eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
اخلآق و روحیآت علـےعبآس به گونـه ای بود ڪه هر شخصیتـے در اولین برخـورد شیفته ی او می شد ...💞 ◉ ایشآن برآی رسیدگــے به پـدر و مـآدر خیلـے وقت می گذاشت .. ◉ این رآبطـه و صمیمیـت ادآمـه دآشت تآ اینڪه مآدر یک بآره مریض شد ..🤒 ◉ بیمـآری مآدر طولآنـےشد و معالجآت ادامه دآشت ولـے نتیجـه درمآن خوبـے رآ نشآن نمۍداد ..😦😞💔 ◉ تا اینڪه در یکـے از روزهآۍ اردیبهشـت سآل₆₁ اتفـآقـے کـه همه را نگـرآن کـرده بود رخ دآد و مـ🧕🏻ـآدر چشـ👀ـم از جهـ🌎ـآن گشود و بار سفر را بست ..⚰ ◉ بعد از درگذشت مـآدر زحـمت مرآقبت از برآدرهآی کوچـک بر گردن علی عباس افتاد ..👨‍👦‍👦 ◉ در‌کـنار همرآهـے بآ پـ🧔🏻ـدر ،انجآم کآرهآۍ خـآنه و ... علـےعبآس هموآره درسش رآ ادآمه دآد و سنـگر علـم و دآنش رآ بآ موفقیـت پشت سر می گذاشت ..👨‍🎓 ◉ تمآم شدن تحصیلآت ابتدآیـے علـےعباس همزمآن شد با تعبید آیت الله شهید مدنی به خرم آباد ..💼🎓 ◉ در آن دورآن علـےعبآس مڪبر نمآز شهید مدنــ🥀ـے شده بود و در جلسآت ایشآن مرتب شرکـت مۍکرد و به منزل ایشآن رفت و آمد دآشت ..🚶‍♂ ◉ آیت اللّـه مدنـے نمآزظهـر و عصـر رآ در مسجـ🕌ـد حوزه کمآلیـه و نمـآزمغرب و عشآ رآ در مسجـد جوآدالائمه ؏ می خوآندند ..🥀 ◉ علـےعبآس هم ایشآن رآ رهـآ نمۍکرد .. هموآره در جلسآت و سخنرآنـے هآۍ این عآلم وآرستـه حضور داشت ..👨🏻‍🏫 ◉ ایشآن در کنـار تحصیل و درس و بحث های شهید مدنی، رشته ورزشـے دو میدانی را انتخاب کرد و مقاماتی هم کسب کرد ..🏃‍♂🏅🥇🥈🥉 🕊 ☺️¦ @Razeparvaz
•••📖 📚 ماه‌های دی و بهمن سال 1360 را در جبهه نورد گذراندیم📅؛ هر سه برادر توی یک سنگر😁 یوسف بیست سال، محسن هجده سال، و من شانزده سال داشتم.👱🏻‍♂👨🏻👨🏽 فرماندهی جوان، اهل کاشان، داشتیم که چندان سخت نمی‌گرفت. کار ما هرروز و هرشب نگهبانی بود👀🔦 ساعت های متوالی در سنگر شناسایی به سکوت نیزار گوش می‌دادیم تا اگر خش خش بلم دشمن را شنیدیم یا گمان کردیم شنیده‌ایم، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم😎😏 بادی اگر شاخه بلند نی ای را به هم می زد، کمِ کم پنج گلوله از ما می‌گرفت😂 آن‌قدر در تیراندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان، که هیچ‌وقت عصبانیتش را ندیده بودیم، قانون‌های سختی برای تیراندازی وضع کرد😣 مشکل ما فقط تیراندازی به سمت بلم‌های نادیده نبود. زندگی یکنواخت گاهی خسته‌مان می‌کرد و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم جز اینکه هنگام بیکاری مسابقه تیراندازی بگذاریم.😶😁 پاره‌ای اوقات هم گلوله‌های کلاشینکف را برای زدن گنجشک‌هایی حرام می‌کردیم که به هوای نان خشکه‌های پای خاکریز می‌آمدند🙄🔫 این جور وقت‌ها دیگر فرمانده جوان کفرش درمی‌آمد و برای چندمین بار قصه پیرزن روستایی و تخم مرغ هایش را تعریف می‌کرد و به یادمان می‌آورد که فشنگ‌ها با فروش تخم مرغ های اهدایی آن پیرزن روستایی به جبهه خریده شده است😢📦 بازی با موش‌هایی که آب باران به لانه هایشان می‌افتاد و از بد روزگار با ما هم سنگر می‌شدند هم یکی دیگر از سرگرمی هایمان بود.🤦🏻‍♂🙃 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴