•••📖
#بخش_شصت_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
با اینکه یک سال پایین آمده بودم فؤاد راضی نشد و دوباره با اشارهای که به عراقی کرد کابل بالا رفت.😱🤕
با همه توان ناله و فریاد کردم، بلکه منصرف بشوند.😭
اما اسماعیل، که در فاصله فحاشی فؤاد سیگاری گیرانده بود، پک محکمی زد و سیگار سرخ شده را آورد که بگذارد روی صورتم.😦🚬
با دست زدم زیر سیگار. آتش پخش شد تو صورت گروهبان عراقی و ریخت روی لباس و سر و صورت خودم.😑💥
آتش ها کم جانتر از آن بودند که صورتم را بسوزانند. این جسارتْ اسماعیل را خشمناکتر از قبل کرد.🤦🏻♂
با مشت و لگد افتاد به جانم و تا لحظه ای که فؤاد برای بار دوم فرمان توقف نداد زد.😭😓
دوباره همه چیز از اول شروع شد. این بار دیگر فؤاد، که وقت زیادی برای سر و کله زدن با من نداشت، کوتاه آمد و گفت: «اصلاً بگو چهارده سالَمِه. خوبه؟»😤
فکر کردم موضوع آنقدرها هم مهم نیست که خودم را از بین ببرم. فکر درستی بود. باید خودم را خلاص میکردم. باید کوتاه میآمدم؛ اما نه آنقدر که حرفْ حرفِ فؤاد شود.🤔😫
گفتم: «میگم پونزده سالَمِه.»یک بار دیگر فؤاد فحشم داد؛ زشت و زننده.☹️🤐
اما بالاخره قبول کرد. معامله تمام شد!🤕
ضبط صوتش را برداشت. دکمه قرمزش را فشار داد. میخواست سؤالش را بپرسد که منصرف شد.🙄
ضبط صوت را خاموش کرد.🎙❌
میدانست اگر با آن حال کتک خورده با من مصاحبه کند، صدای خسته و گریه آلودم همه چیز را برای شنوندههای رادیوی بخش فارسی بغداد لو میدهد و لابد مخاطبانش متوجه اجباری بودن آن مصاحبه خواهند شد.😏🤧
به همین دلیل ضبط صوت را خاموش کرد تا از من بخواهد آبی به سر و صورتم بزنم.💧
مقداری آب به صورتم زدم. سرباز عراقی حولهای برداشت و با دو دستش آن را جلوی صورتم بالا و پایین کرد که بادی بخورم و نفسی تازه کنم تا مصاحبه عادی و معمولی به نظر بیاید.🙄🤕
سرانجام فؤاد دکمه ضبط صوت را فشار داد. میکروفن را گرفت جلوی دهانش و پس از مقدمه ای کوتاه از من پرسید: «بچه جان، خودتون رو معرفی کنید و بگید چند سالتونه؟»🧐
خودم را معرفی کردم و گفتم پانزده سالهام. فؤاد پرسید: «چطور شد که شما به جبهه اومدید؟»😄
او انتظار داشت بگویم مرا به زور به جبهه آوردهاند؛ اما گفتم: «جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هر کی میتونه بیاد. من هم اومدم.»😌🤷🏻♂
فؤاد جواب هیچ یک از سؤال هایش را آن طور که میخواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند🤪
ناگزیر ضبط صوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر هم نثارم کرد، و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.😁👊🏻
اما، قبل از بازگشتم میان اسرا، تهدیدی بود که باید میکرد. گفت: «اگه به بقیه بگی کتک خوردی، اعدامت می کنیم!»😡
نتوانستم تهدید او را توجیه کنم. فؤاد چرا نمیخواست بقیه اسرا بدانند مرا کتک زده است؟😐⛓
مثل فرماندهی که در عملیات جنگی بزرگی دشمنش را مجبور به شکست کرده باشد، به زندان برگشتم.😎🤞🏼
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•