eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
"رازِپَـــــرۈاز"
میگن هروقت که بُریدی از همه‌کس و همه‌جا بُـــرو پابوس امام‌رضا💔 + اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ 🌿 ↳| @Razeparvaz|🏴
خدايا...! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود، حاضربودم هزاران بار بميـرم، تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند :)☝️🏻🥀 🌿 ↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🌿• یعني‌میشھ . . . اون‌روز . . توے‌تنگنای‌قبـر شونھ‌هاموبگیری . . تکون‌بدی . . . بگی: +"إسمع،إفهم..أناحسین‌بن‌علي . . . أناابن‌أبی‌طالب . . ." سروکارت‌‌بامن‌است . . . :)🌱 💚✨ ↳| @Razeparvaz|🏴
•🔗⃟ ⃟🍓• میگفت: خدانگاه‌مۍڪنہ‌بِبینہ‌تۅ بابَنده‌‌ھاش‌چہ‌ جۅرۍتامۍڪنۍھمۅنجۅرۍباھات‌تامۍڪنہ.. ♥️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🌻• Ꮺــو تا‌کی‌بہ‌توازدورسلامی‌برسانم جان‌بی‌توبہ‌لب‌آمده،ای‌پاره‌ی‌جانم ✨ ↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🦋• نشد‌ڪہ‌پربزنم‌عشق‌آن‌حواݪـےرا ببخش‌برمن‌مسکین‌شکسته‌باݪےرا نشدڪہ‌پاۍپیاده‌بہ‌درگہت‌برسم وتحفہ‌آورم‌این‌دست‌هاۍخاݪـےرا 🌊 ↳| @Razeparvaz|🏴
[• 🧕🏻 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: برای کودک شیری بهتࢪ از شیر مادرش نیست🍼😇 📚عیون‌اخبار‌الرضا؏؛ج۲؛ص۳۴ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در جبهه کناری، همراهم بیاید.😃 برزو پسری مهربان بود.❣ قبل از اینکه جبهه‌ای بشود، کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، می‌نشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب ـ جیرفت کار می‌کرد.🛠⚒ در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.💪 راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.😬 نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگ‌تر من بود.🤦🏻‍♂ قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگ‌هایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دوردست ها ادامه می یافت.👀🚌 توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش می‌رسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان می‌رفت.😨 ترس برم داشته بود.😰😑 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا، وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت.😱 با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار می‌کرد، پیش می‌رفتیم.🤯😧 ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم🤨به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگرها شدیم.✋🏼 خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد.😟یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم.😆❤️ پس از احوال پرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد. سنگرش بهتر از سنگر ما بود.😵 گوشه‌ای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند😋🧐 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 حسن و هم سنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند🤩😋 و بعد از ناهار اتفاقاتی را که در آن جبهه یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کردند؛💁🏻‍♂ مثلاً ماجرای یکی از بچه های اطلاعات عملیات را که رفته بود توی سنگر عراقی ها، یکی از آن ها را کشته بود، و گوش آن بینوا را برای اثبات ادعایش با خود آورده بود.😳👂🔪 از دیدار حسن سیر نمی‌شدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمی‌گشتیم.⛅️ با حسن اسکندری و دوستانش روبوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم.😗👋 چند قدم که دور شدیم، حسن صدا زد: «احمد، واست. کارت دارُم.»😄🖐🏼 ایستادم.🤓 حسن نزدیک شد و گفت: «عید ایایی بِرین مشهد؟»😁 با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم.😍👌🏼سپس با برزو راهی شدم🚙 میانه راه صندوقی را دیدیم که نیمه آن از زمین بیرون زده بود.😯📦به زحمت نیمه دیگرش را از گل درآوردیم و در آن را باز کردیم. نوار تاخورده ای از گلوله های کالیبر، صحیح و سالم و برّاق، داخل صندوق می‌درخشید؛ مثل گنج!😍🤩خواستیم آن را با خودمان ببریم؛ اما راه دور بود و صندوق سنگین.🙁تا آنجا که می‌توانستیم از فشنگ‌های داخلش برداشتیم و با خود بردیم😎🚙 قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان رسیدیم. داستان دیدار با حسن را برای دو برادرم، یوسف و محسن، و علیجان تعریف کردیم، بی‌آنکه بدانیم آن فشنگ ها چه سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد.😑🤕 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
🌸 میگفت: انسـان هاسقوط مۍ ڪننـد! وقتـی نگاه و راه خداوند را... بھ قیمتـ ؛ گناه بہ شیـطان بفروشنـد :) ↳| @Razeparvaz|🏴
💔 🙄 امام‌حسین‹؏›نوڪری‌رو که‌نوڪری‌پدرومادرش‌رو نمیکنه‌نمیخواد ...! ↳| @Razeparvaz|🏴