eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
او قلـ🖋ـم شیوآ و روآنے دآشت ..👌 جملـه شــ✨ـهید: امــ🌤ــروز در این غروب تصمیـم خود را گرفته‌ام. من مۍروم ..✌️ من مۍروم با ڪوله بآرۍ از گنآه و معصیـت. به امید طآلب شهآدت هستـم ڪه بعد از شـهآدت آقآیمآن بر سـر بآلینمـآن خوآهد‌آمد و گنهڪـ😔ــآرآنے همچـو من را شفآعت خوآهد کرد ..💔 خدآیآ احسآس مۍکنم که اعضآی تـنم میلـه‌هآی زندآنے هستند ڪه مرآ به اسآرت خویش در آورده‌اند و تلآش مقـرون من برآی فرآر از این زندآن بۍفآیده استـ🙁 مـــ☝️ـگر به لـطف و رحـمتت✨ خدآیآ مرآ در صـف شهیدآن قرآر ده😞❤️ ◉ اوآیل زمستآن سآل 64 بود ڪه برآدرهآ در جبهـه بودند ..👱‍♂👱🏻‍♂🧔🧔🏻👱🏽‍♂👱🏼‍♂ آن هـم در منآطق عملیآتے متفآوت .. در این سآل علےعبآس هربآر از یڪ₁ یگـآن به جبـهه آمد ..🚎 ی بآر تیپ57لرستــآن🚎 ی بآر لشڪر7ولیعصرعج و...🚌 و بار دیگر از لشکر 5نصر خراسان🚙 ◉ تا اینڪه در یڪ روز زمستآنے از مـشهد تمآس گرفت و گفت دوبآره عآزم جبهـه است ..📞✋🚗 ◉ او بآ بسیجیآن و طلآب مشهـد عآزم جبهـه شد ...👋🚶‍♂ ◉ میآن مسـیر شبے رآ در خرم‌آباد استرآحت ڪردند. سری به خآنوآده زد و فردآ صبحـش رآهے شد🚘 ◉ پدر همآن شب بآ گلآیه به او گفت :تو دآنشگآه مۍروۍ و سر از جبهـه در مۍ آورۍ؟😕😒 ◉ صبح وقتے مۍخوآست برود بآ پدر شوخے ڪرد تآ رضآیتش رآ جلب کند😅 به پدر گفت من این چند بار که به جبهه رفتم لیآقـت ندآشتم شهیـد بشوم ..💔😭 احسآس مۍکنم شمآ رآضے نیستے شهیـد بشوم🙁🤔 پــ🧔🏻ـدر هم بغش رآ فرو برد و گفت من از تو رآضےام ..💞 ◉ پدر بآ دست هآۍ خودش پشت سر علےعبآس آب ریختـ🚰👨‍👧‍👦 ◉ واینجـآ بود ڪه جآی خآلے مآدر احسآس مۍشد ..☹️🖤 ◉ وقتے این صـحبت پدر رآ شنید گویۍ بزرگ‌ترین مشڪلش برطرف شده وتآ سر خیآبآن دوید..! 🕊
•••📖 📚 چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود.🤯 شنیده بود بعضی از بچه ها با ژ 3 و کلاشینکف به شکار مرغابی می‌روند.😂🤦🏻‍♂ او، که مطمئن شده بود داستان آموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تأثیری نداشته، گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج می شه! دشمن با هر شلیک شما فکر می‌کنه خبریه و شروع میکنه به خمپاره انداختن.»😡😒 راست می‌گفت.😕 یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد.☹️ فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بیخود و بی‌جهت تیر در می‌کردند. فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت. اما، وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریش خوش ترکیبش سوخت، تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت.😂🤷🏻‍♂ داستان این طور شد که من و برزو یک شب باروت گلوله‌هایی را که توی دشت پیدا کرده بودیم بیرون آوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم.🤭🤣 وقتی هوس چای می‌کردیم، از این باروت‌ها برای شعله‌ور‌کردن آتش زیر کتری استفاده می‌کردیم.😁🔥 البته، باروت ها زود می‌سوختند و کمکی هم به جوش آمدن کتری نمی کردند؛ ولی این کار سرگرمی خوبی برای ما بود.😑😁 یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار آتش نشست.😯 برزو، با دیدن او، جوراب باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت.😳😂😟 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴