.
هرکسبہامّتمنحدیثیرسانَدکه بهسببآنسنّتیبرپاشودیادربدعتی
رخنہافتدبهشتازآنِاوخواهدبود.
.
#پیامبراکرم‹ص›💙
@Razeparvaz|🕊•
●°○♥️
.
بڪۅشید تا #عاشـق شۅید..؛
چڔا کھ مسیࢪعشق بےانتهاسٺ..؛
مبدأش ڪࢪبلا؛ مقصدش تا خداسٺ ...
.
#شهیدعلیرضوانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
جیپ ارتشی راه افتاد. اکبر همچنان روی زمین خوابیده بود و متوجه لحظه تلخ جداییمان نبود.💔🚶🏻♂
تا جایی که امکان داشت از میان گرد و خاک برای دیدنش تلاش کردیم و آنی بعد او جا مانده بود میان سربازان دشمن و ما به سمت مقصدی نامعلوم راهی شده بودیم.☹️👋🏽
ماشین سرعت گرفت.🚛
حسن آهی کشید و گفت: «یا امام زمان، سپردمش به خودت!»😢🖐🏼
در راه از شدت اندوه حرفی میانمان رد و بدل نشد.😔😓
دلم میخواست خودم را قانع کنم که اکبر معالجه میششود و من یک روز او را جایی خواهم دید.🤕✌️🏼
اما به راحتی نمیتوانستم این خیال خوش را باور کنم.🤦🏻♂
سکوت حسن هم نشان میداد ناامیدانه به اکبر فکر میکند.😫🕳
ساعتی نگذشته بود که میان محوطهای وسیع، که جابهجایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده میشد، از ماشین پیادهمان کردند.🤨
سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند.👁👁!
آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند.😳 مرا به یک دیگر نشان میدادند و میخندیدند.😒😠
یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت.🙄📷
ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.😐📸
دستانم را، به دستور، گذاشته بودم روی سرم و با هدایت افسر عراقی به هر سو که او میگفت میرفتم.🤕🛡
حسن را همان جا کنار ماشین گذاشته بودند.
حدس میزدم برای بازجویی به سنگر فرمانده عراقیها میرویم.🙍🏻♂
از جلوی هر سنگری که عبور میکردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند.😪🔪
سرباز شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش.🤧✋🏼
حق داشتند تعجب کنند؛ ولی دیگر بدجوری داشت به من برمیخورد.😒⛓
کار از تعجب گذشته بود. داشتند مرا تحقیر میکردند.💔این طور فکر میکردم💬
باید واکنشی نشان میدادم.⚡️
باید حالیشان میکردم من نترسیدهام و اتفاقاً خیلی هم شجاعم.😏😎
ولی چگونه⁉️
هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بیباکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم.😑🤦🏻♂
سرم را گرفتم عقب، سینه ام را دادم جلو، گام هایم را استوار کردم، و پا به پای افسر عراقی پیش رفتم.😌🕶
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم.😯
برای داخل شدن به آن باید از راهروی تنگ و درازی میگذشتیم.👀
داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت؛ میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش.🤨😐
یک سرهنگ خوش لباس نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبه رویش.🤔🧔🏻👨🏻
روی یکی از صندلیها نشستم. سرهنگ لحظهای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد.🧐🤷🏻♂
از افسری که مرا آورده بود سؤال هایی پرسید و جواب هایی شنید.💁🏻♂
دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی میشد فهمید فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.🙄🤦🏻♂
ـ اسمت چیه؟🤨
ـ احمد.🙄
ـ اسم پدرت؟🤔
ـ محمد.🙄
ـ چرا آمدی با ما جنگ کنی؟😏
جوابی ندادم.🚶🏻♂
سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبهرویش نشسته بود.👈🏻🧔🏻
گفت:«این سید است.💚فرزند امام علی است. خودِ من همیشه میروم کربلا، زیارت حسین.😌 شما چرا با اولاد امام علی میجنگی؟»😒💣
باز هم جواب ندادم.🚶🏻♂
سرهنگ رفت روی سؤال های نظامی.🤒
ـ چقدر نیرو پشت خط دارید؟🤔
ـ خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.🤕
ـ چند تا تانک داشتید؟🧐
ـ من نیروی پیادهام.🚶🏻♂ما رو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.🙅🏻♂
ـ فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟🤨
سؤال سختی بود.😬
فرمانده ما احمد شول بود و معاونش محمدرضا حسنی سعدی.🧔🏻
در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم.🤔
در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از عملیات یاد گرفته بودیم اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند چه جوابی بدهیم.😎🤞🏽
آن توصیه آن روز به کارم آمد.🤞🏽
ـ فرمانده مان رحیم طالقانی بود که صبح شهید شد.🤕
راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شهید شده بود.☹️🖤
ـ اگه دروغ بگی، می دهم اعدامت کنن!😣
-دروغ نمی گم.🙄
ـ اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه برنمیگردی؟😌
جواب این سؤال را ندادم. فرمانده عراقی رفت سراغ سؤال های اقتصادی!😩
ـ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی؛ بله؟🤓
ـ بله. همهچی رو کوپنی کردهان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار میکردن💸ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه می کنن.😓
این حرف ها را توی جبهه ی یاد گرفته بودم.😏سرهنگ، که هر وقت لازم میدید صحبت های مرا برای ستوان جوان ترجمه میکرد، این بار چیز دیگری به گفته های من اضافه کرد و هر دو خندیدند.😐😕
بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟»😏
ـ نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن.😐🔐
ـ ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن!😏😌
ـ اینطور نیست!🙄
سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر، گفت:«بله، آبجوی اسلامی!😳😂 شما توی ایران آبجوی اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی میشود؟»😅
و دوباره زد زیر خنده.😆🤣ستوان جوان هم خندید.😂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•"🇮🇷👊🏻"•
حضرتآقاامروزفرمودند:
‹آمریکادرانحطاطشدیداست
اینرژیمعمرطولانےنخواهدکرد🌱›
اینیعنــے
چیزیتاحسینیہکاخسفیدنموندهرفقا!😉
@Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
『#شہیداݩہ』🍃 شهادت باراناست...؛ همهازآنبهرهمندند...؛ امافقطعدهےازآنلذتمیبرند... :) @
.
| اگر اینـ سر بہ سرِ راه تو افتد زیباستـ |
|بہ #شهادت بنما ختمـ سر انجام مرا. . .|
#اللهم_الرزقناشهادت♥️
@Razeparvaz|🕊•
•••
بدانیـد مهم نیست که دشمن چه نگـاهی به شما دارد
مذهب دشمناٰن و شماتت آنهـا و فشار آنهـا شما را دچار تفرقه نکند
حاجقاسم🌱
خواهشاحواسمونباشه :)
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
به جز سلام به شما آن هم اکثرا از دور
چه کرده ایم در این عمر از تباهی ها...💔
#ارباب_نوکری
#سـلاماربابـم
#گوشه_نشین
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#سیدسجادحسینی🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۲/۴/۱۳
محل تولد: شهر درچه اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۹
محل شهادت: سوریه_حلب
وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند
مزار شهید: گلزار شهدای محله دینان شهر درچه اصفهان
#روزی۵صلوات♥️
@Razeprvaz|🕊•