eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایـا ! هنگامے کہ شیپور جنگ طنیـن‌انداز مےشود..؛👀📣 . قلـب من شکفتہ‌شده به هیجان در مےآید..؛♥️✨ . زیرا جنگ مـرد را از نامرد مشخـص مےکند😏👊🏻 🌱 ؟! @Razeparvaz|🕊•
غیــرت مشخص میکنه فرق...👇 بچه مسلمون با یه بی دین و ...👉 ما شیعه ها از پا نمی افتیم...💪 تاریخ ثابت میکنه این و...✌ ❤کلنــــــا عباسک یا زینب❤ 🌷از این حـــــرم با جون دفاع کردیم🌷 ـــــــــــ🦋ــــــــــــ @Razeparvaz|🕊•
[• 💫 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: کسے کہ مےخواهد عمرش طولانے و روزی‌اش افزون شود..، باید صلہ‌ی‌رحم بہ جای آورد...🤝🙂 📚عیون‌اخبار‌الرضا‌؏؛ج۲؛ص۴۴ @Razeparvaz|🕊•
4_5798526786736228757.mp3
2.13M
. خوشگل‌کار کن مگه میشه نخره؟!! . @Razeparvaz|🕊•
مےگفت: رضـا..؛ آخرین لباسی که تنت بود و نَشُستم.. نَشُستم.. هی بوش میکنم میگم بوی رضا رو میده:) 💞 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌙 و شَهـٰادت، مرگِ انسـٰانِ هایِ زیـرڪ است...! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●• رفیق‌واقعیتش‌اینه میشه‌تواوج‌کرونا توسیصدواندی‌ قربانی‌هم‌بجای اینکه‌بمیری شهید‌بشی انتخاب‌با‌خودته..! 🤷🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
|مٻشــہ‌از‌قُلہ‌ۍ ۺــــۅنہ‌ۿاٺ“ بہ‌بالاٺرٻڹ|♥️ جاۍ ‌رۅٻا‌ رسٻد| . . . . . . 🌱✌️🏼❫ 📲❫ 🕶❫ @Razeparvaz|🕊•
『مافرزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌از‌دشمن‌امان نامہ‌نمےگیریـم』 @Razeparvaz|🕊•
🍃 آماده باش حٺے در خواب . . .✌️🏻 〖شهیدصمدنصرتی،پیک‌تلاش‌گرشهید‌مهدی‌باکری‌‌〗 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از شش ماهگی، که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم💔؛ نه من و نه خواهر و برادرانم.🙃 زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود.😅😋 مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم.☹️🖤 پدرم به شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری‌اش سر و سامانی بدهد که آنجا، در خانه ملک حسین نامی، مرگش فَرامی‌رسد😔 و برادرم، عیسی، که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت به خاک می‌سپارد و تنها به روستا برمی‌گردد.🤕😢 وقتی پنج شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می‌دیدم به فکر فرومی‌رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم.🤔😢 آن وقت از مادرم می‌پرسیدم: «پس پدرم کو؟»😞 و او، در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک می‌کرد، می گفت: «بابات رفته کربلا.»❤️ و تندی حرف دیگری پیش می‌کشید.🤔 آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می‌دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد.😄🙁 او مرا «آخرو» صدا می‌زد.☺️ گاهی تنگ در آغوشم می‌گرفت، مرا می بوسید، و مکرر می‌گفت: «ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم.»😃 مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی‌توانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود🤦🏻‍♂ و زیر زنجیر تانک له شده بود 💔و بلقیس بیچاره نه جنازه‌ای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شب‌های جمعه کنار آن فاتحه‌ای بخواند و اشکی بریزد.😭 دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستای مجاور به خانه برمی‌گشتم نگذشته بود.😬😞 فصل کشت جالیز بود.🌾 دشپون ها در مزارع توی راه گشت می‌زدند و با فلاخن های خود کلوخ های بزرگ را به سمت پرندگانی پرتاب می‌کردند که به هوای درآوردن بذرهای نوکاشته خیار می‌نشستند.😑😥 ما داشتیم از میان کرت های نمناک رد می‌شدیم که ناگهان فریاد مادرم به هوا رفت.😳😰 زهره ترک شدم.😱 فکر کردم شاید ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابری‌اش بیرون بود، نیش زده.😨😑 اما وقتی به سمت او برگشتم سر و صورتش را پر از خاک دیدم.😳 کلوخی، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود.😰😳😡 خواست خدا، آن کلوخ نرم بود و پیش از آنکه مغز مادر بینوایم را متلاشی کند خودش متلاشی شده بود.😣 با این حال مادرم درد می‌کشید و به دشپونی که کلوخ را پرتاب کرده بود بد و بیراه می‌گفت.😒🤬 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•