•"🇮🇷👊🏻"•
حضرتآقاامروزفرمودند:
‹آمریکادرانحطاطشدیداست
اینرژیمعمرطولانےنخواهدکرد🌱›
اینیعنــے
چیزیتاحسینیہکاخسفیدنموندهرفقا!😉
@Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
『#شہیداݩہ』🍃 شهادت باراناست...؛ همهازآنبهرهمندند...؛ امافقطعدهےازآنلذتمیبرند... :) @
.
| اگر اینـ سر بہ سرِ راه تو افتد زیباستـ |
|بہ #شهادت بنما ختمـ سر انجام مرا. . .|
#اللهم_الرزقناشهادت♥️
@Razeparvaz|🕊•
•••
بدانیـد مهم نیست که دشمن چه نگـاهی به شما دارد
مذهب دشمناٰن و شماتت آنهـا و فشار آنهـا شما را دچار تفرقه نکند
حاجقاسم🌱
خواهشاحواسمونباشه :)
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
به جز سلام به شما آن هم اکثرا از دور
چه کرده ایم در این عمر از تباهی ها...💔
#ارباب_نوکری
#سـلاماربابـم
#گوشه_نشین
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#سیدسجادحسینی🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۲/۴/۱۳
محل تولد: شهر درچه اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۹
محل شهادت: سوریه_حلب
وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند
مزار شهید: گلزار شهدای محله دینان شهر درچه اصفهان
#روزی۵صلوات♥️
@Razeprvaz|🕊•
#حاجآقاپناهیان🌱
•
هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ
خیلے خدمتـ کنهـ⛑
#شهـــید میشهـ...!🕊
یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ،
شهدا بغلتـ میکننـ...💞
•
ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀
ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼
ـ مدد گرفتنـ از #شهدا رسمهـ...✔️
•
دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو...
حُسینـ❣بهـ حقـ اینـ شهید،🥀
یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
••
ای پیامبࢪ اسلام حضࢪت مُحَمَّد بنِ عَبدُالله ﴿ﷺ﴾ تو تجلی و تبلوࢪ عظمت و زیبایی تمام خلقت هستی :)
#من_محمد_را_دوست_دارم
#خادم_الزینب🌷
@Razeparvaz|🕊•
『☁️͜͡🕊』
#گمنامے!
تنہابراۍ"شہــدا"نیست
مےتونۍزندھباشۍو
سربازحضرتزهرا ۜ باشے
امایہشرطدارھ!؛
بایدفقطبراۍ ...
"خدا"ڪارڪنۍ
نہریا (:"💛
@Razeparvaz|🕊•
•﴾💔🌷🕊﴿•
بعد سالیان ِ سال موقع تفحص پیکر سالم از زیر خاک پیدا شد :)
پیگیر شدن از مادر شهید که حاج خانوم سـّـِرِ این پسرت چیه ...:)
.
مادرش گفت از بعدِ این که گفتن پسرت مفقود شده ..هر روز براش صدقه کنار گذاشتم :))
این جوابِ صدقه ها بود که بچمو سالم برگردونده....✨
.
🌺| شهید محمد نصر اصفهانی|
.
وراء ڪُل شهید امراه تقف ڪَوطن..!
.
پشت هر شَهید...
زنے ایستاده همچوُن یِڪ وطن !...
.
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
●°•♥️
بال نِمےخواهَم
این پوتیݧهایِکُهنه هم
مےتوانند مَࢪا بِھ آسماڹ بِبرند:)✨
#شهیدسیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•~❤️
گفٺ:شهید چیسٺ؟
گفتم:
شـــــهـ🕊️ــیـــد؛
بہ باران مے ماند...🌧️
آسمانے شده اما؛
گاه گاهے ...
بہ یارے زمینیان مے شتابد !✨🌱
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz |🕊•
●|ツ•↯
خدایاعاشق ...
آنقدربہمعشوق#عشق مۍورزدتابمیرد!
منآنقدرعاشقتوهستم "
کہمیخواهمدرراهِتوتکہتکہشوم (:"💔
#شهیدحجتاللهرحیمی🌱
@Razeparvaz|🕊•
#تلنگرانه 🌿
یادمہ حاجآقا پناهیان
آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن:
یاامامحُسین!
میخوام جورۍ زندگی کُنم
کہ منو دیدۍ بگے اگر این
مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا
ڪشیده نمیشد... 💔
#ماروبراخودتتربیتڪن...
✨ #فدایےعباس ؏
@Razeparvaz |🕊•
#نقل_پدر_شهید
وقتی از حمید پرسیدم چند سال اسٺ که دࢪ جبهه هستے وقٺ آن ࢪسیده که به ایࢪان برگردی و خدمت کنے؟!
گفت: نمیتونم ضجه و فࢪیاد و کشتاࢪ مࢪدم مظلوم ࢪا ببیینم و بعد به ایࢪان برگࢪدم و ࢪاحٺ زندگی کنم...
وقتی این صحبت ها ࢪا شنیدم فهمیدم تصمیمش ࢪا گࢪفته و با وجود نگࢪانے شدید او ࢪا به خدا سپࢪدم...
#مدافع_حرم
#خادم_الزینب🌷
@Razeparvaz|🕊•
[• #مسواڪ✨ •]
امامرضا﴿؏﴾:
دهـان شما راهے از راههاۍ
ارتباط با پروردگارتان اسټ..؛
پس با مسواک زدن در
پاکیزگے آن بکوشید🌱
📚صحیفهالرضا؏؛ص۵۴
#حدیثسیوپنجم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
وصیٺ نامه شهید خطاب به مادࢪش👩👦
مادرم ...جانم به قࢪبان پاهایت که به خاطࢪ دویدن بࢪای به کمال ࢪسیدن فرزندانت، آسیب دیده میشود. در نبود نن اشک هایٺ را سرازیر مکن :)🙃
#مدافع_حرم
#شهیدبابکنوری
#خادم_الزینب🌷
@Razeparvaz|🕊•
🍃✨
سفارشم به خانواده این است
که همچون خاری در گلوی دشمنان
انقلاب و رهبری باشند...
#شهیدمهدینظری🌿
@Razeparvaz|🕊•
••
#سردارامیرعلیحاجیزاده
دشمنان ما خوب بدانند اگر دست
از پا خطا کنند با رگبارسنگینی از
#موشک های ما روبرو خواهند شد!!
-توییت🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
سالهای اول انقلاب، کارخانههای آبجوسازی، که فعالیتشان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بیاشکال بود.😣🥂
نام این محصول «ماءالشعیر» بود.🙄
اما عامه مردم به آن «آبجوی اسلامی» می گفتند.😐📿
آوازه این محصول به گوش سرهنگ عراقی، که داشت مرا بازجویی می کرد، هم گویا رسیده بود🤦🏻♂
ناگزیر در چند کلمه معنای آبجوی اسلامی را برای سرهنگ توضیح دادم و بازجویی تمام شد.😩⛓
از راهی که آمده بودیم برگشتیم.
نوبت حسن شد.👱🏻♂
او هم رفت، بازجویی شد، و برگشت.🤓 چشم هایمان را بستند و به سمتی بردند. راه رفتن با چشم بسته روی زمین خاکی ناهموار سخت بود.😖😫
ولی با کمک راهنمای عراقی به زحمت پیش میرفتیم.🤦🏻♂
از شیب ملایمی پایین رفتیم و به دستور در جایی نشستیم. سرباز عراقی چیزی گفت و خاموش شد.🙄🤕
هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز صحبت های سربازان عراقی، که باد از دوردست میآورد.🌫🗣
تصویری از محیط اطرافمان نداشتم. فقط باد میآمد و از بالای دیوارهای که به آن تکیه کرده بودیم خاک می ریخت روی سرمان.😕
دانه های درشت شن میرفت توی موهایم و بوی تند خاک را در حلقم احساس میکردم.😑
چه طوفانی درست شده بود آن سوی چشم بندهای سیاهی که روی چشمانمان بسته بودند!🤭😵
بیش از یک ساعت آنجا ماندیم. پاهایم خسته شده بود. تکانی خوردم. آرنجم به کسی خورد.😥
گفتم: «حسن تویی؟»😬
ـ ها احمد. منم🤕
ـ سرباز عراقی هنوز اینجایه؟🤭
ـ نه، به نظرم رفته. توی بازجویی زدنت؟🙁👋🏿
ـ نه، تو چی؟ کتک خوردی؟😓
ـ نه، خیلی جدّی نبود انگار. تا اینجا که به خیر گذشته. بعدش هم خدا کریمه.😇✌️🏻
ـ حسن!🤔
ـ ها؟ چیه؟🙄
ـ میگم تو فکر میکنی تا کی اسیر باشیم؟😪
ـ دست خدایه.🤕
ـ ولی به نظر من حالاحالاها اسیریم. شاید هم یه سال در اسیری بمونیم؟☹️😢
ـ هر چی خدا بخواد.با صدای پای کسی، که به طرفمان می آمد، گفت وگویمان نیمه تمام ماند.😟🤫
با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم.🤕🚛
توی ماشین ـ همان جیپ قبلی ـ عراقیها چشم بندهایمان را باز کردند.👀
داشتیم به سمت مغرب میرفتیم.⏱
دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا، توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردان های دیگر روی زمین نشسته بودند؛ با دست های بسته.☹️✋🏻
پیادهمان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. 🧔🏻👱🏻♂👨🏻🧔🏽
چه اسیرانی!🤐
لباس ها پاره، موها پریشان، چهره ها پر از گرد و خاک، بدن ها پر از خون، نشسته و افتاده بر زمین، میان حلقه ای از سربازان عراقی با کلاه های سرخ.😑😷
در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردانمان، را شناختم.😀👋🏽
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آن طرفتر مجید و و رسول ضیغمی، دو پسرعموی کرمانی، را کنار هم دیدم.🧔🏽🧔🏼
محمدرضا اشرف و علی محمدی و سلمان زادخوش هم بودند.👨🏻👨🏾
به این ترتیب دست روزگار بچه های چادر ما را دوباره به هم رسانده بود.🙆🏻♂
جای محمود محمدی و اکبر دانشی اما خالی بود😐
حسنی سعدی از ناحیه شکم تیر خورده بود. مجید و سلمان هم ترکش خورده بودند.☹️
دم غروب، ده آیفای ارتش عراق از راه رسید. همهمه ای افتاد میان سربازان عراقی.😟💥
دستور آمده بود اسرا را سوار کنند. با عجله و خشونت ما را به سمت آیفاها تاراندند.😣😖
کسی اگر در سوار شدن تعلل میکرد، ضربه قنداق بود که بر سر و گردنش فرود میآمد.😟😱
مجروح ها را پرت میکردند کف آیفا؛ بی ملاحظه.💔
سعی میکردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم، با هم.😫
ظرفیت که تکمیل شد، یکی از سربازان مسلح عراقی نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم.😯🚪
مردی بود سیساله و برخلاف عراقی هایی که تا آن لحظه دیده بودم سفیدپوست با گونه های گوشت آلود، که به سرخی میزد.🤨😐
بوی تند ادکلنی که زده بود پخش شده بود توی آیفا.🤧
حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: «اسمت چیه؟»🧐
ـ احمد.🖐🏾
نگاهش را، که ترحم در آن موج می زد، انداخت توی صورتم.💔 سر تا پایم را با دقت نگاه کرد.🧐
بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من متأسف است که با این قد و قیافه آمدهام جبهه تا حالا با دستان بسته و تن خسته در اسارت باشم.😒🤦🏻♂
مطمئن بودم دارد توی دلش همین چیزها را میگوید.🔪
احساسش به من احساس همان سرباز پشت خاکریز بود که اول بار به دستش اسیر شده بودم.😠
رفتار پُرترحم آن اولین سرباز، نگاه های پرتعجب سربازانی که ساعتی پیش جلوی سنگرهایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر، و دل سوزاندن این سرباز عراقی، که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد مطمئن شوم قیافه من به یک سرباز جنگی نمیخورد و شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون کشید.😕👱🏻♂
حالا چه میتوانستم بکنم؟ ظاهراً نظر آن ها برای خودشان محترم بود. ولی من همچنان باور داشتم که قد و قیافه و زور بازو در جنگ هایی مهم بود که جنگجو باید کلاهخود و زره میپوشید و سپر و شمشیر به دست میگرفت.😌💣
بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی و یک کلاشینکف تاشو و نهایتش یک ماه آموزش نظامی می شدند سرباز. 😁🛡🗡
حصر آبادان میشکستند و بستان و سوسنگرد آزاد میکردند و فتح المبین راه میانداختند. بعد هم که قصد داشتند خرمشهر را از دست عراقیها بگیرند.🤩💪🏾
آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش میرفت که خورشید غروب میکرد.🚛🌥
در آن لحظه های غریب، منطقی تر این بود که من کم کم از سرنوشت جدید و پیش آمدهای پس از آن بیمناک باشم.😬🤷🏻♂
غم دوری از خانه و خانواده و احتمال ندیدن آن ها تا آخر عمر، شکنجه شدن، زندان رفتن، و این گونه اندوهها میافتاد روی دلم و بغض میکردم. 💔🚶🏻♂
ولی، راستش، در آن لحظه به هیچ یک از این ها فکر نمیکردم.🤦🏻♂ به جادهای فکر میکردم که روی آن در حرکت بودیم و هر چه می رفتیم تمام نمیشد و به دشت های اطراف که عراقیها با تانکها و خودروهای جنگیشان در آن ها رفت و آمد میکردند و به سنگرهایی که آن ها جابهجا ساخته بودند و تو گویی این زمین ها زمین های ایران نیست!😟👀
در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر میکردم که این غریبه ها توی این خاک چه میکنند؟🙄 چطور به خودشان اجازه دادهاند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند!🤕💔
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
📹 قاسـم یعنۍ... 🎙بہ روایٺ: حاج حسیـن یڪتا #حاجقاسم♥️ @Razeparvaz|🕊•
.
مےگفت اگہ در خواستہهایت
حکمٺ خدا را درنظر بگیرۍ
هیچوقت ناࢪاحت نمیشے . . .🕶✌️🏻
.
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•