفنش کنید!.
چند روز بعد پدر فوت کرد، ولی ما جنازه را دفن نکردیم. برادرها و خواهرها و تمام اقوام منتظر ماندند تا او بیاید.
آن روزها در جبهه عملیات میمک تازه شروع شده بود. با هر زحمتی بود او را تلفنی پیداش کردیم. به او گفتم که پدر به رحمت خدا رفت.
آهسته از پشت تلفن گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
من گفتم: ما هنوز او را دفن نکرده ایم چون همه منتظر هستند شما بیایید بعد دفنش کنیم.
با اعتراض گفت: برای چی دفن نکرده اید؟. دفعه قبل که زنگ زدی هنوز عملیات شروع نشده بود ولی الان عملیات شروع شده، دیگه اصلاً نمی توانم بیایم.
گفتم: اینطوری که نمیشود. تو فقط ۲۴ ساعت بیا و زود هم برگرد.
گفت الان در اینجا به من به شدت نیاز هست خودتان او را ببرید و دفن کنید.
چهل روز گذشت. در مراسم چهلم، عبدالحسین از جبهه آمد و ما در مشهد و هم در روستا در مسجد روستا مراسم گرفتیم. عبدالحسین خودش هم پای منبر رفت و گفت: الان همه آبادی اینجا جمع هستند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت: هر کس از بابای خدا بیامرز من هر ناراحتی که دارد یا هر قرض و طلبی دارد، همین جا بیاید و به خودم بگوید تا من مسئله را حل کنم...
ادامه دارد...
صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید سید خلیل دستغیب سربی (1329- 1342 ه ش) از کوثر جوشان فاطمه (سلام الله علیه) و در خانواده ای
شهید سید محمد فاطمی فرد
( 1331-1357 ه ش )
سید در خانواده ای پر جمعیت و مستضعف در « محله ی گود عربان شیراز » قدم به عرصه ی حیات دنیوی گذاشت . صبر و بردباری از همان اوان کودکی ، از جبین نازنینش می تراوید . به سن نوجوانی که قدم گذاشت ، به عنوان کارگری ساده در کارخانه سیمان فارس مشغول به کار شد . خلق و خوی فاطمی اش ، مهندسان و مسئولان کارخانه را مجذوب او کرد ، بدانگونه که کارها و مسئولیت های حساس را بدو می سپردند و مطمئن بودند که سید کارها را بدون نظارت آنان با نهایت دقت و مراقبت به انجام می رساند . استعفا از کارخانه ، وی را به روستای «کوره» کشانید تا با پرداختن به جوشکاری ، معاش خانواده اش را تأمین سازد . دو سال بعد ،تاجری ایرانی مقیم قطر ، شیفته پشتکار و صداقتش در کار شد و او را با خود به قطر برد . سید در آنجا ابتدا به عنوان شاگرد مغازه مشغول به کار گردید . اما پس از مدتی بر اثر تلاش و همت مردانه اش ، مغازه را خرید و کار فرمای خود شد . سال 57 ، وقتی که خروش دریایی امت اسلامی ایران در انقلاب آسمانی خود به اوج رسیده بود ، سید محمد فاطمی فرد نیز با تعقیب کردن اخبار مربوط به تظاهرات ، مصمم شد که به میان مردمش بازگردد . سید با سیمایی آسمانی برگشت تا با همکاری نمایندگان شهید دستغیب به انجام امور انقلابی کمر بندد . بیشتر هم و غم او مصروف مسائل مربوط به تظاهرات شده بود و کمتر می توانست به خانواده اش برسد . اصرار دوستان در قطر برای بازگشت به آنجا هم نتوانست روح دریایی اش را متلاطم سازد . بارها تا سالن ترانزیت فرودگاه رفت تا به قطر باز گردد اما عشق به اسلام ف امام و مردم ، جانش را گداخته بود . یک بار تا درون هواپیما هم قدم گذاشت که برود ، ولی نرفت . در گذرنامه ای که از او بجا مانده، چندین بار مهر خروج از کشور به ثبت رسیده بی آنکه سید از کشور خارج شده باشد. 22 بهمن 57 ، روز عاشورایی بود که او همه تعلقات و دلبستگی هایش را به خاطر آن کنار زده بود . وی در آن غوغای آتش و خون ، در خیابان پشت بانک ملی ، جانانه می خروشید . سید در بعد ازظهر روز 22 بهمن ، بر اثر حادثه ای از ناحیه سر دچار صدمه گردید و پس از انتقال به بیمارستان ، به طرزی خاص از آنجا به منزل آمد ولی با اصرار خانواده و در حالی که بر اثر شدت جراحت ها دچار اغما شده بود مجددا در بیمارستان بستری شده بود . چند ساعتی نگذشت که روح بلندش ، آهنگ الرحیل کرد . سرانجام سید به آرزوی خود رسید و جان را به جانان تسلیم کرد . سالها بعد ، خانواده دیندار و خدا باور سید ، گل خوشبوی دیگر خود یعنی «شهید سید مصطفی فاطمی فرد» را در حماسه 8سال دفاع مقدس به خدا هدیه دادند .
روحشان در سدره المنتهی قرین قرب حق باد
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید سید محمد فاطمی فرد ( 1331-1357 ه ش ) سید در خانواده ای پر جمعیت و مستضعف در « محله ی گود ع
شهید عباس محمدی محمود آبادی
(1340 – 1357 ه ش)
عباس محمدی محمود آبادی در خانواده ای مستضعف، دیندار و خدا باور در «محله ی دروازه سعدی شیراز» دیده به جهان گشود. نه ساله بود که از نعمت پدر بی بهره شد و مادر بزرگوارش متکفل تربیتش گردید.
او برای ادامه تحصیل مجبور بود که روزها را به کار بپردازد تا در اداره ی زندگی اش سهمی داشته و شب ها نیز در کلاس های شبانه به تحصیل علم مشغول باشد.
شرکت در مجالس سخنرانی آیات عظام مرحوم شهید دستغیب و مجد الدین محلاتی، او را با شخصیت بی نظیر امام(ره) آشنا کرد و همین روشنگری ها وی را به صف مجاهدان متصل ساخت.
شهید عباس محمدی با دوست و هم سنگر خود «شهید محمد رضا شهرستانی» با عشقی زایدالوصف به مبارزه با عوامل رژیم ستم شاهی، قامت راست نموده و شب ها را نیز به گشت زنی می پرداخت تا بتواند حرکات مزدوران رژیم را زیر نظر بگیرد.
روز بیست و یکم بهمن 57، به دنبال یک رویای صادقانه در خواب و دیدن حضور خویش در صف شهیدان انقلاب، به نزد اهل محل و مغازه داران خیابان تختی(شهناز سابق) رفت و از آنان حلالیت طلبید.
عباس آن شب را به ساختن بمب های آتش زا سپری کرد و در اولین ساعات روز 22بهمن 57، به آوردگاه عشق و شهادت شتافت. او درحالی که جانانه به مصاف با دشمن سرا پا مسلح مشغول بود، از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از درمان و مداوا در بیمارستان شیراز(شهید بهشتی) مجددا به عرصه ی رزم و جهاد برگشت. مزدوران که تاب مقاومت در برابر اراده ی پولادین وی را از کف داده بودند به رگبارش بستند و این گونه بود که رویای صادقانه شهید عباس محمدی با پیکری خونین به حقیقت پیوست و او را به صف شهدا متصل ساخت.
وی بعد از شهادت، در رویایی شیرین و لذت بخش به خواب مادر قدم گذاشت و خود و دیگر شهیدان را به شکل کبوترانی سفید بال به مادر نمایاند تا تسلای خاطرش شوند.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید عباس محمدی محمود آبادی (1340 – 1357 ه ش) عباس محمدی محمود آبادی در خانواده ای مستضعف، دیندا
شهید عبدالحمید پیش(روزبه)
(1341- 1357 ه ش)
تولدش در آبادان،«دیار مردمان خونگرم»، در خانواده ای آزاده و دین باور رقم خورد. نامش را عبدالحمید گذاشتندو جاذبه و نورانیت مسجد، عبدالحمید را به این مکان مقدس کشانید. او در سن هفت سالگی به همراه خانواده اش به شیراز آمد.
عشق او به آموختن احکام اسلامی و تشویق اطرافیان به این مهم، از ویژگی های بارز شهید عبدالحمید پیش بود. یک بار او، پوستری مصوّر درباره آموزش نماز را عاشقانه به منزل آورد و از خانواده خواست که از این پس نمازشان را بر اساس آموزش های تصویری در پوستر یاد شده بخوانند. وی با تأثیر گرفتن از برادر دانشجویش، به مطالعه کتاب های دینی انقلابی روزگار نوجوانی خود پرداخت و با آغاز مرحله ی تازه ای از انقلاب اسلامی، به فعالیت های انقلابی روی آورد. عبدالحمید با شوقی بی حد، اعلامیه های امام را تکثیر نموده و بین مردم توزیع می کرد و خود نیز به این نوارها، دل می سپرد با گوش جان سخنان امام را استماع می نمود.
عبدالحمید تمام اوقات را در تلاش و جهاد و فعالیت های انقلابی می گذرانید. روزها را در راهپیمایی ها به پایان می برد و شب ها نیز به همراه دوستانش، در محله ی دروازه اصفهان به نگهبانی و پاسداری از نوامیس و مال و اموال مردمانش، می پرداخت. در یکی از همین شب ها بود که عده ای از اوباش را به خاطر تجاوز به اموال مردم دستگیر کرد و به مسئولان ذی ربط تحویل داد.
عبدالحمید برای نشان دادن عصیان و مخالفت خود با جشن ها و عربده کشی های رژیم ستم شاهی، قهرمانانه لباس سیاه به تن می کرد و برای همسایگان خود، با صدای بلند نوار قرآن پخش می کرد.
روز 22 بهمن 57 برای چندمین بار به خانه آمد و برای مجروحان دارو و وسایل پانسمان تهیه کرد و به محل شهربانی شتافت، تا برادران انقلابیش را در فتح پایگاه مزدوران شاه، یار و یاور باشد. در حین مبارزه و امداد رسانی به مبارزان، متوجه شد که یکی از عوامل ساواک، با سلاح کمری در بین مردم رخنه کرده و فعّالان عرصه جهاد و مبارزه را در فرصت های مناسب هدف گلوله قرار می دهد. عبدالحمید بی درنگ با دشنه ای که به همراه داشت، به طرف مزدور خود فروخته و اجنبی صفت یورش برد، اما آن ددمنش بیگانه با مردم، با شلیک چند تیر پیاپی او را به شهادت رساند و شهید عبدالحمید پیش(روزبه)، در پروازی ملکوتی به سوی خدا رفت.
روانش در اعلی علیین چون خورشید منور باد
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید عبدالحمید پیش(روزبه) (1341- 1357 ه ش) تولدش در آبادان،«دیار مردمان خونگرم»، در خانواده ای آ
شهید عبدالحمید قطبی
(1311- 1357 ه ش)
ستاره ای دیگر از ستارگان بی شمار آسمان تابناک انقلاب اسلامی در خانواده ای مومن و متعهد در شهر شیراز، پای به عرصه ی وجود گذاشت. عبدالحمید آراسته به سجایای اخلاقی بود. کمک به همنوع و مردم دار بودن، بارزترین سجیه او بود. شهید دور از چشم همگان و در خفا مستمندان را باری می کرد و در این راه حتی از اهداء لباس خویش نیز ابا نداشت و به نوعی مردم را شریک در زندگی خود می دانست.
دوازدهم بهمن ۵۷، حضرت روح الله(ره) به میهن بازگشتند تا قیام را در وطن رهبری کنند. شهید قطبی که راننده بین شهری بود عکس حضرت امام(ره) را برروی ماشین نصب می کرد و در جواب نگرانی همسرش از این کار می گفت:
«بالاخره یک روز تیری به سر من اصابت می کند. پس بگذار این تیر بخاطر هدفم کاسه سرم را بشکافد.» دل همسر شهید با شنیدن این کلام می لرزید؛ چرا که خود نیز شب قبل در خواب دیده بود که تیری به سر ایشان اصابت کرده است.
روز بیست و دوم بهمن فرا رسید. موج شادی و شور همراه با نگرانی ایران را فرا گرفت. عبدالحمید نیز دو سه شبی بود که نا آرام و نگران بود. آن روز می بایست شهید باری را به یکی از شهرهای جنوب حمل می کرد؛ اما وضع آن روز شهر و مبارزه بی امان مردم او را از رفتن بازداشت بنابراین عازم شهربانی شد و به مردم پیوست.
شهربانی آن روز صحنه ابراز خشم مردم علیه رژیم بود. عصر روز بیست ودوم، هنوز درگیری ادامه داشت و شهید عبدالحمید قطبی نیز در متن مبارزه بود. اما لحظاتی بعد تیر خشم مزدوران، سر مبارکش را به پای حضرت دوست انداخت و دست افشان غزل عشق خواند و پای کوبان سر به پای او نهاد. پیکر مطهر شهید، پس از سه روز بی خبری خانواده، در دارالرحمه شیراز و در سرای رحمت حق به خاک سپرده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله باید خجالت کشید😔
《۲۲ بهمن یوم الله است》
#انجمن_راویان_فجر_فارس
اکران ویژه فیلم
《شماره ۱۰》
روایت فرار تنها اسیر ایرانی از بند ارتش بعث عراق
بسیار دیدنی خواهد بود...
امروز ۲۲ بهمن ازساعت ۱۸
شیراز، تالار حافظ
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف بعد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
گلایه
راوی : همسر شهید
بنام خدا
در خانه، اصلاً نمی شد درباره هر موضوعی صحبت کنیم. مثلاً در خصوص همسایه ها و رفت آمده همسایه ها به خانه یکدیگر. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، عبدالحسین زود اعتراض می کرد و میگفت: این حرف ها به ما مربوط نیست، ما برای خودمان کار و زندگی داریم. ما چکار داریم به این حرف ها؟. خودش هم همواره از حرفهای بیهوده به شدت پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و از این قبیل گناهان.
یکبار به روستا رفته بودیم. چند وقت پیش، ظاهراً به مادرش آب و زمینی رسیده بود.
مادر کنار عبدالحسین نشست با لحن گله آمیزی گفت: نمی دانم تو دیگر چطور پسری هستی مادر جان؟!.
عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟.
مادر گفت: به روستا میآیی، خبر میگیری و می روی، ولی یک دفعه نشد که از من بپرسی مادر این آب و ملک تو کجاست؟. وقتی مادر این حرف را زد، عبدالحسین اخمهایش را در هم کشید، و با ناراحتی جواب داد: خواب مادر، مرا به ملک و املاک شما کاری نیست!.
مادر جا خورد، درست مثل من.
عبدالحسین ادامه داد: من فکر کردم کنار من نشستی که بگویی چقدر نماز قضا خواندم یا چقدر نماز شب خوانده ام؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنید؟!.
من انتظار اینجور برخوردها را همیشه از عبدالحسین داشتم، ولی نه دیگر با مادرش!.
نتوانستم ساکت بمانم، با اعتراض گفتم: یعنی همینجوریه؟ آیا
این درسته؟ ناسلامتی ایشان مادر شما است!.
در جوابم زود گفت: یعنی این درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه صحبت دنیا را بکنه؟.
لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و روزی را که خدا می رساند، مادر ما، حالا دیگر باید بیشتر از هر وقتی دیگر، فکر آخرتش باشد!.
ادامه دارد...
صلوات
شب عملیات والفجر ۸ بود.
در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید.
سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید!
چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟
گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره...
بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام!
ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت.
گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟
می گفتم نه !
شاید صد بار این خواهش تکرار شد.
کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان...
یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم!
تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم!
خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا!
رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی!
من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم.
همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند.
بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " #یازهرا" بود.
🌹🍃🌹🍃
#ﺷﻬﻴﺪمحسن_شیرافکن
,#شهدای فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱