•••📖
#بخش_بیست_و_هفتم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
گوشه زمین چمن، سروصدای اخراجیها به هوا رفته بود.🗣👥
بعضی از آنها سن و جثهای بزرگتر از من داشتند. فهمیدم کار بزرگی کردهام و احساس آسودگی میکردم که این طرف بودم نه آن طرف.😁🤲🏻
یکی از اخراجی ها سلمان زادخوش بود؛ بچه خانوک.👱🏻♂
آب از سرش گذشته بود و دیگر ترس و ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود.🤦🏻♂ صدایش را روی حاج قاسم بلند کرد و گفت: «من میخوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستید که نمیذارید ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟😏😠 ما که ای قد آموزش دیدیم، ای قد زحمت کشیدیم، به خدا نامردیه که نذارید ما یَم بریم.»☹️😒🤬
سلمان اشک میریخت و دعوا میکرد. حاج قاسم بالاخره به سخن آمد و گفت: «بچه های کم سن و سال وقتی اسیر میشن عراقیا مجبورشون می کنن بگن ما رو به زور فرستادهان جنگ!»🙄
سلمان، با همان شجاعت قبلی، گفت: «اتفاقاً بچه ها اَ بزرگ ترا شجاع ترن.😅 تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم میشه تو عملیات کپ می کنن😏ها بله!» 😤
حاج قاسم دیگر فرصت نداشت با سلمان یکی به دو کند. او رفت و سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن حیران و سرگردان ماند.😢🙁
یکی دیگر از اخراجیها علی رضا شیخ حسینی بود. او فقط شانزده سال داشت.👱🏽♂ وقتی از صف بیرونش کشیدند، برخلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی، بیرون رفت.😐🚶🏻♂
فکر کردم شاید اصراری برای رفتن به جبهه ندارد؛ اما خاطرجمعی علی رضا از جای دیگری بود.🤨 از صف که خارج شد، کوله پشتیاش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد. وقتی برگشت، با تعجب دیدم یک دست لباس پاسداری نو پوشیده است؛ لباسی به رنگ چشمانش، سبز.😟با موهای بورش در آن لباس چقدر خوش تیپ شده بود.😅چقدر آن لباس به او اعتماد به نفس میداد!
فهمیدم او، در آن سن و سال، پاسدار است😳. بعد از پوشیدن لباس سپاه، اسم خط خوردهاش را بی هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامیها پیوست.😯🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•