آرزۅ دارم کہ . . .
حکومتاسلامے تشکیل شود،🤞🏻
و آنزمان بزرگترین افتخارم این
است کہ رفتگࢪخیابانهایش باشم...
#شهیدنوابصفوی🌱
@Razeparvaz|•
🎼واکنششهیدبه
🎧بهصدایخوانندهزن...
🏢ازدانشگاهاومدخونه
😑خیلیخستهبود.
🤔پرسیدمچیشده؟!
خندیدوگفت:تهرانماشینسوار
🚗شدمکهبیامقم. رانندهوسط
🥁اتوبانصدایموسیقیشو
بردبالا. تحملکردموچیزی
🗣نگفتمتااینکهدیگهصدای
👩زنروداشتپخشمیکرد!
🛣منمبااینکهوسطبیابون
🔕بودمگفتمیاکمشکن
🚶♂یامنپیادهمیشم!؟
🚖اونمنامردینکردوزدکنار!
😁منمکمنیاوردموپیادهشدم!
#شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر🌱
@Razeparvaz|🕊•
- بسیجیِ،شھید !
همیندوواژهساݪهاست
ڪہبھدادِانقلابرسیدهاست؛
دراوجِفتنههآوسختیهاو... !
وبسیجےعشقےدرسینہدارد
کھهیچقدرتےراتوانِمقابلہ
باآننیست
عشقِبھ #شھادت !🌱
+هرڪہبسیجیتر....پَـــر(:"
@Razeparvaz|🕊•
•°
بَراۍ خُـدا باشیم تا↶
نازِمان را فَقط⇇او بِڪِشَد
ناز ڪَشیدنِ خُدا↭مَعنایَش
شَهادت اَست...🌸
@Razeparvaz|🕊•
•°🍏🌱✿’’
••یاایُّھاالسَّماءُ
فَحِضنُڪ...؟!
+ا؎آسمانم!(:
آنآغوشپرازرَهایۍاتڪو؟!🕊🌱-
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اول اردیبهشت ماه بود.📆
هنوز نمیدانستیم کی قرار است عملیات بشود.🤭 اما وقتی آیفاها[کامیونهاینظامیمخصوصحملنیروهاومهمات]🚛🚚 از راه رسیدند و گردان شهید باهنر، که ما بودیم، را سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب ها عملیات شروع خواهد شد.🤩😎
چهار پنج کیلومتر که از شهر زخمی حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جادهای خاکی پیش رفتند.🤨
رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز جاده را تا محوطهای باز، که از قبل در آن چادر زده بودند، همراهی میکرد.🌳🌲 چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم.😌
آن لیوان چای داغ که در پادگان دشت آزادگان مهمان اشرف بودم همچنان وسیلهای بود برای ادامه دوستی گرم گروه سه نفره ما و گروه پنج نفره بچههای کرمان.💚
با هم در یک چادر بار و بنه گذاشتیم.از میان بچههایکرمان ارتباط برقرار کردن با مجید ضیغمی راحتتر بود.😅
مجید دستانی ظریف داشت و صورتی کشیده با خال های قهوه ای ریز.👱🏻♂دو دندان درشت پیشینش، که اندکی از هم فاصله داشتند، خنده های او را دوست داشتنی میکردند.😍💫
عادت داشت وقتی با تو صحبت میکرد سر نخ یکی از دکمه های لباس نظامیات را پیدا کند و بعد آن را آهسته آهسته، طوری که متوجه نشوی، بکشد تا جایی که دکمه بیفتد و تو متوجه بشوی و او بزند زیر خنده!😂🤦🏻♂
علی و محمود و مجید و رسول دو به دو با هم پسرعمو بودند. محمود، که سن و سالش از علی بیشتر نبود، کادر رسمی سپاه بود و لباس سبز پاسداری می پوشید.🌱
تُپل بود و برخلاف همهشری های سرخ و سفیدش به سبزه میزد.😁
در فرسیه هم، مثل همیشه، هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. از جاده خاکی و از کنار شه گزها رد میشدیم و درست وقتی که نفس هایمان به شماره میافتاد فرمانده گروهان دستور بازگشت میداد.😩
در مسیر، گاهی به گروهان دیگری برمیخوردیم. این طور مواقع رسم بود فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کی ان؟»🤨 و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدیان!»😎
تکرار دوی صبحگاهی و دیدن مکرر گروهان همسایه زمینه ای برای شوخی و سرگرمی درست میکرد. 😂
گاهی فرمانده، به روال معمول، می پرسید: «اینا کی ان؟»🤨 و بچه ها به شیطنت و با هماهنگی قبلی بلند می گفتند: «افغانیان!»😂
زندگی میان قیل و قال چادرها خوش میگذشت؛ ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن اکبر دانشی و صادق هلیرودی، بچه رابُر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی، پر آب، میگذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب.🙃
این همه اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست میکرد. همان جا که پیرمردی عرب، بیدغدغه از جنگی که کمی آن طرفتر در جریان بود، توی مزرعهاش زحمت میکشید؛ چنان جدّی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست.😂❤️
صبح ها، از دوی صبحگاهی که برمی گشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علفزنی کرتهایکلم بود و من در احوال او دقیق میشدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگیاش را عادی پیش میبرد.😯
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اول بار که به مزرعه کلم پیرمرد برخوردیم او توپ های کلم را از بوته ها کنده بود که برای فروش به شهر بفرستد.🤠🚚💵
فکر کردم با کوتی هندوانه روبهرویم و برای مزه کردن آن هندوانه های شیرین چه فکرها که به ذهنم خطور نکرد.😋😍اما آن ها کلم بودند؛ سفت و تودرتو.😐😑
یکی از آن روزها امام جمعه کرمان، سید یحیی جعفری، و روزی دیگر آقای فخرالدین حجازی به دیدنمان آمدند.😇 حجازی با خطابه های غرّایش سرشناس ترین خطیب کشور بود✔️
لباس فرم سپاه را پوشیده بود که چندان هم به قد و قامتش نمیآمد.😑
یک روز هم یک روحانی خوش سیما و ستبرقامت آمده بود برای تبلیغ.🤔
زیر عبایش لباس فرم سپاه پوشیده بود و چقدر اصرار داشت که در حال سخنرانی و بازدید از رزمندگانْ عکس یادگاری بگیرد.😄📸
هر وقت عزم منبر میکرد از جیب شلوارش دوربین کوچکی بیرون میآورد و میداد به دست یکی از رزمنده ها و بعد عکس گرفتن با آن را یادش میداد.📝
آن گاه سخنرانیاش را آغاز میکرد و در حین سخن گفتن حواسش به عکاسها هم بود که از کدام زاویه دارد از او عکس میگیرد🙄😐از این کارهای او حس خوبی نداشتم😓
کمتر از یک هفته از آمدنمان گذشته بود که هوای اهواز به سرم زد و بامیه خوردن لب کارون. 😢😋
با حسن اسکندری به چادر محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردان، رفتیم تا پای برگه مرخصیمان را امضا کند.😅📄
نشسته بود روی تکه حصیری که انتهای چادر روی خاک ها فرش شده بود و داشت به کسی بیسیم میزد.🗣
کُلمن آبی کنارش روی خاکهای کف چادر بود که چکه هایش سوراخ درست شده در خاک را به تقلا عمیق و عمیق تر میکرد.🤒
معاون گردان بیش از آنکه انتظار داشتیم تحویلمان گرفت.☺️ لباس سپاه تنش بود. من به خوش خلقی هر که در این لباس دیده بودم عادت داشتم.😅💛
پرسید: «اهواز چه کار دارید؟»🤔
کار واجب داشتیم!😬 باید ساک هایمان را، که عکس ها و وصیت نامه و کُلی لباس چرک داخلشان بود، تحویل تعاون سپاه میدادیم تا به خانواده هایمان برساند.📦
کار دیگرمان هم البته قدم زدن لب کارون بود و یک بار دیگر خوردن بامیههای پرشیره و براق آن مرد عرب دوره گرد.😍
مهم تر از اینها گرفتن آخرین عکس یادگاری کنار پل قوسی اهواز بود. اگرچه همه این ها را به آقای حسنی سعدی نگفتیم، او به سادگی زیر برگه مرخصی یک روزهمان را امضا کرد و دو ساعت بعد، تکیه داده بر نرده های کناره کارون، عکاسی دوره گرد آخرین عکس دوران رزمندگی را از ما گرفت.🙂📸
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
.
امروز بر اين
گداي آستانت صدقھ بدھ ؛
درڪ عبارت " رِضـاً بِ رضاك را.... "
#چهارشنبههایامامرضایی💛🍃
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#حیدرابراهیمخانی🌿🌻
تاریخ تولد:۱۳۶۵/۱۰/۲
محل تولد: ملایر
تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۱/۱۴
محل شهادت:العیس اطراف حلب
وضعیت تأهل:متاهل
مزار شهید: گلزارشهدایملایر
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
#طنزجبهه😆
از بچه هاے خط نگهدار گردان
صاحب زمان الزمانـ(عج)بود😎
.ميگفتند شبے به كمين
رفته بود كه صداے مشكوکے شنيد😯.
با عجله 🏃
به سنگر فرماندهے برگشت
و گفت: بجنبيد كه عراقـےاند😰
گفتند: شايد نيروهاے خودی باشند؟🤔
گفته بود: نه بابا 🙁
با گوشهاي خودم شنيدم😬👂🏻
که عربے سرفه میکردند🤧😂
@Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
درس بخوانید بدونِ درس خواندن نمیشود خدمت کرد..📚 #حضرتآقا ↳| @Raz
|●•
ما بیشترین چیزۍ کہ امروز ݪازم داریم..👀؛
این است کہ↯
بچہها بہ طور جدی درس بخوانند🙂📚
#مقاممعظمرهبری🌱
@Razeparvaz|🕊•
کسانی که برای هدایت
دیگران تلاش میکنند؛
بھ جای مُردن، #شھید میشوند...!🕊
#استادپناهیان🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
یاأیـُهاالَّـذینآمَنوا
صَلواعَلَیْهِوصَلمواتَسْلیما...
#منپيامبرمظلوممرادوستدارم♥️
@Razeparvaz|🕊•
#عاشـــقانهشهدا♥️
تویِ وصیٺ نامہ اش برایم نوشتھ بود:
اگر "بهشت" نَصیبمـ شُد
منتظرٺ میمانم باهَم برویمـ :))
#بهروایتهمسرشهیددقایقے🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
جورۍباش
ڪههروقت
#حضرتمهدۍ﴿عج﴾
یادتوافتاد
بالبخندبگهخداحفظشڪنه..:)
.
@Razeparvaz|🕊•
ツ↯
یاد خدا را فراموش نڪنید ...(:
و مرٺب بسم الله بگویید
و با یاد خدا ، ذڪࢪ خدا
خیلے از مطالب حل مےشود..!
#شهیدابراهیمهمت🌱
@Razeparvaz|🕊•
[• #قدردانیازمردم🙏🏻 •]
امامرضا﴿؏﴾:
کسے کہ منعمے از مخلـوق خداۍ را
سپـاس نگوید، خـداوند عزوجـل را
سپـاس نگذارده اسـت💥🙄
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثسیام
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
💞○•°
نیمه شبا کہ برای نماز بیدار میشد
برای اینکہ همسرش بدخواب نشہ
داخل سینک ظرفشویے تکہابری
میزاشت تا صدایآب همسرشرو
بیدار نکنه...!!ツ♡
#امامخمینۍ🌱
@Razeparvaz|🕊•
☕️....
#شهیدابراهیمهادۍ
چادر یادگار حضرت زهرا (س) است.🌱
ایمان یک زن وقتے کامل مے شود کہ حجاب را کامل رعایت کند.🧡
#شَرفالشَمس
@Razeparvaz|🕊•
🌿....
+گاهیبهخدامیگم:
محبوبممیدونےڪهبه
جزتوڪسیوندارم(:
#صرفاجهتیادآوری🌱
#شَرفالشَمس💚
@Razeparvaz|🕊•
کسے کہ بہ دنبال نور است
این نور هرچہقدر هم کوچک باشد
در قلـب او بزرگ خواهد بود . . .♥️✨
#شهیدمصطفیچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
روز نهم اردیبهشت سال 1361، وقتی هنوز ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود⛅️، فرمان آماده باش صادر شد.🔖
خیلی زود فهمیدیم انتظارها به سر آمده و با فرارِسیدن شبی که در راه است هجوم ما به مواضع دشمن آغاز خواهد شد.😎
این خبر مثل گردبادهای دشت خوزستان به همةه چادرها سرک کشید و آشوبی به پا کرد.😬🤭
دویدیم به سمت تفنگ و خشاب هایمان.🏃♂ کوله پشتی گلوله های آرپی جی را سبک و سنگین کردیم.🤨
اگر جا داشت به آن افزودیم و اگر سنگین بود دلمان نیامد از تعدادشان کم کنیم.🙁
من فقط سه گلوله داشتم که باید به موقع آن ها را به آرپی جی زن دسته مان، که حسن اسکندری بود، میدادم.😁
سه گلوله آرپی جی، دو خشاب فشنگ، یک قمقمه آب، دو نارنجک، به علاوه یک تفنگ کلاشینکف روی هم رفته برای من در آن سن و سال بار کمی نبود.😯💪
باید ساعتی قبل از غروب آفتاب به سمت خط حرکت میکردیم و هنوز تا اذان ظهر دو سه ساعتی مانده بود.🌞
این زمان صرف آماده کردن تجهیزات، امتحان کردن سلاح ها، و گرفتن عکس یادگاری شد🙂📸
قافلهای که داشت به سوی مرگ راه میافتاد چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروساند.☺️❤️صدای آهنگران در دشت پیچیده بود:🗣
مولا اگر در کربلا نبودیم، حسین جانتا💧 یاری ات از جان مینمودیم، حسین💔 جانا کنون همه گوییم یکسر لبیک مولا✋🏼 حسین لب تشنه بی سر لبیک🖐🏼🖤
تأثیر این نوحه بیاندازه بود. بدن آدم مور مور میشد.😔
بازار شفاعت طلبی داغ بود. بعضی به قول شفاهی راضی بودند و بعضی کتباً از دوستان خود قول شفاعت میگرفتند.👋🏻📝
ماژیکی به دستم افتاد.🖍
خطم بدک نبود. در کوتاه زمان کلی مشتری پیدا کردم.😂
با لباس نوی بسیجی میایستادند جلویم و سفارش کار میدادند.
ـ بنویس یا زیارت یا شهادت.💔
ـ بنویس مسافر کربلا.🚶🏻♂
ـ بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع!😄
ـ بنویس محمود محمدی، اعزامی از سپاه کرمان.✋🏼
محمود ساعتی بعد برگشت.⏰
گفت: «اوه اوه! اصلاً یادم نبود. اگه اسیر بشم🤨 و برادرای عراقی کلمه سپاه رو لباسم ببینن😨، تکه پارهام میکنن.😱 احمد جان، یه جوری که زیاد خط خوردگی پیدا نکنه این کلمه سپاه رو بردار.» 😅
به سختی «سپاه» را کردم «شهر».😖
شد محمود محمدی، اعزامی از شهر کرمان. راضی شد. یک خواسته دیگر هم داشت. 💁🏻♂
ـ پشت لباسم، خوش خط، بنویس مسافر کربلا.😍
نوشتم برایش.🖍
صدای اذان ظهر از بلندگوی چادر بزرگی که مسجدمان بود پیچید توی دشت.📣
آن روز صف های نماز زودتر پر شد. بعد از نماز، فرمانده آخرین توصیه های جنگی را گوشزد کرد.🤓☝️🏼
گفت که اسیرها را نکشیم و اگر خودمان اسیر شدیم، دهانمان قرص و محکم باشد.😌✌️🏽
آیفاها راه افتادند؛ در جادهای که خورشید در انتهایشْ سرخ میدرخشید.🌝
روی جاده را پیش پای ما گازوییل یا چیزی شبیه آن پاشیده بودند که گرد و غبار برخاسته از لاستیک ماشین ها دشمن را متوجه ما نکند و عملیات لو نرود.🧐👌
حس جالبی داشتم. لحظه موعود داشت از راه میرسید.🤓
ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. فکر میکردم وقتی این آفتاب کم رمق، که دارد در غبار غروب رنگ میبازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است.😩😔
زنده خواهم بود؟🙁
کشته خواهم شد؟☹️
عملیات پیروز می شود؟😢
شکست می خورد؟ ...😭
بالای آیفا، که از میان درختچه های اطراف جاده خاکی به سمت خورشید پیش میرفت، به این چیزها فکر می کردم.🤦🏻♂
دیگران هم شاید توی همین افکار غرق بودند.🤷🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود😬، بیهیچسکنه و کورسوی چراغی که از یکی از آن همه خانه گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد.🤨
فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت.🙄
آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشتهاش برگردانند؛ روزهایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنبال گله گاومیش ها.🙂🧡
از ماشینها پیاده شدیم؛ آرام و بیصدا، تا باد همهمه را به سه چهار کیلومتر آن طرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.😌
یکی از هم رزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلاً.😖🤦🏻♂
فرمانده یقه اش را گرفت و بیصدا بر سرش فریاد زد: «برادر!😡 می خوای همه رو به کشتن بدی؟!»🤬
جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت، و پایش را محکم رویش فشار داد.😨
فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دستهایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد!😐🤐
نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود🌙✨[بهاندازهافتادنیکنخلتاپایانشبباقیماندهبود]
باید آن قدر انتظار میکشیدیم که از صحنه آسمان برود و دنیا تاریک شود و آن وقت به طرف دشمن حرکت کنیم.😩
تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر.📿🥘👋🏻
نماز را غرق سلاح روی خاکهایفرسیه خواندیم.🙂🤲🏻
شام، که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود😯؛ چلومرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب عملیات.😋😁
معنی این کار را نفهمیدم. هنوز هم نمیفهمم.🙄🤷🏻♂
گمان میکنم مسئولان تدارکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ میدادند😒؛ به تلافی همه قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده، ناخواسته، روا داشته بودند.😕💣
غیر از این چه میتوانست باشد؟🚶🏻♂
رزمندهای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد.🤦🏻♂🚫
به هر حال رسم جبهه این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است😑.نگاه ها به آسمان بود.
بعضی خدا را آن بالا میجستند و بعضی دیگر ماه را میپاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود.😇🌙
دیروقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.😟 وقتش رسیده بود که مهمانهایفرسیه بلند شوند و از کنار دیوارهای گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا میداند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.🧐🚛🚚
من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه.💔
در ستونی که نه میدانستم اولش کجاست و نه آخرش به حرکت درآمدم.🤯
حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک، از میان نیزار، به ماری میماند که در علفزاری آرام پیش میرود تا سر فرصت طعمه اش را شکار کند😋✌️🏻
راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند.😎🖐🏻
کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود. گاه مینشستیم و دوباره بلند میشدیم و حرکت میکردیم. این فرمان ها را فرمانده، اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت میکرد، میفرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون میرفت.👀🤫
ساعتی، نمی دانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت.🤓💣👊🏻
برای رسیدن به اولین خاکریز عراقیها باید از میدان مین رد میشدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی میگرفت.😞
اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان میرفت.🤩 این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.😍❤️
جایی که میدان مین تمام میشد فرمان رسید بیهیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بیهیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز عملیات باشیم با رمز «یا علی ابن ابی طالب».😬🤭😎
روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به خدا سپردیم.🧡✋🏽ا
کبر گفت: «اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!»💔🚶🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•