#بخش_سوم
#علےعبآس_حسین_پور
اخلآق و روحیآت علـےعبآس به گونـه ای بود ڪه هر شخصیتـے در اولین برخـورد شیفته ی او می شد ...💞
◉
ایشآن برآی رسیدگــے به پـدر و مـآدر خیلـے وقت می گذاشت ..
◉
این رآبطـه و صمیمیـت ادآمـه دآشت تآ اینڪه مآدر یک بآره مریض شد ..🤒
◉
بیمـآری مآدر طولآنـےشد و معالجآت ادامه دآشت ولـے نتیجـه درمآن خوبـے رآ نشآن نمۍداد ..😦😞💔
◉
تا اینڪه در یکـے از روزهآۍ اردیبهشـت سآل₆₁ اتفـآقـے کـه همه را نگـرآن کـرده بود رخ دآد و
مـ🧕🏻ـآدر چشـ👀ـم از
جهـ🌎ـآن گشود و بار سفر را بست ..⚰
◉
بعد از درگذشت مـآدر زحـمت مرآقبت از برآدرهآی کوچـک بر گردن علی عباس افتاد ..👨👦👦
◉
درکـنار همرآهـے بآ پـ🧔🏻ـدر ،انجآم کآرهآۍ خـآنه و ... علـےعبآس هموآره درسش رآ ادآمه دآد و سنـگر علـم و دآنش رآ بآ موفقیـت پشت سر می گذاشت ..👨🎓
◉
تمآم شدن تحصیلآت ابتدآیـے علـےعباس همزمآن شد با تعبید آیت الله شهید مدنی به خرم آباد ..💼🎓
◉
در آن دورآن علـےعبآس مڪبر نمآز شهید مدنــ🥀ـے شده بود و در جلسآت ایشآن مرتب شرکـت مۍکرد و به منزل ایشآن رفت و آمد دآشت ..🚶♂
◉
آیت اللّـه مدنـے نمآزظهـر و عصـر رآ در مسجـ🕌ـد حوزه کمآلیـه و نمـآزمغرب و عشآ رآ در مسجـد جوآدالائمه ؏ می خوآندند ..🥀
◉
علـےعبآس هم ایشآن رآ رهـآ نمۍکرد .. هموآره در جلسآت و سخنرآنـے هآۍ این عآلم وآرستـه حضور داشت ..👨🏻🏫
◉
ایشآن در کنـار تحصیل و درس و بحث های شهید مدنی، رشته ورزشـے دو میدانی را انتخاب کرد و مقاماتی هم کسب کرد ..🏃♂🏅🥇🥈🥉
#ادآمـــهدآرد
#رآزِپَــــروآز🕊
☺️¦ @Razeparvaz
•••📖
#بخش_سوم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ماههای دی و بهمن سال 1360 را در جبهه نورد گذراندیم📅؛ هر سه برادر توی یک سنگر😁
یوسف بیست سال، محسن هجده سال، و من شانزده سال داشتم.👱🏻♂👨🏻👨🏽
فرماندهی جوان، اهل کاشان، داشتیم که چندان سخت نمیگرفت. کار ما هرروز و هرشب نگهبانی بود👀🔦
ساعت های متوالی در سنگر شناسایی به سکوت نیزار گوش میدادیم تا اگر خش خش بلم دشمن را شنیدیم یا گمان کردیم شنیدهایم، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم😎😏
بادی اگر شاخه بلند نی ای را به هم می زد، کمِ کم پنج گلوله از ما میگرفت😂
آنقدر در تیراندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان، که هیچوقت عصبانیتش را ندیده بودیم، قانونهای سختی برای تیراندازی وضع کرد😣 مشکل ما فقط تیراندازی به سمت بلمهای نادیده نبود. زندگی یکنواخت گاهی خستهمان میکرد و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم جز اینکه هنگام بیکاری مسابقه تیراندازی بگذاریم.😶😁
پارهای اوقات هم گلولههای کلاشینکف را برای زدن گنجشکهایی حرام میکردیم که به هوای نان خشکههای پای خاکریز میآمدند🙄🔫
این جور وقتها دیگر فرمانده جوان کفرش درمیآمد و برای چندمین بار قصه پیرزن روستایی و تخم مرغ هایش را تعریف میکرد و به یادمان میآورد که فشنگها با فروش تخم مرغ های اهدایی آن پیرزن روستایی به جبهه خریده شده است😢📦
بازی با موشهایی که آب باران به لانه هایشان میافتاد و از بد روزگار با ما هم سنگر میشدند هم یکی دیگر از سرگرمی هایمان بود.🤦🏻♂🙃
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴