•••📖
#بخش_بیست_و_هشتم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ایستگاه قطار غلغله بود؛ دوباره آینه، دوباره قرآن، دوباره بوی اسپند.☺️
به رسم کرمانیها، بوی کُندر هم به مشام میرسید.
برخلاف مراسم بدرقه در جیرفت، در ایستگاه قطار کرمان تنها نبودم.🧔🏻👱🏻♂ حسن و اکبر هم بودند.
صدای سوت قطار که پیچید توی ایستگاه، آخرین دلهره هایم از میان رفت.🤠🚂
سه نفری رفتیم توی یک کوپه چهارنفره و در را بستیم.😌
قطار، مثل دژی، انگار به من امنیت میداد. جلوی در قطار پاسدارها با دقت اسامی را از روی لیست میخواندند و حواسشان بود کسی خارج از لیست وارد قطار نشود.🧐📋
اما متوجه نشدند که توی آن شلوغی نوجوانی زبل، از لابه لای پاهای رزمندگان و کوله پشتی های آنها، داخل قطار خزید، سراسیمه به آخرین واگن قطار رفت، و در کوپه ای خالی، زیر یکی از تخت ها، پنهان شد.😳😟👱🏻♂
او سلمان زادخوش بود.قطار راه افتاد؛ آهسته آهسته. مردم صلوات فرستادند؛ بلند بلند. قطار سوت کشید و سرعتش بیشتر و بیشتر شد.🚂
ایستگاه جاماند. شهر کرمان جاماند. قطار در بیابان های آن سوی شهر فرو رفت.🌚👋🏻
پاسدارها برای آمارگیری به یک یک کوپه ها سر زدند.😬 کسی اضافه سوار نشده بود.✔️
لیست ها با نفرات مطابقت داشت. یک ساعت بعد، قطار که از ایستگاه زرند گذشت، سلمان عرق ریزان از مخفیگاهش بیرون آمد.😫😥
با دیدن او همه خندیدند.😟😂😆
حتی پاسدارهای محافظ قطار هم، با دیدن قیافة مچاله شده سلمان، جنگ تحمیلی او را پذیرفتند 🤦🏻♂و از آن بی قانونی گذشتند و گذاشتند با قافله بماند تا آخر خط.😂❤️
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•