eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 درِ زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه می‌شدیم از گرما.😣🤕 عرق از هفت بند تنمان جاری بود. خون‌های خشک روی لباس هایمان دوباره تازه شد.☹️ زخمی نشده بودم؛ ولی از خون اکبر هنوز لباس‌هایم رنگین بود. تیرخورده‌ها با هر تلاطم جمعیت فریادشان بلند می‌شد.😵🤕 تشنگی توانمان را بریده بود.🚱 کسی محکم کوبید به در.✊🏻 دریچه کوچک روی در باز شد. گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا می‌زد: «صالح ... صالح ...»🗣 صالح را نمی شناختیم.🤕 سرباز دوباره تکرار کرد: «صالح ... صالح ...»😠 مردی حدوداً چهل ساله، که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود، از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید.😃✋🏼 چشمانی ریز، صورتی سبزه، و موهایی مجعد داشت.. دشداشه عربی‌اش به سختی ساق‌های عریانش را می‌پوشاند.🙄 سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت.😥 صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.»😤همهمه ها خوابید.🤕صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»😑👋🏼 وقتی گروهبان عراقی صالح را صدا زد و او با دشداشه عربی اش دوید به سمت پنجره و گفت: «نعم سیدی.»✋🏿 من او را یک نفوذی و جاسوس پنداشتم.😏 اما صالح خیلی زود در دادگاه افکار من تبرئه شد.😁❤️ وقتی گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» یک دفعه نزد من از یک نفوذی به یک منجی تبدیل شد.😐😂 نیاز به توضیح نبود. صالح داشت به ما کُد می داد.🤩🤭 داشت می‌گفت که اینجا کسی نباید بگوید من پاسدارم.🤫🤐 می‌گفت که پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و عواقب تلخی دارد و می‌گفت که اگر پاسداری میان ما هست، اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند😬؛ اگرچه به جای همه این توضیحات خطرناک، آن هم مقابل چشم گروهبان خشن عراقی، او فقط گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»🤠👌🏻 خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. 📂‌‌↻ اسرا یکی یکی از زندان خارج می‌شدند.⛓ مقابل دوربین پولارویدِ یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان، می‌ایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پرونده‌شان بشود.📸 سؤال های بازجو همان سؤال‌های بصره بود، به علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»🧐🔫 راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند.✌️🏻 همه شدند ارتشی یا بسیجی.💁🏻‍♂ نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی می‌شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد.😯 وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره.🏢 بر هر پنجره یک کولر گازی نصب شده بود. صدای کولرها مثل زنبورهای کندو در هم قاطی می‌شد.😣 سمت راست کوچه اتاق‌هایی بود که از داخلشان فریاد کسانی به گوشم می‌رسید که لابد زیر شکنجه بودند.😢⚙ نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند و چه نقشه‌ای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود.😑😬 در آن لحظه، راستش؛ ترسیده بودم😰 به یکی از همان اتاق ها منتقل شدم. یک چوب فلک کنار چند کابل قطور گوشه اتاق روی زمین افتاده بود و در انتهای اتاق تختی بود مرتب شده با ملحفه‌ای سفید.👀 سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه قد، که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه تخت نشسته بود.🙄 داشت با دکمه‌های ضبط صوت کتابی جلدچرمی‌اش ور می‌رفت.📔😶 به دستور نشستم کف اتاق؛ به فاصله کمی از فؤاد، که می‌رفت نوار کاستی را بگذارد توی ضبط صوت.🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•