#بخش_اول
#علےعباس_حسین_پور
از قدیم رسمـے در بین بسیآری از خآنوآده هآی ایرآنـے بآب شد که نآم علــ😍ــے را بر فرزندآن خود بگذآرند تآ به این طریق محبت خود رآ ابرآز نمآیند.
◉
از این رو بآبآی خوب ،مرد قصه مآ از خدا هفـــت₇ فرزند هدیه گرفت که نآم زیبآی علـے رآ بر هر هفت فرزند نآم نهآد .
علی احمد✨
علی محمد✨
علی حسین✨
علی عباس✨
علی اصغر✨
علی اکبر✨
علی رضا✨
◉
این فرزندآن یڪی بهتر از دیگــری از زمآن تولد با نآن حلآل کآرگـری پدر بزرگ شدند.
روزهآ پــ🧔🏻ـدر در کارخانه ی آرد کار می کرد و شبـ🌚ـهآ به همرآه فرزندآن رآهـے مسجـد می شد.
پآی منبر بزرگــآن دین می نشست و از دریای معارف اهل بیت ع سیراب می شد.😍
◉
مـ🧕🏻ـآدر خآنوآده ستون خآنوآده بود و قوآم خآنوآده بر دوش مآدر بود.
همه بر گـــرد او حضور داشتند.
در ڪنآر پخت و پز و رسیدگی به زندگی بآر تربیــ🤱ــت فرزندآن نیز بر عهده ی ایشان بود.
◉
از میآن فرزندآن دو₂ فرزنـ👶ـد به درجه ی رفیع شهــ🥀ــآدت نائل گردیدند و دیگر فرزندآن هم تآ جآیـے ڪه در توآنشآن بوده در هر لبآس و پست و مقامی که بوده اند پشتیبان ولایت فقیه و در رکاب امآم زمـــآنشآن بوده و هستند.
#ادآمـــهدآرد
#رآزِپَــــروآز🕊
🥀¦ @Razeparvaz
•••📖
#بخش_اول
#کتابآنبیستوسهنفر📚
زمستان در دشتهای خیس خوزستان همان قدر سرد است که تابستان در رمل های تشنه آنجا گرم.🧤🧣
بادی استخوان سوز از روی نیزار میآمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتینهایم از گلهای چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قاروقور میکرد☹️
بیوعده، چشم به راه کسی بودم انگار؛ که از انتهای دشت باران خورده لندکروزی گل اندود نمایان شد که به سختی خودش را به سمت سنگرهای ما پیش می کشید.😀 با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند👨🏻🧔🏻
از آن ها جدا افتاده بودم. هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند؛ اما من، برادر کوچک، را یک راست به خط اول برده بودند🤦🏻♂
خورشید داشت پشت نیزار کم رنگ میشد🌞لندکروز نزدیکتر شده بود و همچنان به سختی جلو میآمد. جاده که نبود؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش😑 وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گلها سُر خورد و به چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالایش نیست؛ نه محسن نه یوسف.🤕
خدا خدا میکردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد؛ مثلاً یک دیگ عدس پلوی چرب و گرم!😍😋
ماشین کنار سنگری که جلوی آن به انتظار ایستاده بودم ایستاد. راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت🤨 درنگ نکردم. پوتینم را روی سپر گلی گذاشتم و پریدم بالا. دیگ بزرگی کف وانت بود. ندیده، دهانم آب افتاد🤩🍛 بوی عدس پلوی گرم و چرب میخواست بپیچد توی دماغم که راننده گفت:«شرمنده اخوی! چیز زیادی توش نیست.»🤧😕
کمی خورش در گودی دیگ دیده می شد که لایهای روغن سفت و سبز و ترک خورده سطح آن را پوشانده بود😣😋 خوشحال، دیگ را پایین کشیدم. بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی، کمی خورش سبزی یخ کرده داشتم که باید برای خوردن آن تکه نانی گیر میآوردم🥖
ماشین تدارکات، به غیر از ته مانده خورش سبزی، که گوشت و پلویش را بچه های خط پشتی خورده بودند، چیز دیگری نیاورده بود؛ حتی چند تکه نان!😩😪 توی سنگر، پشت سنگر، پای خاکریز، همه جا را دنبال تکهای نان، که ارتشیها دور انداخته باشند، گشتم.👀🤷🏻♂
روی سقف یکی از سنگرها، میان صندوقها و پوکههای فشنگ و نوارهای خالی کالیبر، کف دستی نان کپک زده و خشک گیر آوردم که خدا میداند چند روز آن بالا آفتاب و باران خورده بود.😑 زیر شیر تانکر آب آن را شستم و شکمی از عزا درآوردم!
در این مدت، فرمانده لیستی از آنچه خطش احتیاج داشت نوشته بود📝کاغذ را گرفت به طرف راننده لندکروز، که داشت دیگ خالی شده را میگذاشت بالای ماشین. وقتی نشست پشت فرمان که برود، من هم برای پیدا کردن محسن و یوسف نشستم بغل دستش.🤓
گفت:«کجا؟»🤔
گفتم: «خط پشتی!»😁
سرِ شب بود که آن طرف خاکریز دوم پیادهام کرد. صدای اذان از رادیوهای داخل سنگرها شنیده می شد.📻
کنار تانکرهای آب، که جابهجا در امتداد خاکریز گذاشته شده بودند، رزمندههای جوان با عجله در حال وضو گرفتن بودند.🙂💧
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴