eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
860 ویدیو
77 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
: 💠 برشے از وصیت شیراز : هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت. یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است. *دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹 سيد محمد حسين انجوي امــيري : ولادت حضرت فاطمــه(س) : شهادت حضرت فاطمه(س) :کربلای ۵ :یازهرا (س) شهادت : تیری در پهلو
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آخرین آرزو راوی : حمید خلخالی ارادت و علاقه او به خانم صدیقه طاهره سلام الله علیها بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلویم، اسم مقدس مادرم  (فاطمه زهرا) را بنویسم. به هم نگاه کردیم بعضی ها متعجب شده بودند؛ اینکه چرا میخواست با خون گلویش بنویسد. همین سوال را از او پرسیدم. قیافه اش محزون شد و گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب مرا آتش می‌زند. با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها هم دگرگون شد. خودش هم منقلب شد، با صدای لرزان ادامه داد: آن هم وقتی بود که آقا اباعبدالله سلام الله علیه، خون حضرت علی اصغر علیه السلام را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: "خدایا قبول کن"؛ من هم دوست دارم با همین خونه گلویم، اسم مقدس بی بی را بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم. جالب بود که میگفت: از خدا خواسته تا قبل از شهادتش به این آرزو حتماً برسد. حتی چند بار دیگر هم این را گفت. ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواسته‌اش عملی نشد. در عملیات والفجر یک، با او بودم، اما وقتی شنیدم که مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها میگفتند  تیر به گلویش خورده. گلو جای حساسی است حتی احتمال دادم  شهید شده باشد. همین را هم بهشون گفتم. ولی گفتند: نه شهید نشده چون زخمش کاری نبوده. گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حآجی رسیده، آخرین حد برد گلوله بوده. اما یک نفر دیگر گفت: بالاخره آرزوی حاجی براورده شد! من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همین خونی که از گلویش می آمده اسم مقدس بی بی را نوشت. اتفاقاً آن روز قسمت شد که در موقع تخلیه مجروحها حاجی  را ببینم. دیدم روی برانکارد او را می بردند. تقریباً نیمه بیهوش بود و نتوانستم با او حرف بزنم. زخم روی گلویش را به وضوح دیدم. حتی اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را هم مشاهده کردم. در بیمارستان زیاد معطل نشد. زخمش به زودی خوب شد و بلافاصله به منطقه برگشت. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعایم مستجاب شد،  حالا دیگر غیر از شهادت هیچ چیز دیگر نمی خواهم. ادامه دارد... صلوات
قسمتی از وصیت نامه معلم شهید محمدباقر ستونی هیچ دانشگاهی را برتر از دانشگاه جبهه نیافتم زیرا که استاد آن امام حسین (ع) و شاگردانش ، بسیجیان قهرمان و مبارز . درس آن ایثار ، شهادت، شجاعت، مقاومت و مبارزه علیه ظلم و ستم گیری بود.
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف گروهان آر پی جی زن ها راوی : سید کاظم حسینی جوان رشیدی بود به اسم "دادیرقال".. موردش را نمیدانم، ولی میدانم او را از گردان اخراج کرده بودند. یک نامه به دستش  داده بودند و او را روانه دفتر قضایی کرده بودند. همانجا در محوطه، حاجی برونسی او را می‌بیند. از طرز رفتن و حالت چهره اش حدس می زند که مشکلی داشته باشد. به طرفش میرود و سلام می کند. جوان جواب سلام حاجی را می دهد. حاجی می پرسد: چی شده؟. جوان آهسته می گویند: هیچی! من را اخراج کرده اند دارم می روم دفتر قضایی. حاجی دستش را می گیرد و بهمراه او به دفتر قضایی می‌رود. در دفتر قضایی، نامه را پس میدهد و میگوید: آقا من این جوان را می خواهم با خودم ببرم. به او می گویند: حاجی این به درد شما نمی‌خورد!. حاجی برونسی میگوید: شما چه کار دارید من میخواهم این را ببرم. جوان را به گردان خودش می‌برد. البته مثل آن جوان، چند تا نیروی دیگر هم بودند که همه شان جوان بودند و از همان نوع اخراجیها. از همان ابتدا این افراد جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروه ویژه. یعنی در گروهآن آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود. مدتی بعد، همان "دادیرقال"، فرمانده گروهان ویژه شد، و مدتی بعد هم اسمش رفت در لیست شهدا. یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی "دادیرقال" می گفت: شما این جوانها را نمی شناسید، یکبار نمازش را نمیخواند، یا کم محلی میکنه، یا یکمی شوخی میکنه... سریع او را اخراج می کنید؛ این ها را باید با زبون بیاری توی راه،اگر قرار باشه کسی برای ما کاری بکند، همین جوان ها هستند!... ادامه دارد... صلوات
شلمچه دیار عشق ، ایثار و شهادت
کلام شهید ارباب رجوع را راضی نگه دارید ،با مردم خوب رفتار کنید و کار امروز آنها را به فردا میندازید . شهید منصور میراب
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نسخه الهی راوی : مجید اخوان قاسم از بچه های خوب و بامعرفت گردان بود. آن روزها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش. یک روز قاسم پیش حاجی آمد و بدون مقدمه گفت: من دیگر نمی توانم کار کنم!. حاجی پرسید چرا؟ مشکل چیه؟.. او نشست سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار که بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت : انقدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه میخوره. میترسم اونجوری که باید، نتوانم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی! از من دلگیر نشی ها البته فقط من و حاجی می‌دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبان قاسم را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی هم تمام هوش و حواسش به حرفهای قاسم بود. از این موارد در منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنهایی که سن شان از حاجی بالاتر بود پیش ما می آمدند مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی وقتی مسئولین که به منطقه می‌آمدند، حاجی مشکلات بعضی ها را به آنها واگذار می کرد و از آنها می خواست که وقتی برگشتند دنبال کار مربوطه را بگیرند. حرفهای قاسم تمام شد. حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راهکار پیش پای قاسم گذاشت. همیشه در این موارد به بچه ها میگفت: اولاً من کسی نیستم که شما را راهنمایی کنم و ثانیاً از سواد زیادی هم برخوردار نیستم!.  حاجی سعی میکرد نسخه هایش همیشه بر مبنای قرآن و نهج البلاغه و احادیث باشد. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود و مثل غنچه ای که شکفته باشد از پیش ما رفت. فردای آنروز در مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. در میان صحبتش گریزی هم به قضیه روز قبل زد و تعریفی از قاسم کرد و با کنایه گفت: بعضیها، باید از آنها یاد بگیریم، وقتی که مشکلی دارند نمی آیند بگویند من را ترخیص کن، ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخورد! برای ما و شما این یک درس خوبی است. بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی و درد دل کرد و هر بار هم باز حاجی بر اساس همان مبانی قرآنی نسخه تازه برای قاسم تجویز می کرد. قاسم شهید شد.  برای دیدن خانواده‌اش به مشهد در خانه اش رفتیم. پدر، مادر، برادر و همسرش در همان خانه باهم زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم. این اواخر که قاسم به مرخصی میآمد، یک حرف‌هایی می‌زد که اصلاً تمام مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت روی آتیش اختلاف‌هایی که ما داشتیم. من شش دانگ حواسم رفته بود به حرف های او، و او ادامه داد : قاسم اینجوری نبود که از این حرف ها بلد باشد. از این هنرها نداشت.  اگر میداشت خوب قبل از آنها هم می توانست مشکلات را برطرف کند. ولی همه چیز در رفتار قاسم در این اواخر ایجاد شده بود. من بالاخره نمیدانم در جبهه چی به او یاد می دادند و او چه چیزی یاد می گرفت. فقط خوب می دانم که اینکه می‌گویند جبهه یک دانشگاه است، کاملاً حرف درستی است، چون من خودم به عینه دیدم که قاسم چه چیزهایی یاد گرفته بودو چه اخلاق حسنه ای پیدا کرده بود. ادامه دارد.. صلوات
🌹عملیات کربلای ۵ بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد. آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه. انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند. بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت) دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف! با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 شرکت ملی گاز: وارد شرایط بحرانی گاز شده‌ایم!!! 🔹باید ۱۰۰ میلیون متر مکعب در روز کاهش مصرف داشته باشیم تا از این اوضاع خارج شویم. مردم، روزانه ۶ ساعت یکی از بخاری‌ها را خاموش کنید. 🔺️راویان عزیز : نسبت به بیان دقیق این همدلی ، در مراسمات آتی ، اقدام بفرمایید. @raviyanfarss
کاپشن ( برادر علی رستمی) روزی آقا برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود. خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد. متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد. سریع خود را در آورد و به او داد. بسیجی گفت: اما شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟ مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم! *
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حاجی را سلام برسانید راوی : مجید اخوان قرار بود با لشکر ۷۷ خراسان و یک لشکر دیگر عملیات ادغامی داشته باشیم. آن زمان فرمانده لشکر ۷۷ جناب سرهنگ صدیقی بود. ابتدا در جلسه توجیهی عملیات شرکت کردیم.در آن جلسه رده های بالای فرماندهی، بر روی نقشه توضیحات لازم را ارائه نمودند. سپس به نوبت فرماندهان تیپ ها هم حرف زدند. همینطور بچه های ارتش و بچه های سپاه هر کدام نظرات خود را ارائه کردند. زمینه حرفها بیشتر جنبه های کلاسیک و تاکتیکی کار بود؛ اینکه مثلاً ما چند تانک داریم و دشمن چند تا، یا ما چقدر نیرو داریم و دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چگونه باید مانور کنیم و........ حاجی آن موقع فرمانده تیپ بود. تیپ ۱۸ جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. من در کنار حاجی نشسته بودم. وقتی نوبت به تیپ ما رسید، حاجی از جایش بلند شد و رفت جلو تا صحبت هایش را ارائه نماید. حاجی با آن ظاهر ساده و روستایی، گیرایی خاصی داشت. همه او را نگاه می کردند، من هم قلبم تند میزد. از تسلط بیان و اطلاعات خوب حاجی خبر داشتم. تا کنون در چنین جلسه‌ای سابقه صحبت نداشت!. من با خود گفتم: حالا حاجی چه می خواهد در این جمع بگوید؟. ابتدا با بسم الله و خواندن آیه و حدیث شروع کرد، و گفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد. البته لازم هم بود، ولی به نظر من به اندازه کافی گفتگو شد. حال من می خواهم با اجازه شما در یک کانال دیگری صحبت کنم. میخواهم  بگویم مواظب باشیم که غرور خیلی ما را نگیرد!. این را گفت و سپس بحث جنگ های صدر اسلام را به میان کشید. درباره جنگ احد و غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد حرف زد و تاکید کرد که: تاکتیک و این حرف ها نباید ما را مغرور کند!. نباید امکانات دشمن را با امکانات خودمان مقایسه کنیم!. اول جنگ یادتان هست؟ ما چی داشتیم و عراق چی داشت؟ به خاطر می آورید که چگونه عراق را زمین گیر کردیم؟. بنابراین باید از خیلی مسائل عبرت بگیریم. من نمی خواهم بگویم بحث های تاکتیکی به درد نمی‌خورد. اتفاقاً لازم هم می باشد، ولی نباید از عقیده و معنویات غافل بشویم!. این که اصلاً پایه و اساس زیربنای جنگ ما بخاطر چی بوده است.  همه محو حرفهای او شده بودند، و او هم هر لحظه با گرمی و هیجان مطالبش را ارائه می داد. مثال سپاه امام حسین (سلام الله علیه) و سپاه یزید و اوضاع صحرای کربلا را به میان آورد. درباره گودی قتلگاه صحبت کرد. با این روش، جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه حضار گریه می کردند. او همچنان با هیجان حرف می‌زد. صدایش بلند و لرزان شده بود. همچنان ادامه میداد که: ما هرچه داریم از اینهاست، اسلحه و وسایل جنگ درسته که باید باشد، ولی آن کسی که میخواهد ماشه آر پی جی را بچکانید اول باید قلبش از عشق امام حسین پر شده باشد. اگر اینطوری نباشد نمی‌تواند جلوی تانک تی ۷۲ بند بیارد.  سرانجام حرفهایش تمام شد. حال همه، دگرگون شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد و آمد پیش حاجی او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید. چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلوده گفت: حاجی هر چه شما درباره تیپ خودت بگویی من دربست قبول دارم و همان توصیه‌ها را انجام می دهم. سپس سرهنگ رفت دست سرهنگ "ایرایی" که فرمانده تیپ یکش بود را گرفت و پیش حاجی آورد. دست اورا توی دست حاجی گذاشت و به او گفت: شما سرهنگ ایرایی با تیپ یک خودتان، از این لحظه به بعد در اختیار آقای برونسی هستی!. باید هرچه ایشان گفت مو به مو انجام دهی!. سپس با صدای بلند گفت: این را به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر باید اعلام نمایید!. از آن به بعد هر وقت ما با لشکر۷۷ کاری داشتیم، آنها ما را خیلی  تحویل می گرفتند. اول از همه می پرسیدند: حال حاجی چطور است؟.  وقتی می خواستیم از آنجا برگردیم میگفتند : حاجی برونسی را حتماً سلام برسانید.. ادامه دارد... صلوات
🌷🕊🍃 ♦️ سرما نمی‌کند اثر در گرمی دلم ؛ یادتان آتشی‌ست که گرمم نموده است..!
♨️ شهید نواب صفوی: دارم که تشکیل شود، و آن زمان این است که خیابانهایش باشم. 🔰۲۷ دی ماه سالروز شهادت حجت الاسلام والمسلمین سید مجتبی نواب صفوی و یارانش گرامی باد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف سخنرانی اجباری راوی : مجید اخوان هفته ای یکی دوبار در صبحگاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبحگاه مرا صدا زد.رفتم پهلویش. گفت: اخوان امروز بیا  برای بچه ها سر صبحگاه صحبت کن!. لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پایم را گم کردم. تا حالا سابقه این کار را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، من که اهلش نیستم. لحنش جدی تر شد، گفت: اگر بروی صحبت کنی یاد میگیری.  شروع کردم به اصرار که او را راضی کنم. شاید منصرف شود. آخرش ناراحت شد گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، به راحتی صحبت می کنم؛ شما که تحصیل کرده هستید، از پس آن بر نمی آیید؟..... خجالت دارد!. سرم را پایین انداختم. حاجی راه افتاد. در حال رفتن تاکید کرد برو خودت را برای سخنرانی آماده کن...... نه تنها من، بلکه همه کادر تیپ را وادار به این کار میکرد. یکی، سخنرانی اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن در چادر بسیجیها. وقت صبحانه که میشد میگفت: وحیدی و اخوان و مسئول عملیات بروند در گردان جندالله. خودش و یکی دو نفر دیگر می رفتند در گردان بعدی و همینطور بقیه کادر را هم تقسیم میکرد بین گردان های دیگر؛  آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود. یکی دو لقمه توی این چادر می خورد، یکی دو لقمه در چادر بعدی و........ اینجوری به همه چادرها سر میزد. ناهار و شام هم همین برنامه بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری و آن وضع غذا خوردن را می‌پرسید، میگفت: بسیجی ها شما را باید با صدا بشناسند، نه با چهره!. میگفت: شب عملیات، بچه ها توی تاریکی، صورت اخوان را نمی بینند، بلکه صدای اخوان را می شنوند، تا اخوان میگوید بروید جلو. بچه ها میگویند این صدای اخوانه. تا من می گویم بچه ها بروید چپ، بچه ها میگویند این صدای برونسیه . هرکس این دلیل ها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند، جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود. محسنات دیگر او جای خودش را داشت. ادامه دارد... صلوات
کلام شهید برادر! محكم باش! جهاني بر عليه تو بپا خاسته است. تو اي رسالت حسين بـر دوش و پرچم اسلام بدست! بايد راهي را كه شروع كرده اي به پايان برساني! خون پاك و مطهـر شهداء تو را نظاره ميكند. يك لحظه سستي برابر با نابودي تو و اسلام است. برادر! اگر خانه ات را و شهرت را ويران كردند، دوبـاره آنـرا بـساز، اگـر فرزنـدت را شهيد كردند، دوباره توليد نسل كن، اگر مزرعه ات را آتـش زدنـد، دوبـاره بـه زراعـت مشغول شو، اگر خداي نخواسته بي رهبر شدي، خودت رهبر شـو! امـا ايـن پـرچم سـرخ حسيني را كه امانت 1350 ساله است نگذار بر زمين بيافتد ! فرياد بكش! و از خدا بخواه تا تو را ياري كند تا انتقام مظلومان و مستضعفين جهان را از مستكبران بگيري.
انالله و انا الیه راجعون با کمال تأسف و تأثر ، برادر ، و جبهه‌های ، مداح و ذاکر اهل بیت(ع) پاسدار بحق انقلاب اسلامی حاج علی اصغر مسگری به ملکوت اعلی پیوست... روحش شاد و یادش گرامی باد.
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف زن من و صد حوریه راوی : مجید اخوان حاجی در بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود. یک روز پدرم به ملاقاتش رفت. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرمانده شما عجب مردیه!. گفتم :چطور؟. گفت: اصلاً اهل این دنیا نیست، اینجا موقتی مانده، مطمئنم که جایش جای دیگری است. ظاهراً از حرفهای حاجی خیلی خوشش آمده بود. سپس پدرم ادامه داد : همینجور که با حاجی صحبت میکردیم، از حوریه بهشتی حرف شد. در گوشش آهسته گفتم: خلاصه حاج آقا وقتی رفتی اون دنیا، یکی هم برای ما در نظر بگیر!. او هم خندید و گفت: چشم. بعد، حرفی زد که خیلی معنی داشت. بمن گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو با همین زن خودمون عوض نمی‌کنیم. گفتم: حاجی همسرش رو خوب میشناسه. قدر چنین زن فداکار و صبوری را کسی مثل خود حاجی باید بداند... ادامه دارد... صلوات
هدایت شده از منصور دلها ♥️
بسم رب الشهدا ما زمانی می‌توانیم در عملیات های آینده موفق باشیم که اخلاص داشته باشیم،چرا که خداوند عمل خالص میخواهد.
🌷🕊🍃 قرارهمیشگی بی قرارها.... دلتنگ که بشوی...دیگر شده ای دیگر نمی‌شود کاریش کرد هرچه خودت را به آن راه هم بزنی ... می بینی انگاری نمی شود که نمی شود دلت تنگ شده است بد هم تنگ شده است... باز پنجشنبه ویاد شهدا با ذکر صلوات📿
چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!