~ رایهالــهُــدی ~
#معرفی_کتاب 📚 قصه دلبری 🌸💕 ~ گروه فرهنگی رایهالهــدی ~ ~ پایگاه شهیدان ترکیان ~ @rayatol_hoda
دوستای خوبم😍
شـــبتون بخیر 💙
امشب به مناسبت ایام شهادت عمار حلب که پشت سر گذاشتیم ، #شهید_محمدحسین_محمدخانی، پیشنهاد میکنیم کتاب #قصه_دلبری رو که از زبان همسر شهید هست رو مطالعه کنید☺️💕
حالا یه قسمت جذاب این کتاب رو براتون میذاریم
جهت معرفی تا کتاب رو تهیه کنید، بخونید و لذت ببرید و با زندگی این شهید بزرگوار آشنا بشید...😍✨
🌸 بوی 《 همت 》 از 《 حَلَب 》 می رسید... 🌸
▪️ پس از شهادتش ، سردار دلها
شهید #حاج_قاسم_سلیمانی درباره محمدحسین گفتند: من همت خودم را با این شهید در منطقه پیدا کردم🙂
و گفته بودند محمدحسین برایشان مثل#شهید_همت بود.
این سخن سردار سلیمانی، من را به یاد این جمله انداخت که « هرچیز که در جستن آنی، آنی»💔
~ رایهالــهُــدی ~
دوستای خوبم😍 شـــبتون بخیر 💙 امشب به مناسبت ایام شهادت عمار حلب که پشت سر گذاشتیم ، #شهید_محمدحسین_
〰🌸〰 گریزی به کتاب قصه دلبری 〰🌸〰
نمی دانم گفتن دارد یا نه. از طرف خانم ها چندتا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند آن هم وسط دانشگاه.😳
وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم 😐 اونم با چه کسی! اصلا باورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند.😕
از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی،اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یکوری میانداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:« این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!»😁
به خودش هم گفتم.آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود.زور می زد تا جلوی خنده اش را بگیرد.😅
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم, با دوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و می گفتم:« بچه ها، بازم دار و دسته محمدخانی! » بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف. معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می بردند، برای همین ازش بدم می آمد.
فکر می کردم از این آدم های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است.📿
آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: شبیه شهداست، مداحی می کنه ، می ره تفحص شهدا !!!
#معرفی_کتاب
#شهیدانه
#قصه_دلبری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی