خدایـا !
هنگامے کہ شیپور جنگ
طنیـنانداز مےشود..؛👀📣
.
قلـب من شکفتہشده
به هیجان در مےآید..؛♥️✨
.
زیرا جنگ مـرد را از نامرد
مشخـص مےکند😏👊🏻
#شهیدچمران🌱
#حالاچندمردهحلاجیحاجی ؟!
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیکرشهیدبلباسی
توروضھ امام حسین😭
#آرزودارمحتیشدجنازمحرمبیارن🖤
@Razeparvaz|🕊•
غیــرت مشخص میکنه فرق...👇
بچه مسلمون با یه بی دین و ...👉
ما شیعه ها از پا نمی افتیم...💪
تاریخ ثابت میکنه این و...✌
❤کلنــــــا عباسک یا زینب❤
🌷از این حـــــرم با جون دفاع کردیم🌷
#شهید_جهاد_مغنیه
ـــــــــــ🦋ــــــــــــ
@Razeparvaz|🕊•
[• #صلهرحم💫 •]
امامرضا﴿؏﴾:
کسے کہ مےخواهد عمرش طولانے
و روزیاش افزون شود..،
باید صلہیرحم بہ جای آورد...🤝🙂
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۴۴
#حدیثبیستوچهارم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_5798526786736228757.mp3
2.13M
.
خوشگلکار کن
مگه میشه نخره؟!!
.
@Razeparvaz|🕊•
مےگفت:
رضـا..؛
آخرین لباسی که تنت بود و نَشُستم..
نَشُستم.. هی بوش میکنم
میگم بوی رضا رو میده:)
#عطرعشق💞
#همسرشهید🌱
#شهیدرضاحاجیزاده✨
@Razeparvaz|🕊•
#بیــو🌙
و شَهـٰادت، مرگِ انسـٰانِ هایِ زیـرڪ است...! 🌱
@Razeparvaz|🕊•
●•
رفیقواقعیتشاینه
میشهتواوجکرونا
توسیصدواندی
قربانیهمبجای
اینکهبمیری
شهیدبشی
انتخابباخودته..!
#والا🤷🏻♂
@Razeparvaz|🕊•
|مٻشــہازقُلہۍ
ۺــــۅنہۿاٺ“
بہبالاٺرٻڹ|♥️
جاۍ رۅٻا رسٻد|
. . . . . .
#سٻدناالقائد 🌱✌️🏼❫
#پروفایݪ 📲❫
#شهداییمـ🕶❫
@Razeparvaz|🕊•
#جـهـاد
『مافرزندانمڪتبےهستیمڪہازدشمنامان نامہنمےگیریـم』
@Razeparvaz|🕊•
#بسیجےواقعے🍃
آماده باش
حٺے در خواب . . .✌️🏻
〖شهیدصمدنصرتی،پیکتلاشگرشهیدمهدیباکری〗
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_بیستم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از شش ماهگی، که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم💔؛ نه من و نه خواهر و برادرانم.🙃
زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود.😅😋
مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم.☹️🖤
پدرم به شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداریاش سر و سامانی بدهد که آنجا، در خانه ملک حسین نامی، مرگش فَرامیرسد😔 و برادرم، عیسی، که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت به خاک میسپارد و تنها به روستا برمیگردد.🤕😢
وقتی پنج شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان میدیدم به فکر فرومیرفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم.🤔😢
آن وقت از مادرم میپرسیدم: «پس پدرم کو؟»😞
و او، در حالی که آب دهانش را قورت میداد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک میکرد، می گفت: «بابات رفته کربلا.»❤️
و تندی حرف دیگری پیش میکشید.🤔
آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که میدانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد.😄🙁
او مرا «آخرو» صدا میزد.☺️
گاهی تنگ در آغوشم میگرفت، مرا می بوسید، و مکرر میگفت: «ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم.»😃 مادر مرا خیلی دوست داشت. نمیتوانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود🤦🏻♂ و زیر زنجیر تانک له شده بود 💔و بلقیس بیچاره نه جنازهای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شبهای جمعه کنار آن فاتحهای بخواند و اشکی بریزد.😭
دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستای مجاور به خانه برمیگشتم نگذشته بود.😬😞
فصل کشت جالیز بود.🌾 دشپون ها در مزارع توی راه گشت میزدند و با فلاخن های خود کلوخ های بزرگ را به سمت پرندگانی پرتاب میکردند که به هوای درآوردن بذرهای نوکاشته خیار مینشستند.😑😥
ما داشتیم از میان کرت های نمناک رد میشدیم که ناگهان فریاد مادرم به هوا رفت.😳😰
زهره ترک شدم.😱
فکر کردم شاید ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابریاش بیرون بود، نیش زده.😨😑
اما وقتی به سمت او برگشتم سر و صورتش را پر از خاک دیدم.😳
کلوخی، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود.😰😳😡
خواست خدا، آن کلوخ نرم بود و پیش از آنکه مغز مادر بینوایم را متلاشی کند خودش متلاشی شده بود.😣
با این حال مادرم درد میکشید و به دشپونی که کلوخ را پرتاب کرده بود بد و بیراه میگفت.😒🤬
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•