#سلام_ارباب⃟♥️
من بی "حسین" گمشدهای بی نشانهام
بنویس پس تبار مرا خادم الحسین 🍃🦋
#حسینجانم🌻
#صبحٺونحسینۍ 🌤
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
جانبـاز شـهید
#سیدمجتبیعلمدار🍃
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۱۰/۱۱
محل تولد: ساری
تاریخ شهادت:۱۳۷۵/۱۰/۱۱
محل شهادت: براثرجراحاتشیمیاییبهشهادترسید
وضعیت تأهل: متأهل
مزار شهید: ساری
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
●•°
خـدایا . . . !
•
مےخـواهم فقیـری بےنیـاز باشم..،
که جاذبـههایمـادی زندگـے، مرا از
زیبایے و عظمـت تو غافݪ نگرداند🖐🏻🌊
•
#شهیدمصطفیچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
#کلامشهید 🥀
گفتم:« ببینم توے دنیا چہ آرزویے دارے؟»
قدرے فکر کرد و گفت:« هیچے!»
گفتم:« یعنے چے؟ مثلاً دلت نمےخواد یک کارهاے بشے،
ادامه تحصیل بدے یا از این حرفها دیگہ»
گفت:« یک آرزو دارم.
✨ از خدا خواستم تا سنم کمہ و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.»✨🕊
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°غـمـگـیـن مـباش
هـمـانا خـدا بـا مـاسـت :)
[سوره ی توبه آیه۴۰]
#سلامخدا.💛.
@Razeparvaz|🕊•
.
از بعضے آدمهای"مذهبےنما " باید ترسید!🙄
.
آنان به درجھای رسیدهاند،
کھ مـطمئن هستند؛
هرکاری بکنند اشکالے ندارد.!!😓
.
چۅن فکࢪ مےکنند،
با عبادټکردݧ جبرانش مےکنند!🤦🏻♂
.
#رسماتباه🚶🏻♂
@Razeparvaz|🕊•
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•●|📹✨
.
•
این چہ زخمیـست!
کہ باشـد ز عسل شیریݧتࢪ(=🍯
•
.
@Razeparvaz|🕊•
4_5920338196759053968.mp3
3.76M
.°○
انقدر خـدا از سرزنش بدش
میاد که تو دنیا انتقـام میگیره😓!
•
#استادپناهیان🌱
@Razeparvaz|🕊•
.•🖐🏿👀•.
.
گاهی اوقات منو صدا میکرد، حتی از دور ،
بعدش اتاق به اتاق دنبال من میگشت
در حالیکه پیوسته صدام میکرد ،
بعد که من کاملا توجهم جلب میشد
میومدم ببینم چی میگه ؛ میگفت :
.
[دوســتت دارم . . .]
.
میگفتم همین!؟
میگفت همین :)♥️
.
#مادرشهید..🌻
#عارفکایدخورده🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دعوای لفظی با اعضای سازمان مجاهدین خلق اندکی از غصه رفتنمان به کاخ صدام کم کرد.😌😕
خاکریزی از دست داده بودیم و خاکریزی فتح کرده بودیم انگار.😂🤦🏻♂
سر جاهایمان نشستیم و خاطرات تلخ چند ساعت گذشته را مرور کردیم.↻
سلمان زادخوش هنوز حرص میخورد. با احتیاط، که زخم بازویش خونی نشود، پیراهنش را درآورد و گفت: «بچه ها، وقتی پشت سر صدام بودیم من هی دعا میکردم که ای خدا چی میشه یه هفت تیر بذاری توی جیب من که بزنم مغزشِه متلاشی کنم!»😫🔫
خندیدیم. سلمان خیلی جدّی گفت: «به خدا راست میگم. حتی چند بار هم جیبامِه گشتم. گفتم شاید هم دعام مستجاب شده باشه و خدا کُلتی چیزی گذاشته باشه توی جیبم!»😂😩
سلمان که از جیب هایش گفت، دست کردم داخل جیب شلوارم و گلبرگ های رز سفید را، که قبلاً از شدت خشم لهشان کرده بودم، درآوردم و ریختم توی سطل آشغال.🗑
برایم جالب بود وقتی دیدم، در یک حس مشترک، بیشتر بچه ها گلها را داخل جیب هایشان له کرده بودند.محمود رعیت نژاد به ملا صالح گفت: «ملا، متوجه شدی؟ میخواستم دستم رو ببرم به طرف صندلی صدام، که یکی از نگهبانا محکم کوبید روی دستم!»😑😠
صالح انگشتش را گذاشت روی بینیاش و هیس کرد.🤫
حسین بهزادی، که پسری خنده رو بود، در آن لحظه اوقاتش تلخ بود. گفت: «بچهها، عجب بد شد! مثلاً ما اومده بودیم جبهه با صدام بجنگیم. نامردا بردنمون پیشش که باهاش عکس یادگاری بگیریم. شدیم یه سوژه تبلیغاتی برا دشمن!»📺🔌
محمد ساردویی از همه دمغتر بود. میگفت که باید در مقابل صدام کاری میکردیم. وقتی از او پرسیدم:««مثلاً چه کاری؟»🙄
خیلی فکر کرد؛ ولی چیزی به ذهنش نرسید. همه احساس گناه میکردیم.💔 حسن مستشرق، که از خودش و بقیه شاکی بود، گفت: «ما با این کارمون آبروی بسیج و کشور رو بردیم. حالا با چه رویی جلوی شهدا و امام و مردم سر بلند کنیم؟!»😡😟
سلمان زادخوش گفت: «آخه چرا همون فریادهای الله اکبری رو که شب عملیات میگفتیم توی کاخ صدام سرندادیم؟ چرا من خاک بر سر با همین دست شکسته یه کاری نکردم؟»😞💣
هر کسی به نوعی از خاطره تلخ ملاقات با صدام حرف میزد. همه خود را گناهکار میدانستیم. اما واقعیت این بود که هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم.💔
چند اسیر نوجوان ریزنقش مجروح میان گارد حفاظتی خشن و بیرحم صدام حسین چه کار میتوانستند بکنند؟🤕
در آن لحظه از خود انتظاری بیش از حد توانمان داشتیم. خودمان را مقصر میدانستیم که چرا وقتی پشت سر رئیس جمهور عراق قرار گرفتیم هجوم نبرده و او را خفه نکرده ایم!😶⚰
اما مگر میشد بدون برنامه ریزی قبلی به چنین عمل خطرناکی دست زد؟ آنها در کمتر از یک دقیقه جنازه هر بیست و سه نفرمان را روی زمین میریختند.😪🔪
با چشم خودمان دیده بودیم که صدام در قصر خودش هم به شدت تحت مراقبت های امنیتی است.🛡⚔
فرش های کوچکی که هنگام ورود به سالن با هر قدم زیر پای او میگذاشتند فقط برای رعایت مسائل ایمنی بود. چگونه میشد، در آن فضای بسته و آن همه محافظ مسلسل به دست، دست به عملیاتی به آن بزرگی زد؟!🤧🕳
همه این ها را میدانستیم. میدانستیم کمترین آسیبی هم نمیتوانستیم به صدام برسانیم. اما وقتی میخواستیم قانع بشویم که سکوتمان مقابل صدام بجا و معقول و منطقی بوده، فکری میپیچید توی کلههایمان و از نو احساس گناه میکردیم.🙍🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
با خود میگفتیم که مگر ما نیامده بودیم شهید بشویم؟🤔مگر به استقبال مرگ سرخ نرفته بودیم؟🧐 مگر وصیت نامههایمان را توی کوله پشتی هایمان نگذاشته بودیم و تحویل تعاون سپاه نداده بودیم؟🙄 خوب، چه فرق میکرد و چه عیبی داشت که با چند روز تأخیر نه در جبهه که در کاخ صدام حسین خونمان به زمین ریخته بشود؟🤭
بااینکه اینکه نتوانیم کمترین آسیبی هم به او رسانده باشیم. در تاریخ که میماند.😀
وقتی فکرمان به اینجا میرسید باز برای دلداری دادن به خودمان میگفتیم که اما اگر ما الله اکبری میگفتیم و دستی هم به صدام میرساندیم و بعد کشته میشدیم، چه کسی از این اقدام مطلع میشد و چه فایده از عملیاتی که در آن به دشمن هیچ آسیبی نرسد و تو را اعدام کنند و آب هم از آب تکان نخورد و این ماجرا در هیچ صفحهای از کتاب تاریخ هم نوشته نشود!🖌📖🤷🏻♂
و این چنین بود که سرانجام، با یادآوری حضور امام سجاد(ع) و حضرت زینب(س) در کاخ یزید، همه چیز را به خدا واگذار کردیم و دل سپردیم به مشیت الهی و تن دادیم به سرنوشت تلخی که برایمان رقم خورده بود👋🏽🚶🏻♂
غیر از جدال ما با خودمان، آن شب، توی زندان، جدال سخت دیگری هم درگرفت؛ میان ملا صالح و آن دو جوان عضو سازمان مجاهدین خلق. مناظره داغی بود که ما و سرهنگ و افسرهای شیرازی و تهرانی فقط تماشاچیاش بودیم.👀
بحث از انشعاب در سازمان مجاهدین خلق شروع شد و به جنگ مسلحانه سازمان و ترورهایش و فرار رجوی از ایران کشید.⏰🗣
هر دو طرف بحث تقریباً از پس هم برمیآمدند. آن دو جوان آدم های مطلعی بودند و برای همه اقدامات سازمانشان دلایل و توجیهاتی داشتند.😑
صالح یک نفر بود و آن ها دو نفر. گاهی با کلام نافذشان راه را بر صالح میبستند و در این لحظه ما حالمان گرفته میشد؛ مثل کسی که قهرمانش بر خاک افتاده باشد و حریف خیلی زود خواهد توانست پشتش را به خاک برساند.😢🤯
اما صالح خیلی زود قد راست میکرد و جواب محکم و مستدلی به آن ها میداد و ما نفس راحتی میکشیدیم.🙂💚
تا نیمه های شب مناظره صالح با مجاهدین ادامه پیدا کرد و سرانجام قهرمان ما با دلیل و برهان آن دو جوان مدعی و مغرور را مجبور کرد به اشتباهات سازمان اقرار کنند و به بهانه خوابیدن شکست را بپذیرند.😴✊🏻
مناظره که تمام شد، دلم میخواست صالح را در بغل بگیرم و صورت سبزه و زبرش را ببوسم. جمع شدیم دور او و به او خسته نباشید گفتیم و با همه وجود به آن مرد عرب آبادانی افتخار کردیم.😌👏🏼
صالح، در حالی که تشک پنبهایاش را میکشید توی زاویه دیوار و برای خوابیدن آماده میشد، با همان لهجه غلیظ عربیاش، گفت: «ولک، اینا که جوجهان. زندان که بودیم با بزرگ تراشون بحث میکردیم. خودشون حرفی برای گفتن ندارن!»😏⚙
روز بعد، وقتی زندانی های عراقی را بردند دست شویی و نوبت به ما رسید، روی میز نگهبان های عراقی چند روزنامه دیدم که عکس ملاقات ما را با صدام، درشت، در صفحه اول چاپ کرده بودند. تیتر یکی از آن روزنامه ها این بود: «کل اطفال العالم، اطفالنا.»📰🖇
این همان حرفی بود که روز گذشته صدام به ما گفته بود؛ همه بچه های دنیا بچه های ما هستند!🤔همان روز یکی از نگهبان ها به صالح گفته بود تلویزیون از دیروز تا حالا پشت سر هم دارد تصاویر دیدار شما با صدام را پخش میکند.🤦🏻♂ صالح از شنیدن این خبر خوشحال شده بود. مطمئن بود، پس از نه ماه اسارت و بی خبریِ خانوادهاش از او، بالاخره آن ها با دیدن این فیلم از زنده بودنش باخبر میشوند.💙🙆🏻♂
از آن روز به بعد تلویزیون و مطبوعات عراق، بیوقفه، از ما میگفتند و مینوشتند. خبرنگارها در زمین چمن وزارت دفاع بغداد هر روز از ما فیلم و گزارش تهیه میکردند تا مطمئن شویم به زودی به ایران برخواهیم گشت.🙄🚚🚎🚛🚌
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•