•••📖
#بخش_سی_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود😬، بیهیچسکنه و کورسوی چراغی که از یکی از آن همه خانه گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد.🤨
فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت.🙄
آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشتهاش برگردانند؛ روزهایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنبال گله گاومیش ها.🙂🧡
از ماشینها پیاده شدیم؛ آرام و بیصدا، تا باد همهمه را به سه چهار کیلومتر آن طرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.😌
یکی از هم رزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلاً.😖🤦🏻♂
فرمانده یقه اش را گرفت و بیصدا بر سرش فریاد زد: «برادر!😡 می خوای همه رو به کشتن بدی؟!»🤬
جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت، و پایش را محکم رویش فشار داد.😨
فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دستهایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد!😐🤐
نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود🌙✨[بهاندازهافتادنیکنخلتاپایانشبباقیماندهبود]
باید آن قدر انتظار میکشیدیم که از صحنه آسمان برود و دنیا تاریک شود و آن وقت به طرف دشمن حرکت کنیم.😩
تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر.📿🥘👋🏻
نماز را غرق سلاح روی خاکهایفرسیه خواندیم.🙂🤲🏻
شام، که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود😯؛ چلومرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب عملیات.😋😁
معنی این کار را نفهمیدم. هنوز هم نمیفهمم.🙄🤷🏻♂
گمان میکنم مسئولان تدارکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ میدادند😒؛ به تلافی همه قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده، ناخواسته، روا داشته بودند.😕💣
غیر از این چه میتوانست باشد؟🚶🏻♂
رزمندهای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد.🤦🏻♂🚫
به هر حال رسم جبهه این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است😑.نگاه ها به آسمان بود.
بعضی خدا را آن بالا میجستند و بعضی دیگر ماه را میپاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود.😇🌙
دیروقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.😟 وقتش رسیده بود که مهمانهایفرسیه بلند شوند و از کنار دیوارهای گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا میداند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.🧐🚛🚚
من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه.💔
در ستونی که نه میدانستم اولش کجاست و نه آخرش به حرکت درآمدم.🤯
حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک، از میان نیزار، به ماری میماند که در علفزاری آرام پیش میرود تا سر فرصت طعمه اش را شکار کند😋✌️🏻
راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند.😎🖐🏻
کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود. گاه مینشستیم و دوباره بلند میشدیم و حرکت میکردیم. این فرمان ها را فرمانده، اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت میکرد، میفرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون میرفت.👀🤫
ساعتی، نمی دانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت.🤓💣👊🏻
برای رسیدن به اولین خاکریز عراقیها باید از میدان مین رد میشدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی میگرفت.😞
اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان میرفت.🤩 این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.😍❤️
جایی که میدان مین تمام میشد فرمان رسید بیهیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بیهیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز عملیات باشیم با رمز «یا علی ابن ابی طالب».😬🤭😎
روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به خدا سپردیم.🧡✋🏽ا
کبر گفت: «اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!»💔🚶🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•