eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 جیپ ارتشی راه افتاد. اکبر همچنان روی زمین خوابیده بود و متوجه لحظه تلخ جدایی‌مان نبود.💔🚶🏻‍♂ تا جایی که امکان داشت از میان گرد و خاک برای دیدنش تلاش کردیم و آنی بعد او جا مانده بود میان سربازان دشمن و ما به سمت مقصدی نامعلوم راهی شده بودیم.☹️👋🏽 ماشین سرعت گرفت.🚛 حسن آهی کشید و گفت: «یا امام زمان، سپردمش به خودت!»😢🖐🏼 در راه از شدت اندوه حرفی میانمان رد و بدل نشد.😔😓 دلم می‌‌خواست خودم را قانع کنم که اکبر معالجه میششود و من یک روز او را جایی خواهم دید.🤕✌️🏼 اما به راحتی نمی‌توانستم این خیال خوش را باور کنم.🤦🏻‍♂ سکوت حسن هم نشان می‌داد ناامیدانه به اکبر فکر می‌کند.😫🕳 ساعتی نگذشته بود که میان محوطه‌ای وسیع، که جا‌به‌جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می‌شد، از ماشین پیاده‌مان کردند.🤨 سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند.👁👁! آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند.😳 مرا به یک دیگر نشان می‌دادند و می‌خندیدند.😒😠 یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت.🙄📷 ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.😐📸 دستانم را، به دستور، گذاشته بودم روی سرم و با هدایت افسر عراقی به هر سو که او می‌گفت می‌رفتم.🤕🛡 حسن را همان جا کنار ماشین گذاشته بودند. حدس می‌زدم برای بازجویی به سنگر فرمانده عراقی‌ها می‌رویم.🙍🏻‍♂ از جلوی هر سنگری که عبور می‌کردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند.😪🔪 سرباز شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش.🤧✋🏼 حق داشتند تعجب کنند؛ ولی دیگر بدجوری داشت به من برمی‌خورد.😒⛓ کار از تعجب گذشته بود. داشتند مرا تحقیر می‌کردند.💔این طور فکر می‌کردم💬 باید واکنشی نشان می‌دادم.⚡️ باید حالی‌شان می‌کردم من نترسیده‌ام و اتفاقاً خیلی هم شجاعم.😏😎 ولی چگونه⁉️ هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بی‌باکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم.😑🤦🏻‍♂ سرم را گرفتم عقب، سینه ام را دادم جلو، گام هایم را استوار کردم، و پا به پای افسر عراقی پیش رفتم.😌🕶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•