eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان شهر بغداد شدیم🌞✨ راننده اتوبوس دستش را گذاشته بود روی بوق و برنمی‌داشت.🙄🤧 این طوری به اهالی پایتخت می‌گفت دارد اسیر می‌برد!😒⛓ محمد آب پیکر هنوز بی‌حرکت کف اتوبوس افتاده بود.😔 دیگران روی صندلی‌ها نشسته بودند و به آینده‌ای که در انتظارشان بود فکر می‌کردند.🗯😕 در همین لحظه صدای کسی، که او را نمی‌دیدم، پیچید توی اتوبوس.🗣 همه به طرف صاحب صدا سرک کشیدند.👀 اسیر جوانی بود که غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گویی اش را از او بگیرد.😅 خطاب به راننده اتوبوس گفت: «آقای راننده، بی‌زحمت همین چهارراه اولی نگه دارید، پیاده می‌شم!»🚎✋🏼😌😂 خندیدیم و این اولین خنده‌مان پس از اسارت بود.💔 یکی دیگر از اسرا صلواتی طلب کرد.🎶 فرستادیم... فضا عوض شد. روحیه گرفتیم.😇 جوّ ساکت و غمناک اتوبوس شکست.💥 چقدر به آن خنده و صلوات نیاز داشتیم در آن ثانیه ها.🤲🏻 اتوبوس وارد شهر شده بود. رفتار بغدادی ها هم مثل مردم بصره بود؛ معجونی از فحش و ستایش.🙄🤦🏻‍♂ در خیابانی عریض، مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده می‌شد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی. اتومبیل اسکورت قبل از همه داخل شد و پشت سرش اتوبوس های حامل اسرا از در بزرگ داخل شدند.🚎🚙🚗🚌🚓 گویا به مقصد رسیده بودیم.😬 آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود با خیابان های تمیز، که از میان نخل‌های بلند می‌گذشتند.🌴🛣🌴 در آن پادگان بزرگ، که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است، سربازان کلاه سرخ، با پوشه ای زیر بغل📁، میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.🤨 از اتوبوس پیاده شدیم. از کوچه‌ای باریک گذشتیم که انتهای آن دری آهنی از سمت چپ باز می‌شد.😥 در محوطه‌ای کوچک چند سرباز عراقی گویا به انتظار ما ایستاده بودند.😑🕳 آنجا حیاط یک زندان بود که بالای در ورودی اش نوشته شده بود: «لا یدخل الانسان، الا ان یخرج انساناً آخر.»🙄🏷 کل مساحتش از پنجاه متر مربع بیشتر نبود. دو درِ آهنی با قفل های بزرگ از آن حیاط کوچک به دو زندان کوچک‌تر باز می‌شد.🔒🔓 زندان‌ها با یک تیغه نازک از هم جدا می‌شدند؛ که اگر نبود، دو زندان روی هم شکل نیم دایره‌ای پیدا می‌کرد به قطر حدود هفت متر. روی درهای خاکستری زندان‌ها دو دریچه کوچک دیده می‌شد که در آن لحظه هر دو بسته بودند.🤷🏻‍♂ وارد شدیم.👀🖐🏻 توی زندان بوی نم می‌آمد؛ بویی شبیه اتاق تزریقات یا بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک بشود.😷😑 آن زندان سه گوشِ ده دوازده متری گنجایش همه ما را نداشت.🤕 چفت هم نشستیم، در آن فضای گرم و بسته. چه زجری می‌کشیدند زخمی‌ها.🙁 جاگیر که شدیم، چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند☹️😟 با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند.🙂💁🏻‍♂ غیر از آن ها مرد دیگری هم بود که به نظر می‌رسید درجه بالاتری دارد.😬✋🏼 این را می‌شد از رفتار احترام آمیز افسرها با او فهمید. آن ها او را «جناب سرهنگ تقوی» صدا می زدند.🤔🧔🏻 جناب سرهنگ تقوی، با پایی که تا کمر در گچ بود، روی تشک پنبه‌ای و کهنه‌ای نشسته و به دیوار زندان تکیه کرده بود🤕 اسیر بود؛ ولی ابهت مظامی‌اش را همچنان با خودش داشت😎✌️🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•