•••📖
#بخش_پنجاه_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر حرص میخوردم که آخر چرا به مرز نمیرسیم؟😫چرا عراقیها این همه در خاک ما پیش آمدهاند؟🤕چه حس وطن پرستانهای در آن لحظهها افتاده بود توی وجودم!🤦🏻♂
ـ خالو احمد ...🤨
صدای سرباز عراقی بود که کنارم نشسته بود. برگشتم به طرفش. میخواست چیزی بگوید.🙄
هنوز آن حس ترحم را داشت.😒
معطل جوابم نماند. گفت: «خالو احمد، برو خدا رو شکر کن کشته نشدی.»😌
با همین یک جمله فهمیدم عرب نیست.😯👳🏻♂
کُرد بود.🧔🏻
ادامه داد: «خالو احمد، اسارت لااقل از کشته شدن که بهتره. نیست؟»😄✌️🏿
برای خوش آمد او گفتم: «هست.»🙄
گفت: «حالا این جوری بالاخره یه روز جنگ تموم میشه و آزاد میشی.⛓اگه کشته شده بودی چه؟😟 بیچاره مادرت!»💔
در آن لحظه جوابی نداشتم به او بدهم.🤷🏻♂ چهل و هشت ساعت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم.😪
سرم سنگین شده بود. چشم هایم میسوخت. دست و پایم از خستگی مفرط بیحس شده بود.😢
ولی سرباز عراقی همچنان در تلاش بود تا به من ثابت کند اسارت از کشته شدن بهتر است.👋🏿🚶🏻♂
در آن اوضاع حوصله نداشتم به او بگویم آنچه تو به آن کشته شدن میگویی و این قدر از آن برای خودت و حتی برای من میترسی در جبههمقابلت «شهادت» نام دارد و هیچ کس هم از آن نمیترسد و برای رسیدن به آن مقام به درگاه خدا التماس هم میکنند.😌♥️😏
اما خستگی و خواب آلودگی مجال نمی داد لااقل به سبب مهربانیها و دلسوزیهای آن سرباز کُرد عراقی با لحنی احترام آمیز پاسخش را بدهم؛ چه رسد به اینکه فرق کشته شدن و شهیدشدن را برای او تشریح کنم😴🖖🏿
سرباز مهربان، که متوجه خستگی و بیحوصلگیام شده بود، یک جمله گفت و مرا به حال خودم گذاشت.😓🚶🏻♂
ـ الان میرسیم بصره. اونجا به شما آب و غذا می دن ...🗣💁🏻♂
دیگر چیزی نفهمیدم.😴
چند دقیقه بعد، وقتی ماشین افتاد توی چالهای و سرم محکم به میله!ای آهنی خورد، از خواب پریدم.😟🤕
سرباز، که گویا منتظر چنین لحظهای بود، حرفش را پی گرفت.💁🏻♂🧔🏻
ـ خالو احمد، نگاه کن. اینا نخلای بصرهان. ببین چقدر نخل!😇😲
از کنار نخلستانی عبور میکردیم که نخل هایش به بزرگی نخل های روستای تابستانی ما، موردان، بود؛ که فصل گرما برای برداشت محصول خرما و مرکبات به آنجا میرفتیم.😋😍
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
مدرسه🏫 ها که تعطیل میشد😁، لحظه شماری🕘 ما برای بستن بار و بندیل و راهی شدن به سمت موردان آغاز میشد.🤩🎒 وقتی بزرگترها با تراکتور🚜 پیش بار📦 را میفرستادند هیجان ما به اوج میرسید.😃 روز حرکت بالای رختخوابها و خرت و پرتهای سفر مینشستیم و در تنگه دُل دُل چقدر التماس🙏☹️ میکردیم که راننده لحظهای بایستد تا جیغ بکشیم😫 و انعکاس صدایمان را در کوه بشنویم.🗣🔊 همیشه آرزو داشتم این توقف کمی طولانی بشود تا بتوانم اسمم را به یادگار کنار اسم های کنده شده بر حاشیه کوه بنویسم.✍🤔 اما همیشه ناله تراکتور توی کوه میپیچید و یادگاری من نیمه تمام میماند.😕🙁 در طول راه، میان تنگه، خواندن نوشته های عابران بر کوه و تاریخ حک شده زیر آنها بهترین سرگرمیما بود.🙃🙂به موردان که می رسیدیم خیرالله، باغبان مهربانمان،🧙♂ کاواری[نوعیخانهتابستانی]🏡 و کنتوکی[نوعیخانهزمستانی] نو درست کرده بود و همه چیز برای فرود آمدن ما در منزل تابستانی مهیا بود.😋😁😅
روز اول که میرسیدیم خیرالله به پیشواز ما برّهای🐑🔪 سر میبرید و سوسن، همسرش، که در آشپزی👩🍳🥘 مهارت داشت، غذای خوشمزهای درست میکرد.😋
پس از پذیرایی روز اول، ما به منزل خودمان می رفتیم.تا پایان مردادماه تقریباً همه کسانی که در موردان باغکی داشتند به آنجا سفر میکردند.🚗 کم کم موعد لیموچین🍋 نزدیک میشد. روزی یک یا دو بار صدای بنزی توی کوه میپیچید و کامیونی، ناله کنان، از سنگلاخ جاده نمایان میشد و بچههای روستا را خوشحال و خندان میکرد.😃😀🤩
کامیون ها🚚🚛 پُر از اجناس مغازه دارهایی بود که خومین تا خومین[فصلبرداشتخرما] از بافت و بزنجان[دوشهرازاستانکرمان] به موردان می رفتند و تا اواخر مهرماه، یعنی تا بعد از خُرماتکان، میماندند.🙂 شکرالله یکی از آن مغازه داران قدیمی موردان بود که همه ساله با چند ماشین جنس در اتاق های قدیمیاش بار میانداخت و ترازوی بزرگ لیموکشی را به کنده امشی خورده سقف کاوار جلوی مغازهاش آویزان میکرد و تُنگهای بزرگ شیشهای را در انتهای کاوار میگذاشت تا وقتی به دستور کدخدا رسماً لیموچینی آغاز شد آن ها را پُر از آبلیمو کند و آخر خومین به شهر ببرد برای فروش.🚛🚚💶💵
خانه ما، مثل دیگر خانه ها، در کناره شرقی چشمه ساری زیبا🌊 قرار داشت که از وسط موردان میگذشت و نرسیده به جلگه فاریاب در شنها فرومیرفت.
کناره غربی رود، از بالا تا پایین، باغ های لیمو و پرتقال و نخل و لیموشیرین بود.☺️🙃😉
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 #STORY🌱• 」
به #افق شبجمعه ...
[ أَلسَّلامُعَلىساکِنِکَرْبَلآءَ ]
ختم کلام روز و شب
|حُسَینَبنَعَلیأربٰابُنَا|
+حلالِجمیعِمشکلاتاستحسین«؏»♥️
@Razeparvaz|🕊•
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #story
بااسمتوآرومم،شبـاییکهغمدارم
خدامیدونهخیلی،هوایحرمدارم...💔
@Razeparvaz|🕊•
•💡•
از مـن میشنوے
از خیلے چیز هاے این دنیا
و حتےٰ آن دنیا هم
#بگـذر ...
بگذار هرچه هست؛
رضایتِ او باشد
نـه رضایتِ تو... :)
#راوے_شهدا
@Razeparvaz|🕊•
👊🏻|●°•
👤صنمیاوری↯
ترامپ اگه رئیس جمهور نباشه
یعنی دیگه بادیگارد نداره...؟؟؟
.
#انتقام_سخت🕶✌️🏻
#اوضاع_تماشایی😏
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
•
مَن دائماً برای تـو
اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقط ایسـتاده ایی !
•
#السلامعلیکیااباصالحمهدۍ🍁
•
@Razeparvaz|🕊•