eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1هزار ویدیو
83 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شهرد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حالی برای نماز راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا یک ساعتی به اذان صبح  مانده بود. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پایم به چادر رسید، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می خوابد. جوراب هایش را درآورد رفت بیرون. دنبالش رفتم. کنار شیر آب ایستاد آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم که حالی برای  خواندن نماز شب داشته باشد!. خواستم کار او را انجام بدهم. یعنی منهم وضو بگیرم برای نماز شب، حریف خودم نشدم!. این فکر را کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله فرمانده محور پیدا میشود آن وقت باید میرفتیم دیدگاه و پشت دوربین می ایستادیم. خدا می دانست که بعدش کی بر می گشتیم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن انسان در ۲۴ساعت، احتیاج به یک استراحتی هم دارد. رفتم توی چادر و دراز کشیدم. خیلی زود خوابم برد. اذان صبح به سراغم آمد و  مرا بیدار کرد. بلند شدم و پلک هایم را مالیدم. چند لحظه طول کشید تا چشم هایم باز شد. به صورت او نگاه کردم. معلوم بود که مثل هرشب نماز باحالی خوانده است... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یڪ‌روایت‌ ، آنهم عاشقانہ❤️ قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم .. نمازش که تمام شد ، کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت ، بین من و واژه ها سکونت کرد. باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمۍ؟ سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند! دوباره با لبخند پرسید : عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه! گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، که این سان دشمنی ، یعنۍ که خیلی دوستم داری :)! زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشہ .. بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم: خداروشکر کہ هستۍ ♥️:) @raviyanfarss روایت ِ : همسر سرلشکر خلبان شھید عباس بابایی مرحومه ملیحه حکمت
یادواره برادران شهید بیگی شهرستان بختگان راوی برادر اسماعیل جوکار از آباده طشک
هدایت شده از طلائیه
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 از زبان مادر طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور شب ها وقتی می دیدم سر جایش نیست می‌دانستم که دارد نماز شب می خواند. شب های تابستان می رفت توی حیاط و آنجا نماز شب می خواند محمد بعد از ورودش به حوزه خیلی به غذا خوردنش دقت می کرد . اگر شک داشت کسی خمس و زکات می دهد یا نه به غذایش لب نمی زد. فقط دلش می خواست دستپخت من را بخورد. یکبار مادر شهیدی برایمان نذری آورد. محمد که از حوزه علمیه آمد خانه، گفت :"مامان غذا داریم؟" گفتم : "روی گازه "تا غذا را دید متوجه شد که من نپختم گفت:" من دوتا تخم مرغ می خورم" گفتم: "عزیزم اول اینکه غذایی که نمیدونین کی پخته و خمس اش را داده یا نه ، مبلغی صدقه کنار بذارید و بعد بخورین. دوم اینکه این غذای نذری رو مادر شهید آورده" محمد گفت:" مامان جان، به جای اینکه یه پولی کنار بزارم دوتا تخم مرغ خودمون را بخورم که بهتره. دیگه هیچ شک و شبهه ای هم نمی مونه" بعد رفت سمت قابلمه ی نذری و برای خودش کشید. گفتم:"تو که میخواستی تخم مرغ بخوری چه شد؟" محمد خندید و گفت: "وقتی مادر شهید نذری آورده یعنی مال شهیده و خیالم راحته. پاک تر از مال شهید مگه داریم؟"....⚘⚘⚘ ⚘کتاب "منم یه مادرم" صفحه ۱۴۸ و ۱۴۹
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حالی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه برای همه راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا گاهی جلسات گردان خیلی طول می کشید. یک بار که بنا شد چند دقیقه استراحت کنیم، یکی از بچه ها گفت: آقا، تدارکات برود یک چیزی بیاورد تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم!. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچه‌های تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها این را گرفته یا نه؟. کسیکه میوه آورده بود، فر حاج آقا! اینجوری که خرج مون خیلی زیاد می شود. عبدالحسین اخم هایش را کشید و گفت:: مگر فرقی بین ما و بقیه هست ؟. ما اینجا نشستیم و داریم روی نقشه و کاغذ کار تئوری می کنیم؛ اون ها هستند که فردا باید انرژی را مصرف کنند و توی دل دشمن بروند. حرف های دیگری هم زد که درست یادم نمانده. ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب به آن نزد... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌼 ولادت با سعادت امام محمدباقر(علیه السلام) و حلول ماه رجب مبارک‌باد 🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پرستیژ فرمانده راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا حاجی علاقه خاصی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت. همینطور نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می‌داشت؛  یادم نمی آید در سنگر، چادر، خانه، یا هر جای دیگری با هم رفته باشیم و زودتر از من وارد شده باشد!. سعی می‌کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.   یکبار با هم می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما!. داخل نشدم به او گفتم: نخیر اول شما بفرمایید!. لبخندی زد و گفت: تو که میدانی من جلوتر از سید جایی وارد نمیشوم.. به اعتراض گفتم: حاج آقا اینجا دیگر خوبیت نداره که من اول بروم!. گفت: برای چی؟. گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستید، اینجا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرمانده حفظ شود. مکثی کردم و بلافاصله ادامه دادم: اینکه من جلوتر بروم پرستیژ شما را پایین می آورد!. در حالیکه می خندید گفت: اون پرستیژ که میخواهد با بی احترامی به سادات باشد، من میخواهم اصلاً نباشد.!. ادامه دارد... صلوات