فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استـاد عزیز..🙆🏻♂
این جامعه از بین خواهد رفت..!!!
#استوری📲
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_روایت_حاج_حسین_یکتا🍃
.
.
+حال هر کی و میخوای بگیری بگیر...
#استورےامامزمانی✌️🏻♥️
@Razeparvaz|🕊•
مـن ...👀!•°
.
ذرهای در عمرم از #مࢪگ نترسیدم؛
و تعجب مےکنم❗️•°
کہ یك #مسلمانے از مرگ بترسد🌪!•°
.
#شهیدبهشتی🌱
@Razeparvaz|🕊•
🔰طریق شهدا
شـرط ورود در جـمـع شـهـدا
اخـلـاص اســت
و اگــر ایـن شـرط را داری
چـه تـفـاوت مـیـکـند نـامـت چــیسـت و
شـغـلـت !؟
🌹🌹🌹🌹
✨شهید آوینی✨
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
#یڪروایتعاشقانہ💍
مهریہ ما یك جلد
کلام الله مجید بود و یك سکہ طلآ
سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم
اما آن یڪ جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحہ اولش اینطور نوشت :
امید بہ این است کہ این کتاب
اساس حرکت مشترکِ مآ باشد
و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز
فنا پذیر است جز این کتاب
حالا هر چند وقت یکبار وقتے
خستگے بر من غلبہ مےکند
این نوشتہ ها را مےخوانم
و آرام مےگیرم..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید محمد جـهانآرا
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دلم می خواست عید نوروز زودتر از راه برسد😃🙂 و من همشهری ام را ببینم.😀آن شب، وقت آمار،📊 استوار عراقی، مثل همیشه، اول به صف پیرمردها👴🏻 سلام داد و گفت: «اشلونکم شیاب؟» و بعد برگشت به طرف ما و گفت: «اشلونکم شباب؟»🧔🏻آمار را که گرفت، کاغذ کوچکی🗒 از جیبش بیرون آورد و به کاظم گفت: «کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون.»🤔 دل هایمان لرزید. نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آمادة رفتن باشیم😶😬 و اصلاً به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند🤐:ـ منصور محمودآبادی، حمید مستقیمی، حسن مستشرق، یحیی کسایی نجفی.محمد باباخانی، اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش، احمدعلی حسینی، را جدا نکرده اند، دلش طاقت نیاورد😑 و به کاظم گفت: «آقا کاظم، بپرس کجا می برنشون؟»🤷♂ کاظم از استوار پرسید و گفت: «می گه باید برن آسایشگاه 24.»😑🙄 دلمان آرام گرفت.😁 سواشده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال😃 هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24 جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی از دوستانمان برای ما تلخ بود.😩😫 در آغوششان کشیدیم🤗 و با آن ها خداحافظی کردیم.🙂✋ آن شب، دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد.☹️🙁 منصور، با همان هیکل کوچولویش، خدای شوخی و خنده و روحیه بود.😅😢
حسن مستشرق دیگر نبود که مرشدبازی دربیاورد و بزند پشت غصه و نواهای زورخانه ای بخواند.🗣 به حسن می گفتیم «بچه مرشد».😁 پدرش قدیم ها توی شهر ساری مرشد زورخانه بوده و حسن از روزهای کودکی👶 در زورخانه خاطره ها برای ما گفته بود و چه شب ها که با صدای دوست داشتنی اش برایمان خوانده🎶🎵 بود:ـ شیپورچی یواش بزن. یواش بزن. دالکم ببینم!اینکه حسن مستشرق، یا به قول حمید تقی زاده حسن رشتی، بچة مازندران، این ترانة لُری را از کجا یاد گرفته بود نمی دانم!🤷♂چند روز بعد سید عباس سعادت، که بدن💪 ورزیده اش به سن و سالش نمی خورد، تشک های بچه ها را وسط آسایشگاه چید کنار هم و گفت: «بچه ها کی می خوا کُشتی🤼♂ یادش بدم؟»سید عباس در شهر کوچکشان، پاریز[دراستانکرمان]، برای خودش کشتی گیر بوده و از مدت ها قبل به سرش زده بود باشگاه کشتی کوچکی در آسایشگاه راه بیندازد.👌⚡️ حسن مستشرق هم، که مثل سید عباس و مثل همة مازندرانی ها عشق کشتی بود و می گفت برادرش حریف رضا سوخته سرایی[قهرمانکشتیایراندردههشصـت] بوده، از اجرای این طرح استقبال کرده بود.
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اما این طور مقدر شد که در روز فعالیت باشگاه🤼♂ سید عباس بچه مرشد🗣 در میان ما نباشد.☹️🙁سید عباس مهربان بود. اولین بار که در زندان استخبارات گفته بود اهل پاریز است یادم آمده بود💭🤔 که برادرم، موسی، یک بار کتاب📔 پیغمبر دزدان، نوشتة باستانی پاریزی،😃 را آورده بود روستا و من خوانده بودمش.😁 بعد از آن، سید عباس مرا به یاد باستانی پاریزی می انداخت🤩 و حسین خان بچاقچی، قهرمان داستان، که یاغی حکومت بود و لابد بدنی ورزیده داشت،💪 مثل سید عباس خودمان.من جزء اولین کسانی بودم که شدم شاگرد سید.😉🙃 هم او بود که مرا با سگک و فیتیله پیچ و بارانداز و زیر یه خم آشنا کرد.😅 پیش از آن فکر می کردم در کُشتی هر کس زورش بیشتر باشد برنده میشود؛🤨 ولی وقتی یک بار توانستم پا در سگک ابوالفضل محمدی، که زورش از من بیشتر بود، ببرم😌😎 و با یک بارانداز پشت او را به روی تشک بیاورم فهمیدم کشتی همه اش هم زور نیست. این اتفاق، البته، فقط یک بار افتاد.☝️
ابوالفضل فن ها را که از سید یاد گرفت دیگر کسی حریفش نمی شد.باشگاه سید عباس کم کم رونق👏گرفت و توانست خیلی از ماها را با کشتی آشنا کند.☺️ باشگاه سید گاهی شب ها هم دور از چشم عراقی ها دایر بود. آن وقت پیرمردها👴🏻 از همان جایی که خوابیده بودند مبارزه ما را تماشا می کردند و می خندیدند.😂😆سید عباس از آن ورزش کارهای مَشتی و بامرام و در کل آدم خوش صحبتی بود.😇🙃
وقتی می خواست درباره مسئله ای تو را مطمئن کند، میگفت: «به جدّم.» من این «به جدّم»ها را زیاد از سادات بهبهانی، که با شال سبز برای گرفتن «مال جدّی»[پولیکهبهساداتبهعنوانخمسمیدادند] به روستاهای جنوب کرمان می آمدند، شنیده بودم.👂🗣 اما وقتی سید عباس می گفت «به جدّم» نوجوان پاریزی در حدّ امام زاده ای پیش چشم من مقدس می شد.😶یک روز، که انگورها🍇 را دانه شمار بین ما تقسیم کرده بود و به هر نفر هفت دانه رسیده بود،😐🙄 سید عباس آخرین دانه انگورش را داد به من و گفت: «بیا احمد، بخور.🤐 جون سلیمونو شومس[شانس] خودت بید!» انگور را گرفتم و پرت کردم توی دهانم و گفتم: «سید، حالا این سلیمونو کی باشن؟»🤷♂🤔 سید آن وقت نشست و داستان آهنگر پیر پاریز را برایم تعریف کرد.
ماجرا از این قرار بوده که آهنگری در پاریز بوده که پسری👨 داشته سلیمان نام که کارش دمیدن همیان کوره آهنگری پدر بوده. این آهنگر لوازم کار بناها و کشاورزان پاریز را میساخته. وقتی مشتری برایش می آمده، اول طاقچه بالا می گذاشته که ندارم. ولی در پستوی دکان آهنگری اش آن بیل یا تیشه یا داس یا هر چه مشتری میخواسته داشته. مشتری شروع می کرده به اصرار و التماس.😩🙏 دست آخر آهنگر می رفته توی پستو و بیل یا تیشه یا داس یا هر چه را او می خواسته می آورده و می گفته: «بیا. آخری شه. جون سلیمونو شومس خودت بید!»😁
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
4_5911342435002231388.mp3
2.64M
.
•||✨بطلب شبایِ جمعه نوکرت رو
حرمے که میده بویِ مادرت رو ..💔||•
.
#مداحی•🎧•
#عبدالرضاهلالی•🎤•
@Razeparvaz|🕊•
.
گفتند ↓
.
ودرروزحسابــچگونهتورابیابیم؟
فرمودند:
درآنروزمابهدنبالشمامیگردیم؛
خیاݪتانجمع!(=
.
#آهاربابـــ🖐🏻💔
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
.
[•ازبـسکهبیتوتیࢪهشـدهروزگارما
فرقےمیانمغربولیلونهارنـیست...💔•]
.
•●| اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🖐🏻|●•
.
"حاجغلامرضاسازگار🎶"
@Razeparvaz|🕊•
●|👤°•.
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#حجتاسدی🍂
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۰۶/۳۰
محل تولد: قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۲/۰۴
محل شهادت: زینبیه-سوریه
وضعیت تأهل: متاهل
مزار شهید: گلزار شهدای قزوین
#روزی5صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
ツ
🌷حجت الاسلام پناهیان:
#دعا یعنی تکرار حرف های خوب
و بیان آرزوهای بلند در محـــــضر
خـدا حیف است در خانه خدای با
عظمت حرف های کوچک بزنیـــم!
دعاهای بـــزرگ ، ما را #هــمنشین
خــدا میکند.
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz |🕊•
#وصیتنامه📝
محمـد👀°¡
•|💌زندگے کن برای مهـدی..؛
•|📚درس بخوان برای مهـدی..؛
•|💪🏼وڔزش کن برای مهـدی..؛
•|🙅🏻♂منتوراازخدابرایخودمنخـواستم!
•|♥️تو را ازخداخواستمبرایمهـدی =))
#شهیدحمیدرضااسداللهی🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
از حاجقاسم شنیده بود↯
.
دنبـال شھادت نرۅ
که اگه دنبالش بری؛
بهش نمیرسے♥️:)..
.
+ی کاری کن شھادت دنبال تو باشه!✋🏻•.
@Razeparvaz|🕊•
•
در هر شهید یک خصیصهای،
یک اخلاقنیکو و پسندیدهای است
که اگر ما به آن تأسی کنیم..،
برای ما مےتواند رهنمون و هدایتگر باشد..👌🏼
•
#حاجحسینخرازی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
غروب یکی از روزهای دی ماه سال 1361 وقتی آب گوشت، همان آب با گوشت های یخ زده برزیلی، را خوردیم🤢 و ظرف ها را شستیم و استوار عراقی آمد «اشلونکم شیاب» ی به پیرمردها و «اشلونکم شباب» ی به ما گفت و شمردمان و تعداد نفرات را توی دفترچهاش یادداشت کرد📝و جاسم چرکو در زندان را از پشت قفل کرد🔒 و ما لباسهای راحتیمان را پوشیدیم و مشغول درس و مشقمان شدیم📚، یک دفعه مینی بوسی آمد جلوی مقرّ اردوگاه ایستاد🚎؛ همان یا مثل همان مینیبوسی که شش ماه پیش از پادگان الرشید آورده بودمان به رمادی.🤔
عرق سردی نشست روی پیشانیام.😰 ترسیدم. غده های بزاق توی گلویم ترشح کرد. لوزه هایم بزرگ شد؛ آن قدر بزرگ که انگار داشت راه نفسم را میبست.😨
چرا ترسو شده بودم؟ شب عملیات روی میدان مین نترسیده بودم، توی اتاق بازجویی از فؤاد و اسماعیل هم اینقدر نترسیده بودم، در آن لحظه چه شده بود که بغض کرده بودم و بناگوشم داغ شده بود و دلم تند تند میتپید!؟🤯
سالها پیش مسیر صد کیلومتری روستایمان، هور پاسفید، تا شهر جیرفت را بالای وانت مینشستم و ماشین ساعتی روی جاده های خاکی ناهموار میرفت و وقتی به دست اندازی میرسید و راننده میزد روی ترمز فرو میرفتیم توی گرد و خاک و در همان لحظه بوی تند بنزین اگزوز ماشین قاطی گرد و خاک میشد و میرفت توی حلقم.😪
اینطور مواقع غده های بزاق توی گلویم ترشح میکرد، لوزههایم بزرگ میشد، دلم آشوب میشد، سرم را از لبه اتاق وانت بیرون میگرفتم، و یک دفعه بالا میآوردم.🤮🤷🏻♂
در آن لحظه که مینیبوس پشت سیم خاردار ایستاد و نگهبان های عراقی از در بزرگ اردوگاه آمدند داخل و پیچیدند به سمت آسایشگاه ما، درست همان حال را داشتم.🙆🏻♂
درِ آسایشگاه باز شد. جاسمچرکو و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨 حمید، که مثل همیشه اخمو بود و سبیل بورش را میجوید، به ارشد آسایشگاه گفت:«کاظم، بهشان بگو پنج دقیقه دیگه توی راهرو باشن. بگو به غیر از لباسِتنشان هیچ چیزی همراه نداشته باشن.»☝️🏿🙄
پنج دقیقه بعد توی راهرو بودیم و به جز لباس تنمان هیچ همراه نداشتیم.❌ حرکتمان دادند به سمت در بزرگ اردوگاه. از پشت پنجرهها که رد میشدیم با سید محمدحسینی، محمدرضاراشدی، علیبناوند، سیدحسام، و بقیه رفقا خداحافظی کردیم.👋🏾
از مقابل هر پنجرهای که میگذشتیم سفارشی میشنیدیم.👂🏾
ـ سلام اسرا رو به امام برسونید.✋🏻
ـ برید به سلامت. خدا به همراهتون.🧡
ـ به جای ما هم چلوکباب کوبیده بخورید، با دوغ.😋🙁
ـ نامه یادتون نره، با عکس.📩
ـ به رزمندهها بگید ما منتظرتون هستیم!🤕
آفتاب داشت غروب میکرد. بلندگوی اردوگاه روشن شد و منشاوی شروع کرد به خواندن سوره زُمَر.📣🎶
عباس پورخسروانی گفت:«پس منصوراینا چی؟»😕
حسینقاضیزاده گفت:«اوناهاشن. دارن میآن.»🤠
منصور، حمید، حسن، و یحیی را از قاطع 3 آوردند. روبوسی کردیم. قیافهشان در نظرمان عوض شده بود.😅👱🏽♂👨🏻
انگار بزرگتر شده بودند. واقعاً بزرگ شدهبودند. ریش یحیی و حسن درآمده بود؛ ولی مال منصور و حمید هنوز نه. یک ماه بود ندیده بودیمشان.☹️💙
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه، با دیدن مینی بوس، ریخته شده بود توی جانم دیگر پاک از میان رفته بود.🍃
قبل از اینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبانها بازرسی بدنی میشدیم😬 و بعد میرفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین مینشستیم.👀
بازرسی از یحیی کسایی بیش از حد معمول طول کشید.😶
نگران حالش شدیم. عباس پورخسروانی از منصور پرسید:«منصورو، چیزی از آسایشگاه 24 با خودش نیاورده باشه!»😨
منصور گفت:«قرار بود شعار حفظ کنیم. چند تا شعار به زبان انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه، توی فرودگاه پاریس بیکار نباشیم.👓
میگم نکنه همون شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های 24 یادمون دادن.»😱
یکی از نگهبانها آمد بیرون با کاغذ تاخورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد.🔖
یحیی هنوز توی اتاقک نگهبانها بود. عراقیها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند؛ خمینی ای امام، خمینی ای امام.با دیدن «خمینی» برافروخته شدند.🤯
کابل هایشان را، که جلوی در انداخته بودند، برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی.😓
همه آهسته آهسته برای یحیی دعا میکردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل فریاد یحیی به هوا رفت.💔
صدای برخورد کابل با تن آدم میآمد؛ مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوشهایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم.😑
باران که افتاد، یحیی آمد بیرون؛ لنگان لنگان.☹️
به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس.🚶🏻♂
همه سوار شدیم، غیر از یحیی. هوا کاملاً تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینیبوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه ها میدیدم.🙆🏻♂
غبطه خوردم به آزادیشان منشاوی [قاریقرآن] رسیده بود به «وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً».[وکسانیکهازخشمپروردگارشانمیپرهیزند،گروهگروهبهسویبهشتروانهمیشوند!]📖
یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی میکرد.🙍🏻♂
مینیبوس راه افتاد. از روی پل رودخانه فرات گذشت، شهر رمادی را پشت سر گذاشت، و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود «بغداد 100 km» به سمت بغداد رفتیم.🚎
بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم از این نام!😒
این کلمه چقدر وهم آور بود! کلمهای از این دردناک تر، نمناک تر، بدبوتر، و دلگیرکننده تر نمیشناختم.😞
چه بوی بدی میدهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ، بوی ادکلن مسخره فؤاد!🤐🤢
هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حسن و حمید بود؛ وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال میدادیم در بغداد برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود.☹️
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
هرکس برای دیدهشدن کار نکند
خُدا برای دیدهشدنش، کار مےکند!😉♥️
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•