eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
50 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🍁 📖 نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه می‌آید. امام می‌خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد. ــ اهل کجا هستی؟ ــ اهل کوفه‌ام. ــ مردم آنجا را چگونه یافتی؟! ــ دل‌های مردم با شماست، اما شمشیرهای آن‌ها با یزید. ــ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان میشود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدر نموده است، راضی هستیم. آری، امام حسین علیه السلام، باخبر می‌شود که یزید به ابن‌زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کندو اینک ابن‌زیاد، آن جلاد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است. ابن‌زیـاد برای اینکه خوش خـدمتی خود را به یزیـد ثابت کنـد، لشـکر بزرگی را به مرزهای عراق فرسـتاده است. آن لشـکر راه‌ها را محاصره کرده‌اند و هر رفت و آمدی را کنترل می‌کنند. آن مرد عرب، این خبرهـا را می‌دهـد و از مـا جـدا میشود. این خبرهـا همه را نگران کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟!💔 مسـلم بن عقیل در چه حال است؟! آیا مردم پیمان خود را شکسـته‌اند؟! معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درسـت بود،حتما مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه باز می‌گشت و به امام خبر می‌داد. مـا سـخن امـام را فراموش نکرده‌ایم که وقتی مسـلم می‌خواست به کوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم کوفه را یـار و یاور ما نیافتی با عجله بازگرد». پس چرا از مسـلم هیـچ خبری نیست؟! چرا از قَیس هیـچ خبری نیامد؟! اکنون این دو فرسـتاده امام،کجا هسـتند و چه میکنند؟! *** امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجه است. ما در نزدیکی‌های منزل« زَرُود» هستیم. جایی که فقط ریگ است و شـن‌زار. چنـد نفر زودتر از ما در اینجا منزل کرده‌اند. آن مرد را میشناسی که کنار خیمه‌اش ایستاده است؟! او زُهیر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تاکنون با امام حسین علیه السلام میانه خوبی نداشته است. صـدای زنـگ شترهـا به گوش زهیر می‌رسـد. آری، کـاروان امـام حسـین علیه السـلام به اینجا می‌رسـد. زُهیر با ناراحتی وارد خیمه‌اش می‌شود و به همسرش می‌گوید:«نمی‌خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، اما نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، اما نشد». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
🍁 📖 همسـر زُهیر از سخن شوهرش تعجب می کند و چیزی نمی‌گوید. ولی در دل خود به شوهرش می‌گوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟!» اما نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی همسـر زُهیر زینب علیهاالسـلام را می‌بینـد، دلباخته او می‌شود و از خدا می‌خواهد که همراه زینب علیهاالسـلام باشد. او میبیند که امام حسین علیه السلام یاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود. به راستی چه کاری از من بر می‌آیـد؟! شوهرم که حرف مرا نمی‌پـذیرد. خـدایا!چه می‌شود که همسـرم را عاشق حسـین علیه السـلام کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می‌گذرد. نگذار که ما بی‌بهره بمانیم.😓 ساعتی می‌گذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمه زُهیر می‌افتد: ــ آن خیمه کیست؟! ــ خیمه زُهیر است. ــ چه کسی پیام مرا به او می‌رساند؟! ــ آقا! من آماده‌ام تا به خیمه‌اش بروم. ــ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله، تو را می‌خواند. فرسـتاده امام حرکت میکند. زُهیر همراه همسـرش سـر سـفره غذا نشسته است. میخواهد اولین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را میشنود: «سلام ای زُهیر!حسین تو را فرا می‌خواند». همسـر زُهیر نگران اسـت. چرا شـوهرش جـواب نمی.دهـد. دست زُهیر می‌لرزد. قلبش به تنـدی می‌تپـد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می‌نشیند. این همان لحظه‌ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت میشمارد و با خواهش به او می‌گوید: ««مرد، با تو هسـتم، چرا جواب نمی‌دهی؟! حسـینِ فاطمه تو را می‌خواند و تو سـکوت کرده‌ای؟! برخیز! دیدن حسـین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمیبینی💔». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
♥️♥️:♥️♥️ پایانِ دیروز ! شروعِ فردا ¡ به امید فرجِ دلبر :) آمین ؟!... اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَتَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَــقْــبَلَ الْفَرْقَدانِ وَ بَلِّغْ روحَهُ وَاَرْواحَ اَهْلِبَــیْـتِهِ مِنَّا التَّحِیَّهََ وَالسَّلامِ :))) ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر مردم فهمیدند دردشان نداشتن مهدی هست ..‌🍃 فبها !!! 👌 اگر نفهمیدند، خدا آنقدر در دردشان دچارشان می کند تا بفهمند که ندارند ..😔💔 ☘| @dokhtarane_booyesib 🙃| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📩 نگران نگاه خدا به خودت باش ❕❗️ تا نگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند؛ 💔 مشکل خود را رسیدن به رضایت خدا قرار بده .. تا بسیاری از مشکلاتت برطرف شوند. 😉🤞 ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 دنیا کاملاً آماده‌ می‌شود؛ برای ملاقات آخرین باقی‌مانده‌ی خدا 😍 🍃| @dokhtarane_booyesib 💌| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 زهیر نمیداندکه چرا نمیتواند در مقابل سـخنان همسـرش چیزي بگوید او به چشمان همسرش نگاه میکند و اشک التماس را درقاب چشـمان پاك او می بینـد. از روزيکه همسـرش به خانه او آمـده،چیزي از او درخواست نکرده است. این تنهاخواسـته همسـر اوست. اکنون او درجواب همسرش میگوید: «باشد، دیگر اینطور نگاهم نکن! دل مرا به درد نیاور! میروم». ُزهیر ازجا برمی خیزد.گل لبخند را برصورت همسرش می بیند و می رود، اما نمی‌داند چه خواهد شد. او فاصـله بین خیمه ها را طی می‌کنـد و ناگهان، ِ امام مهربانیها را می‌بیندکه به اسـتقبال او آمده و دست هاي خود راگشوده است... گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش! لحظه اي کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می‌خورد. نمیدانم این نگاه با قلب ُزهیرچه می‌کند. به راستی، اوچه دید وچه شنید و چه گفت؟! هیچکس نمی داند. اکنون دیگر ُزهیر،حسینی می‌شود. نگاه کن! زهیر به سوي خیمه خود می‌آید. او منقلب است و اشک درچشم دارد.خدایا، در درون ُزهیرچه می‌گذرد؟! به غلام خود می‌گوید: «زود خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من می‌خواهم همراه مولایم حسین بروم». ُزهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بیقرار است.شوق دارد و اشک می‌ریزد. همسر ُزهیر درگوشه اي ایستاده است و بی هیچ سخنی فقط شوهر را نظاره میکند، اما ُزهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچ کس را نمی‌بیند. همسر ُزهیرخوشحال است، اما در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه ُزهیر به همسرش میافتد. نزد او می‌آیدو میگوید: ــ تو برایم عزیز بودي و وفـادار. ولی من به سـفري میروم که بـازگشتی نـدارد. عشـقی مقـّدس در وجودم کاشانه کرده است. برای همیـن می‌خـواهم تـو راطلاق بـدهم تـا آزاد باشــی‌و نزد خانـدان خـود بروی. تـو دیگر مرا نخـواهی دیـد. مـن بـه سـوي‌ شـهادت می‌روم. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 ــ میخواهی مرا طلاق بدهی؟! آن روزکه عشق حسـین به سـینه نداشتی اسـیر تو بودم. اکنون که حسینی شده اي چرا اسیر تو نباشم؟! چه زود همه چیز را فراموش کرده ای. اگر من نبودم، توکی عاشق حسین می‌شدی!حالا اینگونه پاداش مرا میدهی؟! بگذار من هم با تو به این سفر بیایم وکنیز زینب باشم. ُزهیر به فکر فرو میرود. آری! اگر اشک همسرش نبود او هرگزحسینی نم‌یشد. سرانجام ُزهیر درخواست همسرش را قبول میکند و هر دو به کاروان کربلامی‌پیوندند. *** آیا به امام حسین علیه السلام خواهیم رسید؟! این سوالی است که ذهن نْـذر ُم را مشـغول کرده است. او اهـل کوفه است و از بیعت مردم کوفه با مسـلم بن عقیل خبر دارد و اینک براي حج، به مکه آمده است منذر وقتی شنیدکه کاروان امام حسـین علیه السـلام مکه را ترك کرده و او بی‌خبر مانده است، غمی بزرگ بر دلش نشست. آرزوي او ایـن بـودکـه در رکـاب امـام خـویش باشـد. بـه همین دلیـل، اعمـال حـج خـود راسـریع انجـام داد و همراه دوست خـود عبدالّله بن سلیمان راه کوفه را در پیش گرفت. این دو، سوار بر اسب روز وشب می‌تازند و به هرکس که میرسند،سراغ امام حسین علیه السلام را می‌گیرند. آیاشما می‌دانیدامام حسین علیه السلام ازکدام طرف رفته است؟! آنها در دل این بیابانها درجستجوي مولایشان امامحسین علیه السلام هستند. هـوا طوفـانی می‌شود وگرد و غبـار همه جـا را فرا می‌گیرد. در میـان گرد و غبـار، اسب سواري از دور پیـدا میشود. او از راه کوفه می‌آید. منذر به دوستش می‌گوید: «خوب است از او در مورد امام حسین علیه السلام سوال کنیم». آنها نزدیک می‌روند. او را می‌شناسند. او همشهري آنها و از قبیله خودشان است. ــ همشهری! بگو بدانیم تو در راهی که می‌آمدي حسین علیه السلام را دیدی؟! ــ آری! من دیروزکاروان او را دیدم. او اکنون با شما یک منزل فاصله دارد. ــ یعنی فاصله ما باحسین علیه السلام فقط یک منزل است؟! ــ آری، اگر زود حرکت کنید و باسرعت بروید، می‌توانید شب کنار او باشید. ــخیرت دهدکه این خبرخوش را به ما دادی. ــ اما من خبرهاي بدي هم ازکوفه دارم. ــخبرهاي بد! ــ آری!کوفه سراسـر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسـلم شکسـتند و مسـلم را به قتل رساندنـد. به خدا قسم، من باچشم خود دیدم که پیکِر بدون سر او را درکوچه هاي کوفه بر زمین میکشیدند در حالیکه سر او را براي یزید فرستاده بودند. ــ « ِإنَّا لِله وَ إِنا اِلیه راجِعُون ». بگو بدانیم چه روزي مسلم شهید شد؟! ــ دوازده روز قبل، روز عرفه 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
✨﷽✨ 🔴 «اول به خودت نگاه کن!» ✍مردی متوجه شد که شنوایی گوش همسرش کم شده است ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسرِ مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید، بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد در وجود خودمان است. ... ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
#سخن_دل🌱 همین‌بس‌که‌خدااحوال‌بندگانش‌رامی‌داند!(؛♥️ 🍃| @dokhtarane_booyesib ✨| @booyesib_ir