•••📖
#بخش_پنجاه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آن طرفتر مجید و و رسول ضیغمی، دو پسرعموی کرمانی، را کنار هم دیدم.🧔🏽🧔🏼
محمدرضا اشرف و علی محمدی و سلمان زادخوش هم بودند.👨🏻👨🏾
به این ترتیب دست روزگار بچه های چادر ما را دوباره به هم رسانده بود.🙆🏻♂
جای محمود محمدی و اکبر دانشی اما خالی بود😐
حسنی سعدی از ناحیه شکم تیر خورده بود. مجید و سلمان هم ترکش خورده بودند.☹️
دم غروب، ده آیفای ارتش عراق از راه رسید. همهمه ای افتاد میان سربازان عراقی.😟💥
دستور آمده بود اسرا را سوار کنند. با عجله و خشونت ما را به سمت آیفاها تاراندند.😣😖
کسی اگر در سوار شدن تعلل میکرد، ضربه قنداق بود که بر سر و گردنش فرود میآمد.😟😱
مجروح ها را پرت میکردند کف آیفا؛ بی ملاحظه.💔
سعی میکردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم، با هم.😫
ظرفیت که تکمیل شد، یکی از سربازان مسلح عراقی نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم.😯🚪
مردی بود سیساله و برخلاف عراقی هایی که تا آن لحظه دیده بودم سفیدپوست با گونه های گوشت آلود، که به سرخی میزد.🤨😐
بوی تند ادکلنی که زده بود پخش شده بود توی آیفا.🤧
حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: «اسمت چیه؟»🧐
ـ احمد.🖐🏾
نگاهش را، که ترحم در آن موج می زد، انداخت توی صورتم.💔 سر تا پایم را با دقت نگاه کرد.🧐
بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من متأسف است که با این قد و قیافه آمدهام جبهه تا حالا با دستان بسته و تن خسته در اسارت باشم.😒🤦🏻♂
مطمئن بودم دارد توی دلش همین چیزها را میگوید.🔪
احساسش به من احساس همان سرباز پشت خاکریز بود که اول بار به دستش اسیر شده بودم.😠
رفتار پُرترحم آن اولین سرباز، نگاه های پرتعجب سربازانی که ساعتی پیش جلوی سنگرهایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر، و دل سوزاندن این سرباز عراقی، که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد مطمئن شوم قیافه من به یک سرباز جنگی نمیخورد و شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون کشید.😕👱🏻♂
حالا چه میتوانستم بکنم؟ ظاهراً نظر آن ها برای خودشان محترم بود. ولی من همچنان باور داشتم که قد و قیافه و زور بازو در جنگ هایی مهم بود که جنگجو باید کلاهخود و زره میپوشید و سپر و شمشیر به دست میگرفت.😌💣
بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی و یک کلاشینکف تاشو و نهایتش یک ماه آموزش نظامی می شدند سرباز. 😁🛡🗡
حصر آبادان میشکستند و بستان و سوسنگرد آزاد میکردند و فتح المبین راه میانداختند. بعد هم که قصد داشتند خرمشهر را از دست عراقیها بگیرند.🤩💪🏾
آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش میرفت که خورشید غروب میکرد.🚛🌥
در آن لحظه های غریب، منطقی تر این بود که من کم کم از سرنوشت جدید و پیش آمدهای پس از آن بیمناک باشم.😬🤷🏻♂
غم دوری از خانه و خانواده و احتمال ندیدن آن ها تا آخر عمر، شکنجه شدن، زندان رفتن، و این گونه اندوهها میافتاد روی دلم و بغض میکردم. 💔🚶🏻♂
ولی، راستش، در آن لحظه به هیچ یک از این ها فکر نمیکردم.🤦🏻♂ به جادهای فکر میکردم که روی آن در حرکت بودیم و هر چه می رفتیم تمام نمیشد و به دشت های اطراف که عراقیها با تانکها و خودروهای جنگیشان در آن ها رفت و آمد میکردند و به سنگرهایی که آن ها جابهجا ساخته بودند و تو گویی این زمین ها زمین های ایران نیست!😟👀
در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر میکردم که این غریبه ها توی این خاک چه میکنند؟🙄 چطور به خودشان اجازه دادهاند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند!🤕💔
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•