•••📖
#بخش_هشتاد_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دعوای لفظی با اعضای سازمان مجاهدین خلق اندکی از غصه رفتنمان به کاخ صدام کم کرد.😌😕
خاکریزی از دست داده بودیم و خاکریزی فتح کرده بودیم انگار.😂🤦🏻♂
سر جاهایمان نشستیم و خاطرات تلخ چند ساعت گذشته را مرور کردیم.↻
سلمان زادخوش هنوز حرص میخورد. با احتیاط، که زخم بازویش خونی نشود، پیراهنش را درآورد و گفت: «بچه ها، وقتی پشت سر صدام بودیم من هی دعا میکردم که ای خدا چی میشه یه هفت تیر بذاری توی جیب من که بزنم مغزشِه متلاشی کنم!»😫🔫
خندیدیم. سلمان خیلی جدّی گفت: «به خدا راست میگم. حتی چند بار هم جیبامِه گشتم. گفتم شاید هم دعام مستجاب شده باشه و خدا کُلتی چیزی گذاشته باشه توی جیبم!»😂😩
سلمان که از جیب هایش گفت، دست کردم داخل جیب شلوارم و گلبرگ های رز سفید را، که قبلاً از شدت خشم لهشان کرده بودم، درآوردم و ریختم توی سطل آشغال.🗑
برایم جالب بود وقتی دیدم، در یک حس مشترک، بیشتر بچه ها گلها را داخل جیب هایشان له کرده بودند.محمود رعیت نژاد به ملا صالح گفت: «ملا، متوجه شدی؟ میخواستم دستم رو ببرم به طرف صندلی صدام، که یکی از نگهبانا محکم کوبید روی دستم!»😑😠
صالح انگشتش را گذاشت روی بینیاش و هیس کرد.🤫
حسین بهزادی، که پسری خنده رو بود، در آن لحظه اوقاتش تلخ بود. گفت: «بچهها، عجب بد شد! مثلاً ما اومده بودیم جبهه با صدام بجنگیم. نامردا بردنمون پیشش که باهاش عکس یادگاری بگیریم. شدیم یه سوژه تبلیغاتی برا دشمن!»📺🔌
محمد ساردویی از همه دمغتر بود. میگفت که باید در مقابل صدام کاری میکردیم. وقتی از او پرسیدم:««مثلاً چه کاری؟»🙄
خیلی فکر کرد؛ ولی چیزی به ذهنش نرسید. همه احساس گناه میکردیم.💔 حسن مستشرق، که از خودش و بقیه شاکی بود، گفت: «ما با این کارمون آبروی بسیج و کشور رو بردیم. حالا با چه رویی جلوی شهدا و امام و مردم سر بلند کنیم؟!»😡😟
سلمان زادخوش گفت: «آخه چرا همون فریادهای الله اکبری رو که شب عملیات میگفتیم توی کاخ صدام سرندادیم؟ چرا من خاک بر سر با همین دست شکسته یه کاری نکردم؟»😞💣
هر کسی به نوعی از خاطره تلخ ملاقات با صدام حرف میزد. همه خود را گناهکار میدانستیم. اما واقعیت این بود که هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم.💔
چند اسیر نوجوان ریزنقش مجروح میان گارد حفاظتی خشن و بیرحم صدام حسین چه کار میتوانستند بکنند؟🤕
در آن لحظه از خود انتظاری بیش از حد توانمان داشتیم. خودمان را مقصر میدانستیم که چرا وقتی پشت سر رئیس جمهور عراق قرار گرفتیم هجوم نبرده و او را خفه نکرده ایم!😶⚰
اما مگر میشد بدون برنامه ریزی قبلی به چنین عمل خطرناکی دست زد؟ آنها در کمتر از یک دقیقه جنازه هر بیست و سه نفرمان را روی زمین میریختند.😪🔪
با چشم خودمان دیده بودیم که صدام در قصر خودش هم به شدت تحت مراقبت های امنیتی است.🛡⚔
فرش های کوچکی که هنگام ورود به سالن با هر قدم زیر پای او میگذاشتند فقط برای رعایت مسائل ایمنی بود. چگونه میشد، در آن فضای بسته و آن همه محافظ مسلسل به دست، دست به عملیاتی به آن بزرگی زد؟!🤧🕳
همه این ها را میدانستیم. میدانستیم کمترین آسیبی هم نمیتوانستیم به صدام برسانیم. اما وقتی میخواستیم قانع بشویم که سکوتمان مقابل صدام بجا و معقول و منطقی بوده، فکری میپیچید توی کلههایمان و از نو احساس گناه میکردیم.🙍🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•