#بخش_هشتم
#علےعبآس_حسین_پور
یکی از دوستـ🙍♂ـآنش می گفت :
علےعبآس وقتے در رشتـه ی الهیـآت دآنشگآه ثـبتنآم کرد ،باخودش فکر کرد وقت خآلے دارد. لذا از فـرصت استفاده کرد و همزمآن با پـذیرش در دآنشگآه به حـوزه ی علمیـه نوآب مشـهد رفت و ثبتنام نمود ..🖋📄
◉
به سختے زمآن کلآسهآ را همآهنگ نمود تآ بآهم تدآخل ندآشته بآشند ..⏰📖
◉
بسیـآر دآنشجـ🎓ـوی تیزهوشۍ بود . شآید کآرنآمه ی تـرم اول دآنشگآه و آزمـون هآی نیم سآل اول حـوزه برآی معرفے علےعبآس کآفے بآشد ..📜📚
◉
درکنــآر درسش از هیچ چیز غآفل نمیشد:
✨عبــآدآت
✨زیـآرت
✨احترآم وصلحـه ارحآم
سرڪشـے به مزار شهــ🥀ـدآ
✨کمک به نیآزمندآن
✨شرکـت در کلآسهآ و مبآحث اخلآقے و دینے
✨و هزآرآن هزآر کـآر دیگـر کـه زبآن قآصر است از گفتنشآن ..👌👌
◉
هرگآه به خرمآبآد مۍآمد چهـره اش نورآنےتر شده بود و همـه احسآس عجیبے در مورد او داشـتند ❤️⚡️
◉
همـه فهمیده بودند که دیگـر علےعبآس مآندنے نیست ...😞😍
◉
سری به گلزآر شهدآ مۍزد و بیشتر سعے میکـرد اوقآتش را طـوری بگـذراند تا معنویتے را که بدست آورده بیــهوده از دست ندهد ..🍃💫
#ادآمــهدآرد
#رآزِپَــــروآز
🥀¦ @Razeparvaz
•••📖
#بخش_هشتم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در جبهه کناری، همراهم بیاید.😃 برزو پسری مهربان بود.❣ قبل از اینکه جبههای بشود، کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب ـ جیرفت کار میکرد.🛠⚒ در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.💪
راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.😬 نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود.🤦🏻♂ قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگهایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دوردست ها ادامه می یافت.👀🚌
توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان میرفت.😨 ترس برم داشته بود.😰😑 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا، وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت.😱 با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم.🤯😧
ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم🤨به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگرها شدیم.✋🏼 خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد.😟یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم.😆❤️ پس از احوال پرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد. سنگرش بهتر از سنگر ما بود.😵 گوشهای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند😋🧐
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴