•••📖
#بخش_سی_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حمید ایران منش🧔🏻، بچه زرند کرمان، در عملیات حصر آبادان و بستان و فتح المبین آن قدر از خودش شجاعت و بیباکی به نمایش گذاشته بود که برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود.😌❤️
معروف شده بود به «حمید چریک» و همه دعا میکردند او هیچ وقت برای آموزش نظامی سر وقتشان نیاید.😂🤦🏻♂
میگفتند حمید چریک، مثل فیاض، اذیت میکند.🤕 فیاض هم یکی دیگر از فرماندهان آموزش بود که اسمش پشت رزمنده ها را میلرزاند.😨
یک روز خبری مثل باد توی پادگان دشت آزادگان پیچید: «حمید چریک اومد!»😱
طولی نکشید که در محوطه آن طرف ساختمانهای چهار طبقه در دستههای خودمان به صف ایستادیم.🤯
حمید چریک واقعاً آمده بود.😧
قدی نه چندان بلند داشت؛ اما سر و سینه اش ورزشکاری بود و در نگاهش حداقل آن لحظه هیچ نشانی از شوخی و مهربانی معمول میان بچه های جنگ دیده نمیشد.😰😑
نشست و برخاستی داد و ما به فرمانش و نه آن چنان که باب میلش باشد نشستیم و برخاستیم.😶
نگاه معناداری انداخت روی جمع.🤨مثل برق فهمیدیم با نگاهش و حالتی که به فرم لب هایش داد و تکان دادن سرش دارد می گوید: « مفت خوردید، تنبل بار آمده اید؟ آدمتان میکنم!»😱😨⛓
خودمان را آماده کردیم برای آزمایشی سخت؛ که حمید چریک خیلی زود از ما میگرفت.🤒
پُر بیراه هم نگفته بود. ما کمی تنبل شده بودیم.😕🤦🏻♂
در اهواز صبح ها به جای دوی صبحگاهی رفته بودیم توی صف حلیم و نان گرم و عصرها هم لب کارون بامیه خورده بودیم.😋😐
سینما هم که رفته بودیم!😁
انگار حمید چریک این همه را فهمیده بود که صدایش را بلند کرد و گفت: «به نظرم برای تفریح اومدین اهواز! درسته؟»🤔🙄
ما سکوت کردیم. حمید ادامه داد: «حالا معلوم میشه کی برای تفریح و کی برای جنگ اومده!»😏💣
بعد از این تهدید، تیر برقی را آن دورها نشانمان داد و گفت: «تا ده میشمارم. باید برید تا اون تیر و برگردید. وای به حال کسی که تأخیر داشته باشه!»😒😠
صدای سوت حمید چریک پیچید توی ساختمان های دشت آزادگان و جمعیت به سمت تیر برق دویدند و البته خیلی دیرتر از موعد مقرری که چریک تعیین کرده بود به نقطه شروع برگشتند.😰🤕حمید دیگر مطمئن شد مفت خوردهایم و تنبل بار آمده ایم!😂
چند روز پیش از آمدن ما به دشت آزادگان بارانی بهاری دشت های خوزستان را نواخته بود و هنوز مقدار زیادی آب در گوشه محوطه صبحگاه روی زمین باقی مانده بود که سطح آن را لایهای لجن های سبز پوشانده بود.😣😖 حمید چریک ایستاد تا آخرین نفر هم برگشت.
بعد جدّی تر از قبل گفت: «حالا، با صدای سوت، همه از توی این آب ها سینه خیز رد میشید!»😠😤
سوتش را به صدا درآورد. تا خواستیم بفهمیم دارد جدّی دستور میدهد یا شوخی میکند🤔، گلنگدن کلاش تاشویش را کشید و شروع کرد به شلیک گلوله های جنگی در چپ و راست گروه.😳😱
با همه وحشتی که های و هوی حمید چریک و گلوله هایش در ما ایجاد کرده بود، حاضر نمیشدیم لباس های تمیزمان را لجن مال کنیم.🤮
وقتی سینه خیز به چاله آب رسیدیم، راه خود را کج کردیم تا خیس نشویم. 😎این دَررَفتن از زیر کار کفر حمید چریک را درآورد و عصبانیتش را به اوج رساند.🤬
با فریادهای ممتد، دوباره همه را فراخواند به نقطه اول.😩
لب هایش از خشم روی هم میلرزید. میرفت که دستور بعدی را صادر کند و به نظر خودش ما را آدم کند که تویوتای استیشن سفیدرنگی با آرم سپاه یک راست آمد و کنار جمع ایستاد.😢🧐
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•