eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
شهـدا آمـدنـد و رفتنـد مـا نیـز مےآییـم و مےرویم ما ڪجا و آنهـا ڪجا...! @Razeparvaz|🕊•
نگـران رفتـن نباش! رفتنے درڪار نیست ڪربلا را براۍ بازگشت آفریدنـد... @Razeparvaz|🕊•
ڪربلا یعنے همان جا ڪہ آدم،آدم شـد... لطفـا با قلب شڪستہ وارد شویـد! @Razeparvaz|🕊•
[‏هُوَالَّذِی‌أَنزَلَ السَّکِینَةَ‌فِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِینَ...] . و مَن‌خدا...♥️✨ فقط‌وفقط،من‌مۍتوانم آرامش‌را در دل‌هایتان بریزم آنوقت‌شما‌کجاهاڪه‌دنبال نمۍگردید...!! @Razeparvaz|🕊•
فرمودبا‌تنگ‌هاۍبݪـور مہربان‌باشید؛ اصحاب‌نفہمیدند .. ادامہ‌داد زنان‌رامیگویَم(:"💛 @Razeparvaz|🕊•
. هرکس‌‌بہ‌‌امّت‌‌من‌‌حدیثی‌رسانَدکه به‌سبب‌‌‌آن‌سنّتی‌بر‌پا‌شود‌یا‌در‌بدعتی ‌رخنہ‌‌افتدبهشت‌‌از‌آن‌ِ‌او‌خواهد‌بود. . ‹ص›‌‌‌💙 @Razeparvaz|🕊•
●°○♥️ . بڪۅشید تا شۅید..؛ چڔا کھ مسیࢪعشق بےانتهاسٺ..؛ مبدأش ڪࢪبلا؛ مقصدش تا خداسٺ ... . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 جیپ ارتشی راه افتاد. اکبر همچنان روی زمین خوابیده بود و متوجه لحظه تلخ جدایی‌مان نبود.💔🚶🏻‍♂ تا جایی که امکان داشت از میان گرد و خاک برای دیدنش تلاش کردیم و آنی بعد او جا مانده بود میان سربازان دشمن و ما به سمت مقصدی نامعلوم راهی شده بودیم.☹️👋🏽 ماشین سرعت گرفت.🚛 حسن آهی کشید و گفت: «یا امام زمان، سپردمش به خودت!»😢🖐🏼 در راه از شدت اندوه حرفی میانمان رد و بدل نشد.😔😓 دلم می‌‌خواست خودم را قانع کنم که اکبر معالجه میششود و من یک روز او را جایی خواهم دید.🤕✌️🏼 اما به راحتی نمی‌توانستم این خیال خوش را باور کنم.🤦🏻‍♂ سکوت حسن هم نشان می‌داد ناامیدانه به اکبر فکر می‌کند.😫🕳 ساعتی نگذشته بود که میان محوطه‌ای وسیع، که جا‌به‌جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می‌شد، از ماشین پیاده‌مان کردند.🤨 سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند.👁👁! آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند.😳 مرا به یک دیگر نشان می‌دادند و می‌خندیدند.😒😠 یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت.🙄📷 ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.😐📸 دستانم را، به دستور، گذاشته بودم روی سرم و با هدایت افسر عراقی به هر سو که او می‌گفت می‌رفتم.🤕🛡 حسن را همان جا کنار ماشین گذاشته بودند. حدس می‌زدم برای بازجویی به سنگر فرمانده عراقی‌ها می‌رویم.🙍🏻‍♂ از جلوی هر سنگری که عبور می‌کردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند.😪🔪 سرباز شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش.🤧✋🏼 حق داشتند تعجب کنند؛ ولی دیگر بدجوری داشت به من برمی‌خورد.😒⛓ کار از تعجب گذشته بود. داشتند مرا تحقیر می‌کردند.💔این طور فکر می‌کردم💬 باید واکنشی نشان می‌دادم.⚡️ باید حالی‌شان می‌کردم من نترسیده‌ام و اتفاقاً خیلی هم شجاعم.😏😎 ولی چگونه⁉️ هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بی‌باکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم.😑🤦🏻‍♂ سرم را گرفتم عقب، سینه ام را دادم جلو، گام هایم را استوار کردم، و پا به پای افسر عراقی پیش رفتم.😌🕶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم.😯 برای داخل شدن به آن باید از راهروی تنگ و درازی می‌گذشتیم.👀 داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماند‌هان ما نداشت؛ میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش.🤨😐 یک سرهنگ خوش لباس نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبه رویش.🤔🧔🏻👨🏻 روی یکی از صندلی‌ها نشستم. سرهنگ لحظه‌ای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد.🧐🤷🏻‍♂ از افسری که مرا آورده بود سؤال هایی پرسید و جواب هایی شنید.💁🏻‍♂ دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می‌شد فهمید فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.🙄🤦🏻‍♂ ـ اسمت چیه؟🤨 ـ احمد.🙄 ـ اسم پدرت؟🤔 ـ محمد.🙄 ـ چرا آمدی با ما جنگ کنی؟😏 جوابی ندادم.🚶🏻‍♂ سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبه‌رویش نشسته بود.👈🏻🧔🏻 گفت:«این سید است.💚فرزند امام علی است. خودِ من همیشه می‌روم کربلا، زیارت حسین.😌 شما چرا با اولاد امام علی می‌جنگی؟»😒💣 باز هم جواب ندادم.🚶🏻‍♂ سرهنگ رفت روی سؤال های نظامی.🤒 ـ چقدر نیرو پشت خط دارید؟🤔 ـ خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.🤕 ـ چند تا تانک داشتید؟🧐 ـ من نیروی پیاده‌ام.🚶🏻‍♂ما رو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.🙅🏻‍♂ ـ فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟🤨 سؤال سختی بود.😬 فرمانده ما احمد شول بود و معاونش محمدرضا حسنی سعدی.🧔🏻 در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم.🤔 در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از عملیات یاد گرفته بودیم اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند چه جوابی بدهیم.😎🤞🏽 آن توصیه آن روز به کارم آمد.🤞🏽 ـ فرمانده مان رحیم طالقانی بود که صبح شهید شد.🤕 راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شهید شده بود.☹️🖤 ـ اگه دروغ بگی، می دهم اعدامت کنن!😣 -دروغ نمی گم.🙄 ـ اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه بر‌نمی‌گردی؟😌 جواب این سؤال را ندادم. فرمانده عراقی رفت سراغ سؤال های اقتصادی!😩 ـ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی؛ بله؟🤓 ـ بله. همه‌چی رو کوپنی کرده‌ان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار می‌کردن💸ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه می کنن.😓 این حرف ها را توی جبهه ی یاد گرفته بودم.😏سرهنگ، که هر وقت لازم می‌دید صحبت های مرا برای ستوان جوان ترجمه می‌کرد، این بار چیز دیگری به گفته های من اضافه کرد و هر دو خندیدند.😐😕 بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟»😏 ـ نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن.😐🔐 ـ ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن!😏😌 ـ اینطور نیست!🙄 سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر، گفت:«بله، آبجوی اسلامی!😳😂 شما توی ایران آبجوی اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی می‌شود؟»😅 و دوباره زد زیر خنده.😆🤣ستوان جوان هم خندید.😂 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•"🇮🇷👊🏻"• حضرت‌آقا‌امروز‌فرمودند: ‹‌آمریکادرانحطاط‌شدید‌است این‌رژیم‌عمرطولانےنخواهد‌کرد🌱‌›‌‌ این‌یعنــے چیزی‌تا‌حسینیہ‌کاخ‌سفید‌نمونده‌رفقا!😉 @Razeparvaz|🕊•