eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•"🇮🇷👊🏻"• حضرت‌آقا‌امروز‌فرمودند: ‹‌آمریکادرانحطاط‌شدید‌است این‌رژیم‌عمرطولانےنخواهد‌کرد🌱‌›‌‌ این‌یعنــے چیزی‌تا‌حسینیہ‌کاخ‌سفید‌نمونده‌رفقا!😉 @Razeparvaz|🕊•
••• بدانیـد مهم نیست که دشمن چه نگـاهی به شما دارد مذهب دشمناٰن و شماتت آن‌هـا و فشار آن‌هـا شما را دچار تفرقه نکند ‌ حاج‌قاسم🌱 خواهشا‌حواسمون‌باشه :) @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
به جز سلام به شما آن هم اکثرا از دور چه کرده ایم در این عمر از تباهی ها...💔 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۶۲/۴/۱۳ محل تولد: شهر درچه اصفهان تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۹ محل شهادت: سوریه_حلب وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند مزار شهید: گلزار شهدای محله دینان شهر درچه اصفهان ۵صلوات♥️ @Razeprvaz|🕊•
•• ‏از داغ غم تُ قلب آهن شد آب ساعت همیشه بھ وقت است... :) • @Razeparvaz|🕊•
🌱 • هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ میشهـ...!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ، شهدا بغلتـ میکننـ...💞 • ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀 ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼 ـ مدد گرفتنـ از رسمهـ...✔️ • دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو... حُسینـ❣بهـ حقـ اینـ شهید،🥀 یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱 ؏ @‌Razeparvaz‌|🕊•
•• ای پیامبࢪ اسلام حضࢪت مُحَمَّد بنِ عَبدُالله ﴿ﷺ﴾ تو تجلی و تبلوࢪ عظمت و زیبایی تمام خلقت هستی :) 🌷 @Razeparvaz|🕊•
『☁️͜͡🕊』 ! تنہا‌براۍ"شہــدا"‌نیست مےتونۍ‌زندھ‌باشۍ‌و سرباز‌‌حضرت‌زهرا‌ ۜ باشے اما‌یہ‌شرط‌دارھ!؛ باید‌فقط‌براۍ‌ ... "خدا"ڪار‌ڪنۍ نہ‌ریا (:"💛 @Razeparvaz|🕊•
•﴾💔🌷🕊﴿• بعد سالیان ِ سال موقع تفحص پیکر سالم از زیر خاک پیدا شد :) پیگیر شدن از مادر شهید که حاج خانوم سـّـِرِ این پسرت چیه ...:) . مادرش گفت از بعدِ این که گفتن پسرت مفقود شده ..هر روز براش صدقه کنار گذاشتم :)) این جوابِ صدقه ها بود که بچمو سالم برگردونده....✨ . 🌺| شهید محمد نصر اصفهانی| . وراء ڪُل شهید امراه تقف ڪَوطن..! . پشت هر شَهید... زنے ایستاده همچوُن یِڪ وطن !... . ؏ @‌Razeparvaz‌|🕊•
●°•♥️ بال نِمےخواهَم این پوتیݧ‌هایِ‌کُهنه هم مےتوانند مَࢪا بِھ آسماڹ بِبرند:)✨ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•~❤️ گفٺ:شهید چیسٺ؟ گفتم: شـــــهـ🕊️ــیـــد؛ بہ‌ باران مے ماند...🌧️ آسمانے شده اما؛ گاه ‌‌ گاهے ... بہ‌ یارے زمینیان مے شتابد !✨🌱 ؏ @Razeparvaz |🕊•‌
●|ツ•↯ خدایاعاشق ... ‌آنقدربہ‌معشوق‌ مۍورزدتابمیرد! من‌آنقدرعاشق‌توهستم " کہ‌میخواهم‌درراه‌ِتوتکہ‌تکہ‌شوم (:"💔 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌿 یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن: یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنم کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا ڪشیده نمیشد... 💔 ... ✨ ؏ @Razeparvaz ‌|🕊•
. اتفاقات در حال حاضر آمریکا خیلی آشنا نیست؟ . @Razeparvaz|🕊•
وقتی از حمید پرسیدم چند سال اسٺ که دࢪ جبهه هستے وقٺ آن ࢪسیده که به ایࢪان برگردی و خدمت کنے؟! گفت: نمیتونم ضجه و فࢪیاد و کشتاࢪ مࢪدم مظلوم ࢪا ببیینم و بعد به ایࢪان برگࢪدم و ࢪاحٺ زندگی کنم... وقتی این صحبت ها ࢪا شنیدم فهمیدم تصمیمش ࢪا گࢪفته و با وجود نگࢪانے شدید او ࢪا به خدا سپࢪدم... 🌷 @Razeparvaz|🕊•
[• ✨ •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: دهـان شما راهے از‌ راه‌هاۍ ارتباط با پروردگارتان اسټ..؛ پس با مسواک زدن در پاکیزگے آن بکوشید🌱 📚صحیفه‌الرضا؏؛ص۵۴ @Razeparvaz|🕊•
🍃●•° . مـرد آن اسټ کھ..؛ در عݜق صداقٺ دارد...⚠️ . 🌱 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
وصیٺ نامه شهید خطاب به مادࢪش👩‍👦 مادرم ...جانم به قࢪبان پاهایت که به خاطࢪ دویدن بࢪای به کمال ࢪسیدن فرزندانت، آسیب دیده میشود. در نبود نن اشک هایٺ را سرازیر مکن :)🙃 🌷 @Razeparvaz|🕊•
🍃✨ سفارشم به خانواده این است که همچون خاری در گلوی دشمنان انقلاب و رهبری باشند... ‌🌿 @Razeparvaz|🕊•
‌•• ‏دشمنان ما خوب بدانند اگر دست از پا خطا کنند با رگبارسنگینی از های ما روبرو خواهند شد!! -توییت🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 سال‌های اول انقلاب، کارخانه‌های آبجوسازی، که فعالیتشان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بی‌اشکال بود.😣🥂 نام این محصول «ماءالشعیر» بود.🙄 اما عامه مردم به آن «آبجوی اسلامی» می گفتند.😐📿 آوازه این محصول به گوش سرهنگ عراقی، که داشت مرا بازجویی می کرد، هم گویا رسیده بود🤦🏻‍♂ ناگزیر در چند کلمه معنای آبجوی اسلامی را برای سرهنگ توضیح دادم و بازجویی تمام شد.😩⛓ از راهی که آمده بودیم برگشتیم. نوبت حسن شد.👱🏻‍♂ او هم رفت، بازجویی شد، و برگشت.🤓 چشم هایمان را بستند و به سمتی بردند. راه رفتن با چشم بسته روی زمین خاکی ناهموار سخت بود.😖😫 ولی با کمک راهنمای عراقی به زحمت پیش می‌رفتیم.🤦🏻‍♂ از شیب ملایمی پایین رفتیم و به دستور در جایی نشستیم. سرباز عراقی چیزی گفت و خاموش شد.🙄🤕 هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز صحبت های سربازان عراقی، که باد از دوردست می‌آورد.🌫🗣 تصویری از محیط اطرافمان نداشتم. فقط باد می‌آمد و از بالای دیواره‌ای که به آن تکیه کرده بودیم خاک می ریخت روی سرمان.😕 دانه های درشت شن می‌رفت توی موهایم و بوی تند خاک را در حلقم احساس می‌کردم.😑 چه طوفانی درست شده بود آن سوی چشم بندهای سیاهی که روی چشمانمان بسته بودند!🤭😵 بیش از یک ساعت آنجا ماندیم. پاهایم خسته شده بود. تکانی خوردم. آرنجم به کسی خورد.😥 گفتم: «حسن تویی؟»😬 ـ ها احمد. منم🤕 ـ سرباز عراقی هنوز اینجایه؟🤭 ـ نه، به نظرم رفته. توی بازجویی زدنت؟🙁👋🏿 ـ نه، تو چی؟ کتک خوردی؟😓 ـ نه، خیلی جدّی نبود انگار. تا اینجا که به خیر گذشته. بعدش هم خدا کریمه.😇✌️🏻 ـ حسن!🤔 ـ ها؟ چیه؟🙄 ـ میگم تو فکر می‌کنی تا کی اسیر باشیم؟😪 ـ دست خدایه.🤕 ـ ولی به نظر من حالاحالاها اسیریم. شاید هم یه سال در اسیری بمونیم؟☹️😢 ـ هر چی خدا بخواد.با صدای پای کسی، که به طرفمان می آمد، گفت وگویمان نیمه تمام ماند.😟🤫 با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم.🤕🚛 توی ماشین ـ همان جیپ قبلی ـ عراقی‌ها چشم بندهایمان را باز کردند.👀 داشتیم به سمت مغرب می‌رفتیم.⏱ دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا، توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردان های دیگر روی زمین نشسته بودند؛ با دست های بسته.☹️✋🏻 پیاده‌مان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. 🧔🏻👱🏻‍♂👨🏻🧔🏽 چه اسیرانی!🤐 لباس ها پاره، موها پریشان، چهره ها پر از گرد و خاک، بدن ها پر از خون، نشسته و افتاده بر زمین، میان حلقه ای از سربازان عراقی با کلاه های سرخ.😑😷 در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردانمان، را شناختم.😀👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 آن طرف‌تر مجید و و رسول ضیغمی، دو پسرعموی کرمانی، را کنار هم دیدم.🧔🏽🧔🏼 محمدرضا اشرف و علی محمدی و سلمان زادخوش هم بودند.👨🏻👨🏾 به این ترتیب دست روزگار بچه های چادر ما را دوباره به هم رسانده بود.🙆🏻‍♂ جای محمود محمدی و اکبر دانشی اما خالی بود😐 حسنی سعدی از ناحیه شکم تیر خورده بود. مجید و سلمان هم ترکش خورده بودند.☹️ دم غروب، ده آیفای ارتش عراق از راه رسید. همهمه ای افتاد میان سربازان عراقی.😟💥 دستور آمده بود اسرا را سوار کنند. با عجله و خشونت ما را به سمت آیفاها تاراندند.😣😖 کسی اگر در سوار شدن تعلل می‌کرد، ضربه قنداق بود که بر سر و گردنش فرود می‌آمد.😟😱 مجروح ها را پرت می‌کردند کف آیفا؛ بی ملاحظه.💔 سعی می‌کردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم، با هم.😫 ظرفیت که تکمیل شد، یکی از سربازان مسلح عراقی نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم.😯🚪 مردی بود سی‌ساله و برخلاف عراقی هایی که تا آن لحظه دیده بودم سفیدپوست با گونه های گوشت آلود، که به سرخی می‌زد.🤨😐 بوی تند ادکلنی که زده بود پخش شده بود توی آیفا.🤧 حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: «اسمت چیه؟»🧐 ـ احمد.🖐🏾 نگاهش را، که ترحم در آن موج می زد، انداخت توی صورتم.💔 سر تا پایم را با دقت نگاه کرد.🧐 بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من متأسف است که با این قد و قیافه آمده‌ام جبهه تا حالا با دستان بسته و تن خسته در اسارت باشم.😒🤦🏻‍♂ مطمئن بودم دارد توی دلش همین چیزها را می‌گوید.🔪 احساسش به من احساس همان سرباز پشت خاکریز بود که اول بار به دستش اسیر شده بودم.😠 رفتار پُرترحم آن اولین سرباز، نگاه های پرتعجب سربازانی که ساعتی پیش جلوی سنگرهایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر، و دل سوزاندن این سرباز عراقی، که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد مطمئن شوم قیافه من به یک سرباز جنگی نمی‌خورد و شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون کشید.😕👱🏻‍♂ حالا چه می‌توانستم بکنم؟ ظاهراً نظر آن ها برای خودشان محترم بود. ولی من همچنان باور داشتم که قد و قیافه و زور بازو در جنگ هایی مهم بود که جنگجو باید کلاهخود و زره می‌پوشید و سپر و شمشیر به دست می‌گرفت.😌💣 بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی و یک کلاشینکف تاشو و نهایتش یک ماه آموزش نظامی می شدند سرباز. 😁🛡🗡 حصر آبادان می‌شکستند و بستان و سوسنگرد آزاد می‌کردند و فتح المبین راه می‌انداختند. بعد هم که قصد داشتند خرمشهر را از دست عراقی‌ها بگیرند.🤩💪🏾 آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش میرفت که خورشید غروب می‌کرد.🚛🌥 در آن لحظه های غریب، منطقی تر این بود که من کم کم از سرنوشت جدید و پیش آمدهای پس از آن بیمناک باشم.😬🤷🏻‍♂ غم دوری از خانه و خانواده و احتمال ندیدن آن ها تا آخر عمر، شکنجه شدن، زندان رفتن، و این گونه اندوه‌ها می‌افتاد روی دلم و بغض می‌کردم. 💔🚶🏻‍♂ ولی، راستش، در آن لحظه به هیچ یک از این ها فکر نمی‌کردم.🤦🏻‍♂ به جاده‌ای فکر می‌کردم که روی آن در حرکت بودیم و هر چه می رفتیم تمام نمی‌شد و به دشت های اطراف که عراقی‌ها با تانک‌ها و خودروهای جنگی‌شان در آن ها رفت و آمد می‌کردند و به سنگرهایی که آن ها جا‌به‌جا ساخته بودند و تو گویی این زمین ها زمین های ایران نیست!😟👀 در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر می‌کردم که این غریبه ها توی این خاک چه می‌کنند؟🙄 چطور به خودشان اجازه داده‌اند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند!🤕💔 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
📹 قاسـم یعنۍ... 🎙بہ روایٺ: حاج حسیـن یڪتا #حاج‌قاسم♥️ @Razeparvaz|🕊•
. مے‌گفت اگہ در خواستہ‌هایت حکمٺ خدا را درنظر بگیرۍ هیچ‌وقت ناࢪاحت نمیشے . . .🕶✌️🏻 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا