رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت27
خوب نگـاه کن! گویـا تعـداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم،
اما اینگونه نیست. امام حسین علیه السلام به سوی کوفه میرود و عدّه ای از مردم که در بین راه، این کاروان را میبینند، پیش خود این چنین میگویند:«اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت میکردهاند.
خوب است ماهم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی کنیم در آینده نزدیک میتوانیم به پست و مقامی برسیم».
نمیدانم اینان تا کجای راه همراه ما خواهند بود؟! ولی میدانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد.
امروز، دوشـنبه چهاردهم ذیالحجه است و ما شـش روز است که در سـفر هستیم. آیا این منزل را میشناسی؟ اینجا را «ذات عِرق» میگویند. ما تقریباً صد کیلومتر از مکه دور شدهایم.
آیا موافقی قدری استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردی به این سو میآید.
او سراغ خیمه امام را میگیرد. میخواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم.
وارد خیمه میشویم. آیـا بـاورت میشود؟!🥺
اکنون من و تو در خیمه مولایمـان هستیم:)🌿
نگـاه کن! امـام مشـغول خوانـدن قرآن است و
اشک میریزد.گریه امام حسین علیه السلام مرا بی اختیار به گریه میاندازد.
پیرمرد به امام سلام میکند و میگوید: «جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه میکنی؟!».
امام میفرمایـد: «یزیـد میخواست خون مرا کنار خانه خـدا بریزد. من برای اینکه حرمت خانه خـدا از بین نرود به این بیابان آمـدهام.
میخـواهم به کوفه بروم. اینهـا نامههـای اهـل کوفه است که برای من نوشـته اندو مرا دعوت کردهانـد تـا به شـهر آنهـا بروم. آنهـا با
نماینده من بیعت کردهاند».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت28
آیـا آنهـا در بیعت خود ثـابت قـدم خواهنـد مانـد؟!🤔 به راستی راز گریه امام چیست؟! 😿
غروب پانزدهم ذیالحجه است.
ما هفت روز است که در راه هستیم.
اینجـا منزلگـاه «حـاجِز» است و مـا تقریبـاً یـک سوم راه را آمـده ایم. کمی آنطرفتر یک دو راهی است. یک راه به سوی بصـره می رود و راه دیگر به سوی کوفه. اینجا جای خوبی است. آب و درختی هم هست تا کاروانیان نفسی تازه کنند.☺️
به راسـتی، در کوفه چه میگذرد؟! آیـا کسـی از کوفه خبری دارد؟! آن طرف را ببین! آنهـا گروهی از مردم هسـتند که در بیابـان ها
زندگی میکنند.خوب است برویم و از آنها خبری بگیریم.
ــ برادر سلام.✋🏻
ــ سلام.
ــ ما از کاروان امام حسین علیه السلام هستیم. آیا شما از کوفه خبری دارید؟!
ــ نه، اینقـدر میدانیم که تمـام مرزهـای عراق بسـته شـده است. نیروهـای زیادی نزدیک کوفه مسـتقر شدهانـد. به هیـچکس اجازه
نمیدهند که وارد کوفه شده و یا از آن شهر خارج شود.
همه، نگران می شونـد. در کوفه چه خبر است؟!😥 اهـل کوفه برای مـا نـامه نوشـته اند و مـا را دعوت کردهانـد. پس آن نیروهـا برای چه
آمدهاند و راه ها را بستهاند؟!
حتما میخواهند از آمدن لشکر یزید به کوفه جلوگیری کنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزت و احترام به کوفه ببرند.
راستی چرا کوفه در محاصره است؟! چرا همه چیز اینقدر عجیب به نظر میآید؟! کاش میشد خبری از کوفه گرفت. از آن وقتی که
مسلم برای امام نامه نوشت، دیگر کسی خبری از کوفه نیاورده است.
امام تصمیم میگیرد که یکی از یاران خود را به سوی کوفه بفرسـتد تا براي اوخبری بیاورد. آیا شـما میدانیـد چه کسـی برای این مأموریت انتخاب خواهد شد؟!
اکنون که راه ها به وسـیله دشـمنان بسـته شده است، فقط کسی میتواند به این مأموریت برود که به همه راه های اصلی و فرعی آشنا
باشد. او باید اهل کوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبی بشناسد.
چه کسی بهتر از قَیس اَسَدی؟!☺️
او بارها بین کوفه و مکه رفت و آمد کرده و پیام های مردم کوفه را به امام رسانیده است.😇
نگاه کن! قیس دو زانو خدمت امام نشسـته است. امام قلمو کاغذی را میطلبد و شـروع به نوشتن میکند: «نامه مسلم به من رسید و
او به من گزارش داده است که شـما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شـنبه گذشـته از مکه بیرون آمدم. اکنون فرستاده من، قیس، نزد شماست.خود را آماده کنید که به خواست خدا به زودی نزد شما خواهم آمد».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
مـنھـرچـھدارمازسـرِایـنسُـفـرھبُـردھام
آقـاٺـمـامبـودونـبـودمبـراےٺـوسـٺ✋🏻❤️
💔| @dokhtarane_booyesib
✨| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کدبانو
ماسکامونو دور نریزیم😍
یه خلاقیت خیلی عالی با ماسک👌✂️
🦋| @dokhtarane_booyesib
🌻| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت29
امـام نـامه را مهر کرده و به قیس تحویل میدهـد تا آن را به کوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم مینهـد و آماده حرکت
میشود. امـام او را در آغوش میگیرد و اشک در چشـمانش حلقه میزنـد. او سوار بر اسب پیش میتازد و کم کم از دیـدهها محو
میشود.
ّحس غریبی به من میگوید که دیگر قیس را نخواهیم دید.
***
ببین چه جای سرسبز و خرمی!
درختان فراوان،سایههای خنک و نهر آب. اینجا خیلی باصـفاست.خوب است قدری استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا
نیاز دارند.
امام دستور توقف میدهد و کاروان به مدت یک شبانه روز در اینجا منزل میکند.
نام این مکان «خُزَیمیّه» است.
ما ده روز است که در راه هستیم و امشب شب هجدهم ذی الحجه است، خـدای من! داشـتم فراموش میکردم که امشب،شب عید
غدیر است!
همانطور که میدانی، رسم بر این است که همه مردم، روز عیـد غـدیر به دیـدن فرزنـدان حضـرت زهرا علیهاالسـلام برونـد. ما فردا
صبح باید اولین کسانی باشیم که به دیدن امام حسین علیه السلام میرویم.
هوا روشن شده است و امروز عید است.
همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اولین نفری باشیم که به خیمه امام میرویم.
با خوشحالی به سوی خیمه امام حرکت میکنیم. روز عید و روز شادی است.
آیا میشنوی؟! گویا صدای گریه میآید!کیست که این چنین اشک میریزد؟!
او زینب علیهاالسلام است که در حضور برادر نشسته است:
ــ خواهرم،چه شده،چرا این چنین نگرانی؟!
ــ برادر، دیشب زیر آسـمان پرستاره قدم میزدم،که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم که میگفت: «ای دیدهها! بر این
کاروان که به سوی مرگ میرود گریه کنید».
امام،خواهر را به آرامش دعوت میکندو میفرماید: «خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد:)».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت30
آری! این کـاروان به رضای خـدا راضـی است.
***
ما به راه خود به سوی کوفه ادامه میدهیم و در بین راه از آبادیهای مختلفی
میگذریم.
نگاه کن! آن کودك را میگویم.چرا این چنین با
تعجب به ما نگاه میکند؟! گویا گمشدهای دارد.
ــ آقا پسر، اینجا چه میکنی؟!
ــ آمدهام تا امام حسین علیه السلام را ببینم.
ــ آفرین پسرخوب، با من بیا.
کاروان میایسـتد. او خدمت امام میرسد و سـلام میکند. امام نیز، با مهربانی جواب او را میدهد.گویا این پسـر حرفی برای گفتن
دارد، اما خجالت میکشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین علیه السلام دارد.
او نزدیک میشود و میگوید: «ای پسر پیامبر!چرا اینقدر تعداد همراهان و نیروهای تو کم است؟».
این سوال، دل همه مـا را به درد میآورد. این کودك خـبر دارد که امـام حسـین علیه السـلام علیه یزیـد قیـام کرده است. پس بـاید
نیروهای زیادتری داشته باشد.
همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهـد داد. امام دسـتور میدهد تا شتری که بار نامههای اهل کوفه بر آن بود
را نزدیک بیاورند. سپس میفرماید: «پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه برای من نوشتهاند تا مرا یاری کنند».
کودک با شـنیدن این سـخن،خوشـحال شده و لبخند میزند. سـپس او برای امام دست تکان میدهد و خداحافظی می کند. کاروان
همچنان به حرکت خود ادامه میدهد.
***
غروب یکشنبه بیستم ذی الحجه است. اکنون دوازده روز است که در سفر هستیم.
کاروان به منزلگاه «شُقُوق» میرسد. برکه آب، صفای خاصی به این منزلگاه داده است.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir