eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 ماه رمضان تمام شده بود.⌛️ در یکی از روزهای مردادماه، وقتی هفتاد و پنج روز از دوران اسارتمان می‌گذشت، یک بار دیگر صدای بوق ماشینی از پشت در چهاردیواری شنیده شد.🔊🧐 این بار اما خبری از استیشن سیاه نبود. مینی‌بوسی آمده بود که ما را با خود ببرد؛ دوباره به زندان بغداد، یا به دیدار صلیب سیاه، یا اردوگاه.🍃🚌 نمی‌دانستیم.🤷🏻‍♂ رحیم، که در این مدت برای یادگیری زبان فارسی از ما از هر فرصتی استفاده کرده بود، با اندک کلمات فارسی، خبر خوش رفتن به اردوگاه رمادی را به ما داد.😍🚌🚎 رفتن به اردوگاه یعنی خلاص شدن از شرّ دوربین‌ها و خبرنگاران رژیم بعث، که ما را وسیله خوبی برای تبلیغات علیه کشورمان می‌دانستند.📸📹🏃🏻‍♂ دست کم ما این طور فکر می‌کردیم💭 اما به راستی آیا رفتن به اردوگاه پایانی بر آن تبلیغات سنگین بود؟🤕 راه افتادیم.🚎 مینی‌بوس روی جاده‌ای در جهت غرب حرکت می‌کرد. روی تابلویی نوشته شده بود:«رمادی 100 کیلومتر».🏷 قبلاً از صالح چیزهایی درباره اردوگاه رمادی شنیده بودیم. از اینکه تا دو ساعت دیگر به جمع هزار نفره اسیران جنگی اردوگاه رمادی ملحق می‌شدیم خوشحال بودیم.🤩💙 ولی من انتظاری بزرگ را هم با خود می‌بردم. در آن لحظه به یاد اکبر و حسن اسکندری بودم.💔🚶🏻‍♂ آرزویی بزرگتر از این نداشتم که در اردوگاه رمادی آن دو را ببینم.☹️ مینی‌بوس با سرعتی نه چندان زیاد پیش می‌رفت. نگاه کردن به مناظر اطراف جاده و مزارع و خانه های روستایی، بعد از هفتاد و پنج روز زندانی بودن، حسی فراموش نشدنی در مت ایجاد می‌کرد🙂🌿🌱✨ شکل و شمایل خانه های روستایی و درختان نخل و شه گز آنجا هم، مثل آنچه در مسیر بصره به بغداد دیده بودم، شبیه روستای خودمان بود و این تشابه مرا دلتنگ می‌‌کرد.😩 کاش میشد گوشه‌ای بایستیم. این آرزو هنوز توی دلم بود که ناگهان صدایی مثل شلیک گلوله بلند شد و مینی بوس افتاد به تکان های شدید.😨 لاستیکش ترکیده بود.🙆🏻‍♂ راننده و محافظان مسلح برای تعویض لاستیک پیاده شدند.↻ از اقبال ما بود که زاپاس مینی بوس هم پنچر از آب درآمد و عراقی‌ها مجبور شدند همانجا لاستیک را پنچرگیری کنند. این یعنی فرصتی برای ما که زیر نگاه سربازان مسلح عراقی روی زمین بنشینیم و مشاممان را پر کنیم از بوی تازه علف و گوش‌هایمان را از صدای گنجشک‌های آزاد آسمان.🙂🍃☁️ مردی عرب، که طناب گاوی در دستش بود، از عرض جاده آسفالت عبور کرد. از کنار ما که می‌گذشت نگاهی به یکایک ما کرد، بال چفیه‌اش را باز کرد، سلامی گفت، جوابی از ما شنید، و رد شد.🙄👋🏼هر چند قدم که پیش می‌رفت برمی گشت و کنجکاوانه به ما و سربازان مسلح نگاه می‌کرد.😣 وقتی راننده کارش را انجام داد و می‌خواست آچارها را در صندوق مینی‌بوس بگذارد کنارش ایستاده بودم.🧔🏻👱🏻‍♂ توی صندوق چشمم به دسته‌ای مجله افتاد که نامرتب روی هم چیده شده بود. با اجازه راننده یکی از آنها را برداشتم و شگفت زده شدم وقتی دیدم به زبان فارسی است.😯😍🗞 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•