•••📖
#بخش_شصت_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
درِ زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه میشدیم از گرما.😣🤕
عرق از هفت بند تنمان جاری بود. خونهای خشک روی لباس هایمان دوباره تازه شد.☹️
زخمی نشده بودم؛ ولی از خون اکبر هنوز لباسهایم رنگین بود. تیرخوردهها با هر تلاطم جمعیت فریادشان بلند میشد.😵🤕
تشنگی توانمان را بریده بود.🚱
کسی محکم کوبید به در.✊🏻
دریچه کوچک روی در باز شد. گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا میزد: «صالح ... صالح ...»🗣
صالح را نمی شناختیم.🤕
سرباز دوباره تکرار کرد: «صالح ... صالح ...»😠
مردی حدوداً چهل ساله، که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود، از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید.😃✋🏼
چشمانی ریز، صورتی سبزه، و موهایی مجعد داشت..
دشداشه عربیاش به سختی ساقهای عریانش را میپوشاند.🙄
سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت.😥
صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.»😤همهمه ها خوابید.🤕صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»😑👋🏼
وقتی گروهبان عراقی صالح را صدا زد و او با دشداشه عربی اش دوید به سمت پنجره و گفت: «نعم سیدی.»✋🏿
من او را یک نفوذی و جاسوس پنداشتم.😏
اما صالح خیلی زود در دادگاه افکار من تبرئه شد.😁❤️
وقتی گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» یک دفعه نزد من از یک نفوذی به یک منجی تبدیل شد.😐😂
نیاز به توضیح نبود. صالح داشت به ما کُد می داد.🤩🤭
داشت میگفت که اینجا کسی نباید بگوید من پاسدارم.🤫🤐
میگفت که پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و عواقب تلخی دارد و میگفت که اگر پاسداری میان ما هست، اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند😬؛ اگرچه به جای همه این توضیحات خطرناک، آن هم مقابل چشم گروهبان خشن عراقی، او فقط گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»🤠👌🏻
خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. 📂↻
اسرا یکی یکی از زندان خارج میشدند.⛓
مقابل دوربین پولارویدِ یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان، میایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پروندهشان بشود.📸
سؤال های بازجو همان سؤالهای بصره بود، به علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»🧐🔫
راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند.✌️🏻
همه شدند ارتشی یا بسیجی.💁🏻♂
نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی میشدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد.😯
وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره.🏢
بر هر پنجره یک کولر گازی نصب شده بود. صدای کولرها مثل زنبورهای کندو در هم قاطی میشد.😣
سمت راست کوچه اتاقهایی بود که از داخلشان فریاد کسانی به گوشم میرسید که لابد زیر شکنجه بودند.😢⚙
نمیدانستم مرا به کجا میبرند و چه نقشهای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود.😑😬
در آن لحظه، راستش؛ ترسیده بودم😰
به یکی از همان اتاق ها منتقل شدم. یک چوب فلک کنار چند کابل قطور گوشه اتاق روی زمین افتاده بود و در انتهای اتاق تختی بود مرتب شده با ملحفهای سفید.👀
سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه قد، که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه تخت نشسته بود.🙄
داشت با دکمههای ضبط صوت کتابی جلدچرمیاش ور میرفت.📔😶
به دستور نشستم کف اتاق؛ به فاصله کمی از فؤاد، که میرفت نوار کاستی را بگذارد توی ضبط صوت.🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•