#بخش_دهم
#علےعبآس_حسینپور
او قلـ🖋ـم شیوآ و روآنے دآشت ..👌
جملـه شــ✨ـهید:
امــ🌤ــروز در این غروب تصمیـم خود را گرفتهام. من مۍروم ..✌️
من مۍروم با ڪوله بآرۍ از گنآه و معصیـت. به امید طآلب شهآدت هستـم ڪه بعد از شـهآدت آقآیمآن بر سـر بآلینمـآن خوآهدآمد و گنهڪـ😔ــآرآنے همچـو من را شفآعت خوآهد کرد ..💔
خدآیآ احسآس مۍکنم که اعضآی تـنم میلـههآی زندآنے هستند ڪه مرآ به اسآرت خویش در آوردهاند و تلآش مقـرون من برآی فرآر از این زندآن بۍفآیده استـ🙁
مـــ☝️ـگر به لـطف و رحـمتت✨
خدآیآ مرآ در صـف شهیدآن قرآر ده😞❤️
◉
اوآیل زمستآن سآل 64 بود ڪه برآدرهآ در جبهـه بودند ..👱♂👱🏻♂🧔🧔🏻👱🏽♂👱🏼♂
آن هـم در منآطق عملیآتے متفآوت ..
در این سآل علےعبآس هربآر از یڪ₁ یگـآن به جبـهه آمد ..🚎
ی بآر تیپ57لرستــآن🚎
ی بآر لشڪر7ولیعصرعج و...🚌
و بار دیگر از لشکر 5نصر خراسان🚙
◉
تا اینڪه در یڪ روز زمستآنے از مـشهد تمآس گرفت و گفت دوبآره عآزم جبهـه است ..📞✋🚗
◉
او بآ بسیجیآن و طلآب مشهـد عآزم جبهـه شد ...👋🚶♂
◉
میآن مسـیر شبے رآ در خرمآباد استرآحت ڪردند. سری به خآنوآده زد و فردآ صبحـش رآهے شد🚘
◉
پدر همآن شب بآ گلآیه به او گفت :تو دآنشگآه مۍروۍ و سر از جبهـه در مۍ آورۍ؟😕😒
◉
صبح وقتے مۍخوآست برود بآ پدر شوخے ڪرد تآ رضآیتش رآ جلب کند😅
به پدر گفت من این چند بار که به جبهه رفتم لیآقـت ندآشتم شهیـد بشوم ..💔😭
احسآس مۍکنم شمآ رآضے نیستے شهیـد بشوم🙁🤔
پــ🧔🏻ـدر هم بغش رآ فرو برد و گفت من از تو رآضےام ..💞
◉
پدر بآ دست هآۍ خودش پشت سر علےعبآس آب ریختـ🚰👨👧👦
◉
واینجـآ بود ڪه جآی خآلے مآدر احسآس مۍشد ..☹️🖤
◉
وقتے این صـحبت پدر رآ شنید گویۍ بزرگترین مشڪلش برطرف شده وتآ سر خیآبآن دوید..!
#ادآمــهدآرد
#رآزپــروآز🕊
•••📖
#بخش_دهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود.🤯 شنیده بود بعضی از بچه ها با ژ 3 و کلاشینکف به شکار مرغابی میروند.😂🤦🏻♂
او، که مطمئن شده بود داستان آموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تأثیری نداشته، گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج می شه! دشمن با هر شلیک شما فکر میکنه خبریه و شروع میکنه به خمپاره انداختن.»😡😒
راست میگفت.😕
یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد.☹️
فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بیخود و بیجهت تیر در میکردند.
فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت. اما، وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریش خوش ترکیبش سوخت، تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت.😂🤷🏻♂
داستان این طور شد که من و برزو یک شب باروت گلولههایی را که توی دشت پیدا کرده بودیم بیرون آوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم.🤭🤣
وقتی هوس چای میکردیم، از این باروتها برای شعلهورکردن آتش زیر کتری استفاده میکردیم.😁🔥
البته، باروت ها زود میسوختند و کمکی هم به جوش آمدن کتری نمی کردند؛ ولی این کار سرگرمی خوبی برای ما بود.😑😁
یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار آتش نشست.😯
برزو، با دیدن او، جوراب باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت.😳😂😟
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴