eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
او برآی آزمــ📝ـون سرآسـری خیلـے مطآلـعه کرد و در کنکـور رتبه ۍ خوبـے آورد ..✒️🎓 ◉ اولین انتخاب دانشگاهی اش قبول شد😃 عجیب است ..! کسے که بیشتر وقـت خود رآ در جبهـه بود با رتبـه ۍ ۱۱۲ در رشتـه‌ ‌ۍ الـهیآت دآنشگآه رضـآۍ مشهـد قبول شد ..🖌📘 ◉ وقتی قبـول شد پدر مۍگفت: علےعبآس از بچگے ارآدت ویژه‌ای به امـآم رضآ ؏ داشت ..🙃✨ ◉ اولیـن اعـزام: سال ۱۳۶۱ بود. بـ👱🏻‍♂ـرادرهآۍ بزرگتـر خآنوآده به فرمـآن امآم (ره) لبیـک گفته و رآهــے جبهـه هآۍ حـق علیـه بآطل شده بودند ..✌️ ◉ علـےعبآس هم کـه از قبل با برآدرآن سپـآه خرم‌آباد همـکآری دآشت، خیلـے تلآش کرد تا مـانند برآدرهایش به جبهه برود ..🕊 ◉ خـلآصه پآییز ۱۳۶۱ بعد از پیگیـرۍ هآۍ علےعبآس به عنـوآن نیروۍبسیجـے به جبهه اعـ🚎ــزآم شد ..🎒🤞 ◉ در اولیـن اعزآم به خرمـ🕌ـشهر رفت و بعد از آن به پآدگآن شهـید رجآیـے ..🚶‍♂ 🕊 🥀¦ @Razeparvaz
•••📖 📚 اعلامیه های امام خمینی بود که در پاریس نوشته می شد.😯🤩 یک بار که آمد عکسی هم با خودش آورده بود؛ عکس سیاه و سفید سیدی با عینک گرد که در حال خواندن نوشته ای بود.🧐🤷🏻‍♂ پشت عکس با همان خط قشنگش نوشته بود: «مرجع عالی قدر عالم تشیع، حضرت آیت الله العظمی سید روح الله خمینی».🧡😌 او با همان خط خوشش برای ما نامه نوشته بود و ما را «رزمنده بی باک» خطاب کرده بود و کلی تشویق و تعریف.😍😎⛓ نامه اش دلتنگم کرد. یادم آمد یک سال عید، وقتی آمد، غیر از عکس و اعلامیه، توی ساکش وسایل ورزشی هم داشت.🤽‍♂⛹‍♂ یک فنر سه رشته‌ای آورده بود که وقتی فنرها را در جهت مخالف می‌کشید باز می‌شدند و روی سینه‌اش قرار می‌گرفتند.🤓 این کار را چند بار تکرار می‌کرد. بعد فنر را می‌داد به دست ما که زورمان را امتحان کنیم.😂🤦🏻‍♂ یوسف و محسن از عهده اش برمی‌آمدند؛ ولی من نه.🙉 موسی، وقتی تلاش بی‌حاصل مرا برای کشیدن فنرها می دید، یکی از آن ها را باز می‌کرد و به این ترتیب من هم می توانستم فنر دورِشته‌ای را باز و بسته کنم.😂💪 یک حلقة پلاستیکی نرم و سیاه هم داشت که آن را می‌گرفت توی پنجه‌اش و باز و بسته‌اش می‌کرد؛ به علاوه یک جفت میل زورخانه‌ای آبی رنگ و یک طناب پلاستیکی با دسته های چوبی.😟🤐 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 موسی جوان خوش‌ذوقی بود.😅 آدم از همنشینی با او سیر نمی‌شد.🤩❤️ همیشه چیزی برای یاد دادن به دیگران داشت. سال های آخر رژیم شاه در دانشسرای کرمان درس می‌خواند.📚 یک روز که به روستا آمده بود به من گفت: «احمد، بیا تا با کاغذ یه قوری برات درست کنم.»😁🤞🏻 با خوشحالی از وسط دفترچه صدبرگم یک برگه سفید کندم و به او دادم. با همان انگشتان کشیده اش شروع کرد به تا زدن کاغذ.📃 بیست بار آن را تا زد و در آخرین حرکت، با یک فوت محکم به داخل کاغذِ تاخورده، در چشم بر هم زدنی، یک قوری سفید، که دو تا دسته هم دو طرفش داشت، درست کرد.😟😦😍 هنوز تعجب من از درست کردن آن قوری قشنگ تمام نشده بود که موسی گفت: «تازه، چای هم می شه داخلش دم داد.»😎😋 گفتم: «شوخی می‌کنی!»😮 گفت: «راست میگم.»😂🤷🏻‍♂ گفتم: «دم بده ببینم!»😏😳 موسی مقداری چای خشک ریخت توی قوری، تا نیمه اش آب جوش ریخت، و گذاشتش روی چراغ والور.😯 من هاج و واج نگاهش می کردم.😲 وقتی تعجبِ مرا دید، برایم توضیح داد که آتش زیر قوری اجازه نمی دهد آبْ کاغذ را از بین ببرد و از طرفی آب هم نمی گذارد که آتشْ قوری کاغذی را بسوزاند.🤯🤩 تعامل آب و آتش برای حفظ قوری کاغذی برایم جالب بود.😁👏 موسی، در سیزده روز تعطیلات عید، صبح ها ورزش می‌کرد و در ادامه روز یکی از کتاب هایش را برمی‌داشت و میان سبزه های نوروزی و گل های زرد قدم می‌زد.🙂🌿 مرا هم با خودش می‌برد.☺️ به غیر از آن روز، که دسته چوبی طنابش را شکسته بودم و او به رویم نیاورده بود و من داشتم از خجالت آب می‌شدم😓، باقی روزها پشت سرش راه می‌افتادم و او بلند بلند شعر می خواند.🎼🗣 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴