#بخش_دوم
#علےعبآس_حسین_پور
مـ👱🏻♂ـرد قصه ۍ مآ علے عباس حسیـن پور مـعروف به ابــوذر می باشد ..☺️
◉
سـ📅ـآل₁₃️️️️₄₅چشـم به جهــآن گشـود و پا به دنیآی جدیدۍ گذاشـت ..👶
◉
پـ🧔🏻ـدر تولد ایشآن را برکتـے از سوی خدآ مـے دآنست ..💞
◉
دورآن نونهآلـے رآ در ڪـنآر پــ🧔🏻ـدر و مــ🧕🏻ـآدر و دیگر برآدرآن پشـت سر گذآشت و آرآمـ آرآمـ آمآده ۍ رفتن و رآهـے شدن به مڪـتب علم و دآنش شد ..📚
◉
از آنجآ که این خـانوآده خـوآهر ندآشتند در میآن فرزنـدآن علـےعبـآس ارتبـآط قـلبـ♥️ـے خآصـے با مادر داشت ..✨💫
◉
همه مـ🧕🏻ـآدر رآ دوست دآشتند و مآدر هم به همـه فرزندآن محبت مـے کرد امآ ارتباط علـےعبـآس بآ مآدر گونه اۍ دیگـر بود ..👌🤱
◉
علـے عبـآس به مدرسهـ📔 مۍ رفت و پس از درس خوآندن و مطآلعه ۍ روزآنه در ڪآرآی منزل به مآدر کمک مۍڪرد :)
◉
مـ🧕🏻ـآدر بیشتر از همه به علـےعبـآس وابسته شده بود ..💞
◉
در نتیجــ͢ـه
رآبطـه ۍ خآص و صمیمیـ❣ـت بیشترۍ بین آنهآ بود ..👩👦
#ادآمـــهدآرد
#رآزِپَــــروآز🕊
🥀¦ @Razeparvaz
•••📖
#بخش_دوم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری، رفیق هم روستاییمان، را پیدا کنم.👦🏻👦🏼👦🏽
یوسف، برادر بزرگ ترم، نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودیام نگران بوده است. از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر آن ها چقدر خوراکی پیدا میشود؛ کنسرو، کمپوت، نان، مربا.🤩😋
آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!😢
روز بعد، نیروها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف، علیجان تاجیک، و برزو قانع منتقل شدیم به خطی که یک شب آنجا تنها بودم. حسن اسکندری هم افتاد به جبهة دُبّ حردان، که حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت.🤨 جبهة ما به نورد معروف بود. از کارخانه لوله سازی معروف نورد، که فاصلة کمی تا اهواز داشت، همین اسم مانده بود؛ جبهه نورد.😌🏷
عراقی ها آن روزها در دروازههای اهواز متوقف شده بودند😎✋🏼 در جبهة نورد وظیفة ما حفظ مواضع در برابر دشمنی بود که هنوز از گرفتن اهواز ناامید نشده بود. خاکریز ما درست از شانه چپ جاده اهواز ـ خرمشهر درمی آمد.
نزدیک ترین سنگرمان به عراقیها در محل اتصال خاکریز به جاده درست شده بود🧐🚎 روزها و شبها به نوبت توی سنگر کنار جاده نگهبانی می دادیم🙂🔦
ساعتهایی که در سنگر تیربار مینشستم و چشم به نیزار مقابل می دوختم نیم نگاهی هم به جاده داشتم.👀 خاموش بود.
مثل ماری که کودکان با پاره سنگ از پا درش آورده باشند میان نیزار افتاده بود. خط سفید میانی اش از بس توپ و خمپاره خورده بود به سختی دیده می شد. جاده بیعبور مدتها بود گرمی لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود.😟
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴