eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود😬، بی‌هیچ‌سکنه و کورسوی چراغی که از یکی از آن همه خانه گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد.🤨 فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت.🙄 آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشته‌اش برگردانند؛ روزهایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنبال گله گاومیش ها.🙂🧡 از ماشین‌ها پیاده شدیم؛ آرام و بی‌صدا، تا باد همهمه را به سه چهار کیلومتر آن طرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.😌 یکی از هم رزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلاً.😖🤦🏻‍♂ فرمانده یقه اش را گرفت و بی‌صدا بر سرش فریاد زد: «برادر!😡 می خوای همه رو به کشتن بدی؟!»🤬 جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت، و پایش را محکم رویش فشار داد.😨 فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دست‌هایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد!😐🤐 نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود🌙✨[به‌اندازه‌افتادن‌یک‌نخل‌تا‌پایان‌شب‌باقی‌مانده‌بود] باید آن قدر انتظار می‌کشیدیم که از صحنه آسمان برود و دنیا تاریک شود و آن وقت به طرف دشمن حرکت کنیم.😩 تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر.📿🥘👋🏻 نماز را غرق سلاح روی خاک‌های‌فرسیه خواندیم.🙂🤲🏻 شام، که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود😯؛ چلومرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب عملیات.😋😁 معنی این کار را نفهمیدم. هنوز هم نمی‌فهمم.🙄🤷🏻‍♂ گمان می‌کنم مسئولان تدارکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ می‌دادند😒؛ به تلافی همه قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده، ناخواسته، روا داشته بودند.😕💣 غیر از این چه می‌توانست باشد؟🚶🏻‍♂ رزمنده‌ای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد.🤦🏻‍♂🚫 به هر حال رسم جبهه این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است😑.نگاه ها به آسمان بود. بعضی خدا را آن بالا می‌جستند و بعضی دیگر ماه را می‌پاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود.😇🌙 دیروقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.😟 وقتش رسیده بود که مهمان‌های‌فرسیه بلند شوند و از کنار دیوارهای گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا می‌داند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.🧐🚛🚚 من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست می‌دهد یا نه.💔 در ستونی که نه می‌دانستم اولش کجاست و نه آخرش به حرکت درآمدم.🤯 حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک، از میان نیزار، به ماری می‌ماند که در علفزاری آرام پیش می‌رود تا سر فرصت طعمه اش را شکار کند😋✌️🏻 راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند.😎🖐🏻 کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود. گاه می‌نشستیم و دوباره بلند می‌شدیم و حرکت می‌کردیم. این فرمان ها را فرمانده، اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت می‌کرد، می‌فرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون می‌رفت.👀🤫 ساعتی، نمی دانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت.🤓💣👊🏻 برای رسیدن به اولین خاکریز عراقی‌ها باید از میدان مین رد می‌شدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی می‌گرفت.😞 اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان می‌رفت.🤩 این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.😍❤️ جایی که میدان مین تمام می‌شد فرمان رسید بی‌هیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بی‌هیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز عملیات باشیم با رمز «یا علی ابن ابی طالب».😬🤭😎 روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به خدا سپردیم.🧡✋🏽ا کبر گفت: «اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!»💔🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•